اندیشه شعله است، کلمه آتش است وقتی اندیشه وز این دو را در هم می آمیزدطوفان درمی گیرد .در این چند روزچنین طوفانی برخاسته است .خشم فرو خورده سالیان با احساس همدردی یک ملت در هم آمیخته تا ازحق انسانی خود،ازحق فرزندان خود از حقوقی که سال هاست پایمال می شود دفاع کند.هر توئیتی درهمبستگی نشانی از بیداری یک ملت است! نشانی از صدها سئوال بی جواب که حاکمان هرگزآنهارا جواب نداده اند.
در بطن هرتوئیت قدرت یک انسان خوابیده است .انسانی که احسلس مسئولیت می کند.ده میلیون توئیت نشانه بزرگی ازاین هم بستگی انسانیست.
توئیت هائی که تنها به لغو اعدام سه جوان نپرداخته اند. توئیت های سئوال برانگیز وطوفانی!در باره قتل هزاران جوان! قتل عام شهریور سال شصت وهفت .
توئیت های نشانگرآغاز بیداری یک ملت ! آغازشکل جدیدی ازهمبستگی منطبق برزمان با دستاورد های معاصردر دنیائی که مجازیش می خوانیم اما واقعی تر از هر واقعیتی است. چرا که رابطه می گیرد ،پیام می دهد ،بر می انگیزد وسر انجام به عمل در می آورد.این ره آورد دوران جدید و روابط جدید است.این میزان توئیت قلبم را روشن می کند امید وارم می سازد.برمی خیزم!
"کتاب چمدانی کوچک در کمدی قدیمی" را از لابلای کتاب ها درمی آورم. دل نوشته های یک مادر در روزهای تلخ شهریورشصت هفت به فرزندی که اعدام شده است .نامه های مادری که حال درخاک خفته است . با آرزوی اینکه روزی آیندگان دل نوشته های اورا بخوانندو بداوری ودادخواهی بر خیزند.
کتاب را ورق می زنم. با خاری خلیده بر دل می خوانم
"در آخرین برگ نامهام به تو میاندیشم. سرانجام روزی کسی نامههای من را خواهد خواند! نامههای مادری که زمانی در دبیرستان انشاءهای خوبی مینوشت! اما از کجایش خبر بود که روزی سوگنامه فرزندش، سوگنامه خوابیدگان در گورستان خاوران را خواهد نگاشت!
باشد که آیندگان بدانند بر مادران خاوران چه رفت؟ چمدان کوچک را میبندم و در کمد قدیمیاش جای میدهم. میدانم که هنوز فاجعه ادامه دارد و مادرانی دیگر، باز از فرزندان خود خواهند نوشت؛ عکسشان را خواهند چرخاند و خواهند پرسید فرزندانمان در کدام گورستان گمنام خوابیدهاند؟ هنوز جوابی نیست؛ چراکه داستان این سرزمین گرفتار ادامه دارد! هنوز دقیانوس بر شب حکم میراند، و آزادی خواهان در زندانها و بالای دارها تاب میخورند. اما یقین دارم که سرانجام آن روز بزرگ فرا خواهد رسید و صدای تظلم خواهی مادران خاوران شنیده خواهد شد.آینده گان خواهند دانست که در آن روزهای تلخ بیخبری ما مادران چه کشیدیم!روزهائی که حمید برایم تنها بخشی از آن را حکایت کرد".
"...وقتی روزنامهها را ندادند، در بندها را بستند و ملاقاتها قطع شدند، فکر نمیکردیم که در تدارک یک فاجعهاند. تعدادی فکر میکردند جنگ تمامشده ممکن است بخشی آزاد شوند. زمانی که شبها تریلیها جابهجا میشدند، فکر نمیکردیم که جنازه زندانیان را حمل میکنند. مگر ممکن بود؟
حتی زمانی که بوی کلر در فضا پیچید، فکر کردیم در حال سمپاشی و تمیز کردن محوطه زنداناند! زمانی که نخستین بار یکی از بچهها از سوراخ کرکره آهنی پنجره، دستهای آویزان شده از باربند انتهای تریلی را دید فریاد کشید: " آنها دارند جنازه حمل میکنند!" جنازه زندانیانی که در بر رویشان بسته بودند.
من از ترس آن روزها چه میتوانم بگویم؟ زمانی که مرگ بر در سلولها ایستاده بود و در میان ما میگشت. مادر از چه بگویم؟ از صف نشستگان در راهروهای دراز اوین که با چشمبندی بر چشم، در انتظار مرگ بودند؟ از هیئت مرگ با آن چشمان سرد و چهرههای سنگی که به نام خدا حکم مرگ میدادند؟
از آمفیتئاتری که طنابهای دار در آن آویخته شده بود با صندلیهایی بر زیر آن؟ طنین فریاد هزاران قربانی زمانی که طناب برگردنشان میانداختند و صندلی از زیر پایشان میکشیدند؟
هنوز صدای فریاد اصغر محبوب در گوشم میپیچد: «این بیوجدانها دارند میکشند این یک کشتار واقعی است! نمیتوانم از اتاقی سخن بگویم که هزارها دمپایی پلاستیکی قربانیان را در آن ریخته بودند. از اتاقی که صدها چمدان بهجامانده قربانیان در آن بود".
"...پسرم می نویسم اماهزار بارمی میرم وزنده می شوم می نویسم از آن لحظه تلخ در گورستان خاوران زمانی که دستان پدران و مادران، زمین را میکاویدند.
نخست دستی و سپس صورتی با ریشی انبوه از دل خاک بیرون آمد با پیراهنی چهارخانه بارنگهای سفید و سرخ. هنوز فریاد خواهر در هوا موج میزد که خواهری دیگر کمی آنسوتر صدا میزند: آخ برادرم! برادرم! و پیکری دیگر از خاک بیرون میافتد. خانم لطفی خود را روی جنازه میاندازد: " انوشم دوستت نیز اینجا در کنار تو خوابیده است!" جنازه را میشناسد دست در گردن خواهر او میافکند. گورستان در بهتی عمیق فرورفته است. نخستین گور دستهجمعی، با هزار زبان بیزبان، دهان میگشاید و همه را به داوری و تظلم خواهی فرامیخواند.
دست مردی با پیراهنی چهارخانه که خواهرش دوخته است از خاک بیرون میافتد. با چهرهای فشرده از درد.
عکاسی دگمه دوربینش را میفشارد و نخستین عکس از مردی با دستی بر آسمان و چهرهای محوشده در زمان با پیراهنی چهارخانه بر فیلم دوربینش نقش میبندد. برای ثبت یک جنایت بزرگ و تکاندهنده!
اینجا جنایتی سهمگین در سکوتی سنگین، دور از چشم یک ملت، به وقوع پیوسته است!اینجا هزاران جوان عاشق، هزاران جگرگوشه مادران، در گورهای جمعی به خاک خفتهاند. اینجا گورستان خاوران است!
گورستانی در گوشهای از جهان در این سرزمین گرفتار! گورستانی در کنجی از تهران، که میرود تا به تاریخ به پیوندد. اما تاریخ مزرعه ای است که هیچ دانه سالمی در آن گم نمی شود!ما هنوز زنده ایم!
حال بعد ازسی واندی سال خاوران دهان می گشاید!صدای تظلم خواهی هزاران فرزند این سرزمین در میلیون ها توئیت منعکس می شود .صدا هائی که می روند تا با طوفان درهم آمیزند.فریادی شوند پرشور، فریادی بر خاسته ازحنجره های زخمی! فریاد آزادی! فریاد آزادی!
ابوالفضل محققی