من صلح میخواهم و سوختنی بدون درد،
جانم پذیرای هجرانی دیگر نیست،
و فراق را به دورترین شاخه صنوبر،
حواله خواهم داد.
من صلح میخواهم و خوابی بدونجای،
روانم در آسودگی سن و سالم،
پر و بال میزند،
و تنم در همه عطرهای میهنم،
به دنبال صبح میگردد.
من صلح میخواهم و فردایی پر نشاط و سازنده،
و زنان و مردانی که به چشمانم باور بیاورند:
که من صلح میخواهم و دانشی که جهان بسازد..
من صلح میخواهم،
صلح.
حسن مکارمی.
فرانسه بهار ۱۴۰۰