نقش آفرینی کنید! سایه ی درگذشته را بر سر نهید و حلوا حلوا کنید! شرم نکنید که در دو سه سال آخر عمرش با او چه کردید! شرم نکنید که بعد از پایان زندگی اش با جسدش چه کردید و او را به دهان کوسه ها انداختید!
شعر بخوانید و کلام موزون برای بهترین غزلسرای معاصر بسرایید و او را به ایران ببرید و روی دوش بسیجی دهن گشاد بنهید و پیکرش را قبله ی وزیر ارشاد کنید تا نماز میت بخواند و دو روز دیگر هم از یادها برود.
کتاب هایش بماند و چاپ های مکرر و حق التالیف و حق الانتشار و حق الکوفت و حق الزهرمار....
این است سرنوشت اهل قلم، اهل شعر، اهل داستان در بالاترین سطح اش در کشور ماتم زده ی ما....
اهل قلم اگر به فکر خود نباشند و به داد خود نرسند، هیچ فریاد رسی نیست. بخوانید روزهای پیش از مرگ سایه را از قلم نازی عظیما.
قطع دارم فردا فرزندان «جمهوری اسلامی زده»ی سایه این نوشته ها را تکذیب خواهند کرد و افتضاح و رسوایی و کثافت کاری های بعد از مرگ، که در ایران بسیار متداول است.
بگذریم و بخوانیم این سطور را که یادآور درد است و درد است و دیگر هیچ....
*************************
سفرنامه: دیدار با سایه
در کلن با سایه
وقتی خبر بازگشت سایه را به خانه خواندم راهی کلن شدم. اما در این میان به نکات دردناکی هم پی بردم. گویا سایه را به دلیل عفونت مثانه و شاید کلیه به بیمارستان برده بودند،گویا ماه¬های متمادی زخم بستر شدید داشته که عفونی شده و شاید از همان سبب به درون بدن زده بود. (این را از خانم دکتری که دوست من است شنیدم). از زمانی که قدرت راه رفتن را ازدست داده بود ابتدا گرفتار صندلی چرخ¬دار و سپس اسیر بستر شده بود.
گویا دوست نداشته زن اوکراینی که برای نظافت خانه و تهیۀ غذا در اختیارش گذاشته بودند و کلمه¬ای آلمانی نمی¬دانست دست به بدنش بزند. هرچند اساساً در برابر رسیدگی به بدنش به طور کلی مقاومت می¬کرد. چه برای شست¬وشو و جه برای تعویض لباس. زخم دور و زیر شکم ناشی از تمیز نشدن بدن و نرسیبدن هوا و عدم گردش خون، و زخم پشت ناشی از نشستن مدام بر صندلی چرخ¬دار و حالا خوابیدن بود. این ها را می¬دانستند اما به دادش نرسیده بودند تا حالا که عفونت به بدنش نفوذ کرده بود.
عجبا که از وقتی سایه به بیمارستان منتقل می¬شود جماعتی که نام نمی¬برم در فکر محل تدفین سایه¬اند و این که باید جنازه را به ایران ببرند و با سفارت برنامه ریزی شود و غیره. قلبم از شنیدن و دیدن این همه بی¬رحمی به درد می¬آید. سایه زنده است و این جماعت به فتوای خود بر او نمرده نماز می¬خوانند. گویا غرض فرستادن جنازه یک سر از بیمارستان به گورستان در ایران است. به هرحال سایه به اصرار خود و کمک دختر کوچکش آسیا به خانه می¬رود. اما در خانه خبری از پرستاری نیست. جز همان زن اوکراینی که حتی در وظایف خودش که تهیه و دادن غذا به بیمار است تعلل می¬ورزد. نه پرستاری، نه تعویض پانسمانی، نه ماساژ و حرکتی برای بیمار با زخم بستر عمیق. سایه در گرمای 39 درجه بی کولر و تهویه، زیر لحاف کلفت، با پرده های بسته. و نگاه سایه به دیوار خالی روبرو. وقتی اولین بار وارد اتاق سایه می-شوم، اولین چیزی که به ذهنم خطور می¬کند همین زخم بستر است. هرچند که نمی¬دانم او چنان خطیر به آن گرفتار است.
مرگ در غربت
بگذار تا بگریم پیشاپیش
در غربت نخواسته
بر روز مرگ خویش.
می¬دانم ای عزیز
آن روزِ هرچه هیچ
تصویر دیر و زود و فراز و فرود نیز
با ذهن آدمی
خاموش می¬شود
هر بوده در نبود فراموش می¬شود
اما
احساس می¬کنم
خاکم در این مغاک غریبه¬ست.
اینجا بنفشه¬های لب جویبار خشک
افسانۀ گریستن آب رفته را
باور نمی¬کنند
اول مهر 1398
**********************
به شوق دیدار سایه روز 21 ژوئیه از پاریس به کلن می¬روم. روز قبل از پاریس با او حرف زده بودم و منتظرم بود.آن روز هم سراغم را از آسیا گرفته بود. تا وارد می¬شوم لبخندی ناشاد صورتش را می¬گیرد. غصه¬دار می¬شوم. شاعر ارغوان در اتاقی کوچک که به اندازه دو برابر تخت اوست دراز کشیده. در گرمای بی امان اروپا زیر لحافی کلفت در اتاقی نیمه تاریک با پرده¬های کشیده و درهای بسته. چشم به دیوار روبرو دوخته که حتی یک تابلوی نقاشی هم بر آن نیست. دیواری لخت و خاکستری. و سکوتی خالی. آن هم برای سایه که به رسانه و خبر از هر نوع معتاد است. شاعر ارغوان انگار سرنوشت خودش را سروده که به «تماشاگه ویرانه¬ها» نشسته است.
مثل همیشه وقتی مرا می¬بیند اولین چیزی که می¬گوید این است: «آمدی دخترعمو؟» و می¬افزاید: «می¬دانی که ما با هم فامیلیم؟» همیشه همین را می¬گوید. «می¬دانی ما با هم پسرعمو- دختر عموییم؟» می¬دانم. خودش بارها آن را گفته و مرا دخترعمو صدا می¬کند. من هم او را پسرعمو می¬خوانم. از حال فریده (رهنما) می¬پرسد. می¬گویم که او را در پاریس دیده¬ام و خیال داشته در انتهای سفرش به دیدن سایه بیاید. می¬گوید فریده خیلی دختر خوبی است. تعریفش را می¬کند. در این دیدار که سه ساعتی طول می¬کشد سایه مدام حرف می¬زند. حرف¬هایش پر است از گله و شکایت از فرزندانش که از آنان با «آنها» یاد می-کند. دراین میان آسیا هم می¬رسد. پرده¬ها را باز می¬کند. دری را که به تراس کوچکی باز می¬شود می-گشاید. به آسیا کمک می¬کنم. سایه می¬گوید تمام در را باز کن. در را تمام باز می¬کنم. انگار دل سایه هم باز می¬شود. دلتنگی¬اش انگار کمتر می¬شود. اتاق روشن می¬شود. گله می¬کند که: «پرده¬ها را می¬کشند و در ها را می¬بندند و می¬روند و مرا تنها می¬گذارند و می¬گویند داری می¬میری...»
سخنانش نامفهوم است. تارهای صوتی¬اش مجروح شده. از آسیا علتش را می¬پرسم. می¬گوید« از بس در بیمارستان فریاد زده». سایه در بیمارستان بی¬تابی می¬کرده، نمی¬خواسته در بیمارستان بماند. می خواسته به خانه برود. اما دختر بزرگ که گویا دولت مسئولیت مدیریت بیمار را با تقبل هزینۀ همه¬گونه خدمات پزشکی و درمانی به او سپرده بود، اصرار بر ماندن او در بیمارستان دارد. وقتی سایه از خوردن دارو امتناع می¬کند به او می¬گویند تا دو ساعت دیگر می¬میرد. سایه در غیبت آنها آسیا را به بیمارستان می¬خواند. می¬خواهد نواری ضبط کند تا در آن این را بگوید: (به نوار گوش می¬کنم) «به مرگ بگید منتظر من نباش...من مردنی نیستم. من در دل مردم ایران زندگی می¬کنم.. من مرگ ندارم. سایه مرگ نداره!»
چهره¬اش تیره و غبارآلود است. هیچ¬گاه او را این گونه غم¬زده ندیده بودم. می¬خواهم فضا را عوض کنم. از کسانی که برایش سلام فرستاده¬اند می¬گویم. از جمله از علی میرزایی و این که از من خواستار مصاحبه¬ای با او شده است. خندۀ غم¬انگیزی می¬کند و رویش را که به دیوار روبرو است به سوی من برمی¬گرداند و نگاه می¬کند. از علی میرزایی تعریف می¬کند. به او می¬گویم وقتی با ابوالقاسم سعیدی بودم گفت 97 ساله است و الان همۀ هویتش نقاشی محض است. می¬پرسم سایه جان. اگر کسی از شما این را بپرسد چه می¬گویی؟ متأسفانه متوجه نمی¬شوم چه می¬گوید. اما از کیوان می¬گوید.
می¬گوید: «یک بار خواب کیوان را دیدم. هیچوقت خوابش رو نمی¬دیدم. این خواب آن قدر کامل بود. هرچه می¬خواستم به او بگویم گفتم. هرچه می¬خواستم از او بشنوم شنیدم. هر کاری که دوست داشتم همراه با او بکنم کردیم. انگار تمام عمر رفاقتم با کیوان در همان خواب پرو پیمان خلاصه شده بود. طوری از او پر شده بودم که دیگر برای همۀ عمرم اگر نمی¬دیدمش برایم بس بود. پوری بیمارستان بود. رفتم دیدنش. این را به او گفتم. لبخندی زد و گفت: سایه جان من هرشب مرتضی را همین طور در خواب می¬بینم».
********************
سایه در آن غروبگاه بی وقفه تا شب حرف زد. بی مکث. همه گلایه. شب شده بود و دیرگاه. قرار شد روز بعد برگردم. بعد خبر دادند سایه کرونا گرفته و نمی¬شود او را دید. هرچند علامتی از کرونا نداشت. نه تب. نه درد مفصل. اساسا هرگز ندیدم از دردی شکایتی کند. با این حال چند روزی نرفتم. چند روز بعد که قصد دیدار سایه را داشتم علی امینی هم خواست با من بیاید. هرچند که سخت از رفتار سه ماه پیش یلدا رنجیده بود. گویا با اجازۀ سایه با یکی از همکارانش در بی بی سی به دیدار سایه رفته بود تا شاید مستندی از او تهیه کنند. سایه در پاسخ علی که اجازۀ آوردن دوستش را به نزد سایه می¬خواست گفته بود: «دوست دوستان من دوست من است.» آن عصر همه چیز خوب پیش رفته بود تا یلدا سر رسیده و در میان مصاحبۀ آنها با تندی عذر هر دو را خواسته و از خانه بیرون¬شان کرده بود. فیلم¬ها را هم پاک کرده و گفته بود از سایه به اندازه کافی فیلم و صدا هست. بروید از آن¬ها استفاده کنید. در این میان سایه هم در وضعیت دشواری قرار گرفته بوده و هر چه گفته بود که آنها به دعوت او آمده و مهمان او هستند فایده ای نکرده ویبا سایه نیز به درشتی و توهین سخن گفته بود. علی امینی می¬کفت از این رفتار تحقیر و توهین آمیز تا دو هفته خواب نداشته است. به هر حال حالا با من همراه شده بود تا به دیدار سایه برویم. این بار بنا بر تجربۀ بار اول که بخشی از حرف¬های سایه را درست متوجه نشده بودم، فکر کردم حرف¬هایش را ضبط می¬کنم تا هم بعد گوش کنم و هم فراموش نکنم. با این فکر بود که از سایه اجازه گرفتم حرف¬هایمان ضبط شود. که با خوش¬رویی اجازه داد و همۀ آن دو سه ساعتی که نزدش بودیم ضبط شد. علی هم با موبایلش فیلم گرفت.
این بار هم وقتی وارد اتاق سایه شدیم پرده¬ها کشیده و اتاق نیمه تاریک و دری که به تراس کوچک باز می¬شد، بسته بود و چشمان باز سایه به روبه¬رو، به دیوار خالی اتاق دوخته بود. از ما خواست پرده¬ها را بکشیم و در تراس را باز باز کنیم. علی به تراس رفت تا از آنجا فیلم بگیرد و من نزد سایه نشستم. سایه امروز حالش خیلی بهتر بود. چهره¬اش نورانی بود و آن تیرگی غم¬آلود بر چهره اش نبود. نمی دانم درد می¬کشید یا نه. اما چیزی نشان نمی¬داد. سایه این بار قصد شعر داشت.
در این میان آسیا هم رسید. به آسیا گفت پوشۀ آبی را از اتاق دیگر بیاورد.آسیا رفت و برگشت و گفت چیزی نیافته است. این بار به دقت و جزء به جزء و مو به¬مو نشانی داد. آسیا با پوشۀآبی برگشت. سایه پوشه را به من داد و گفت برایش بخوانم. شعرهای تازه¬اش بود. قدیم¬ترین¬شان تاریخ 15 اسفند 97 را داشت و اخیر ترین به نظرم اسفند1400. بعضی از شعرها را دو سه سال پیش که به دیدارش آمده بودم به من نشان داده و خواسته بود برایش بخوانم. بعضی را نیز به نظرم در مجلۀ بخارا دیده بودم که احتمالاً خودش آنها را نداده بود. آن روز سه سال پیش یلدا هم بود و از ما عکس گرفت. آلما هم بود.
سایه به من گفت: ارغوان را بخوان. منظورش این شعر بود:
تماشاگه ویرانی
ارغوان! می¬بینی؟
به تماشاگه ویرانی ما آمده¬اند
مانده¬ایم
تاببینیم نبودن را
آخر قصه شنودن را
پشت این پنجرۀ بسته هنوز
عطر آواز بنان مانده ست
شهریار اینجا شعر نقاشش را خوانده است
آن شب افشاری
با کسایی و قوامی و ادیب
تا قرایی و فرود
وان درآمد از اوج
شجریان، لطفی.
چه شبی بود دریغ
زندگی روی از این غمکده برگردانده است
ارغوان!
در و دیوار غریب افتاده
چه تماشا دارد؟
***
سایه تعریف می¬کند که توری در تهران راه افتاده برای توریست¬ها. از هرکس چهل هزار تومان می¬گیرند. اول می¬برند به خانه او در خیابان کوشک و آخرش گویا خانۀ هدایت است.. می¬گوید کسی فیلمش را برای او فرستاده. افراد می¬روند و ارغوان را لمس می¬کنند. می¬گوید: ً امامزاده شده». و می¬خندد. بغض-آلود. «... ارغوان را می¬گویم»
و این هم ارغوانی دیگر. پیش¬گویی شاعر؟ که برایش می¬خوانم:
ارغوان!
امسال هم نشد
دیدار ما به روز قیامت.
کلن 15 اسفند 1397
و باز ارغوان:
آخرین دیدار از خانه
یک نفر گفت کجا؟
ابر اندوهی در من پیچید
آه، در خانۀ خود بیگانه¬م
نتوانستم که بگویم دلم اینجا مانده¬است
من پی گمشده¬ام آمده¬ام
ارغوانم را می¬خواهم
رفته بودم پول برق و تلفن را بدهم
گفتم آقای فلان
گفت: از پله برو بالا
دست چپ در سوم
زیر لب گفتم این اتاق پسرم کاوه است
آن سوی پنجره، وای
ارغوان داشت نگاهم می¬کرد
*سکوتی درمی¬گیرد. سایه می¬گوید: بله. و ادامه می¬دهد: یک خواهر کوچک داشتم. می¬گفت: «بله نخیر اما چرا؟»
خواب
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
هرگز از مرگ نترسیدم من
مگر امروز که لرزید دلم
داشتم با کیوان
درددل می¬کردم
یادم آمد ناگاه
آخرین ماندۀ آن جمع پریشانم من
چه کسی خواب تو را خواهد دید؟
چه کسی از تو سخن خواهد گفت؟
چشم خندانش برقی زد
سایه جان ما هستیم
ما صدای سخن عشقیم
یادگار دل ما مژدۀ پیروزی انسان است
*******************
جهان حریف من نمی¬شود
چه خواستم از او
که دادن و ندادنش
مرا اسیر او کند؟
***
آن روز سایه حرف¬هایش بیشتر دربارۀ شعرهایش بود. برخلاف دفعۀ قبل درددلی و شکایتی نکرد. ساعت نه و نیم شب بود. باز امروز هم ندیدم در تمام این مدت جز داروهایش چیزی بخورد. پرسیدم شیر و چای که می¬گفتی موقع شام می¬خوری خورده¬ای؟ فقط نگاهم کرد. انگار سخن عجیبی شنیده است. آسیا کتاب سه جلدی را که به تازگی دربارۀ سایه درآمده نشانم داد. از نود نفر، از جمله من، خواسته بودند هر یک مطلبی دربارۀ او بنویسند تا به مناسبت نود سالگی شاعر منتشر شود.. همراه با عکس¬ها و نامه ها و دست¬خط¬های گوناگون. نوعی هدیۀ تولد به او. تهیه¬کنندگان سه جوان دانشجو و دوستدار سایه. قرار بود کتاب را انتشارات نشرنی درآورد. که نکرد و کتاب را پس داد. سرانجام یکی از برادران علمی تهیۀ آن را برعهده گرفت. حالا چند ماهی بود که کتاب سرانجام مجوز گرفته و برای توزیع آماده بود که از آن جلوگیری می¬شود. یلدا جلوی نشر کتاب را می¬گیرد. از او پرسیده بودم چرا چنین کرده. به نظرم این هم نوعی سانسور بود و از کسی چون او که اهل فرهنگ بود جلوگیری از پخش هر کتابی به طرز مضاعف قبیح بود. گفته بود شعرهایی از پدر در آن است مربوط به نوجوانی که نبایست چاپ می¬شد. گفته بودم اتفاقاً این گونه شعرها شناخت از سایه و جذابیت کتاب را افزون می¬کند. نپذیرفته بود. و حالا کتابِ آمادۀ نشر روی دست ناشر و تهیه کنندگانش مانده است. با آن همه هزینه¬ای که ناشر برای این کتاب نفیس کرده و زحمت و مرارتی که تهیه کنندگان جوان در این سال¬ها برایش کشیده¬اند. آسیا حدس می¬زند جلوگیری از انتشار کتاب به دلیل وجود دو نامه¬ای باشد که پدر از زندان برای آسیا نوشته. نامه¬هایی که کسی از آنها خبر نداشته. حتی آلما. در آن¬ها سایه از محبتش به آسیا گفته است.
کتاب¬ها را در کنار بستر سایه تورقی می¬کنم. افسوس. نوش¬داروی پس از مرگ. فکر می¬کنم هدیۀ تولد نود سالگی حالا به 95 سالگی هم شاید قد ندهد. دلم می¬خواست دست کم نوشتۀ خودم را برایش می-خواندم. اما می¬ترسم خسته¬اش کنم. علی امینی هم برای رفتن بی¬قرار ی می¬کند.
«برخاستم بوسیدمش». بوسه¬ای به دستش و بوسه¬ای بر پیشانی بلندش. پرسید دوباره کی می¬آیی؟ گفتم فردا. در آستانۀ در بودم که پشت سرم بلند گفت: «علی را هم با خودت بیار!». «چشم»
فردا عصر با علی به دیدار سایه رفتیم. رفتیم بالا. جلوی در خانم اوکراینی جلویمان ایستاد و چیزی گفت که نمی¬فهمیدیم. این بار ازآن برخورد گرم دیروز خبری نبود. خواستیم وارد اتاق سایه شویم جلویمان را گرفت. از در بازِ اتاق سایه یلدا را دیدم که ماسک زده روبروی پدر نشسته. گویا کرونا گرفته بود. زن اوکراینی با ترجمۀ گوگل به آلمانی نوشت نمی¬توانید او را ببینید. باید بروید. همین الان. گفتم او منتظر ماست. گفت نمی¬تواند شما را ببیند. به اتاق نشیمن رفتیم. به یاد برخورد گذشتۀ یلدا با علی امینی افتادم. اما من دوست قدیمی¬ام. به قول سایه دختر عمو هستم. گفتم منتظر می¬مانیم تا سایه خبر شود. رفت و یلدا آمد. با صدایی خشمگین و پرخاش¬کنان خواست برویم. یا خونسردی به او گفتم آرام باشد و آرامش خود را حفظ کند و صدایش را پایین بیاورد. و روشن بگوید چه خبر است. حتی گفتم کنترل خود را به دست آورد. و آرام حرف بزند. گفت پدرم دارد می¬میرد. - به همین وضوح - گفت به کاوه هم گفته¬ام بیاید که کنارش باشیم. گفت الان فقط بچه¬هایش باید کنارش باشند نه غریبه¬ها. غریبه؟ من؟ من که بچه-های سایه به خاله¬ام می¬گویند خاله پوری؟ که سایه به من می¬گوید دختر عمو و پوشیده¬ترین رازش را به من سپرده است؟ من که برای رادیوی اینستاگرامی¬یلدا آن همه وقت گذاشته و کمکش کرده و مصاحبه کننده معرفی کرده بودم؟ غیر از خودم که دوساعت مصاحبه داده بودم، کسانی چون بهمن مقصودلو، ایران دررودی، فریدۀ رهنما، فوزیۀ مجد و ثریا رهنما را به او معرفی کرده بودم. از دادن شماره تلفن تا توضیحات دربارۀ زمینۀ کار و اهمیت شان. و کسان دیگری که نتوانست وارد مصاحبه شان کند. مگر خودش از من نخواسته بود که به خانه¬اش بروم؟ مگر سایه نگفته بود که نازی و تورج (برادرم) تنها یادگارهای پوری¬اند و البته از امید هم یاد کرده بود (خواهرزادۀ کیوان) اما گفته بود که او دور است. باورنمی¬کردم که دارد چنین با پرخاش مرا از خانۀ سایه بیرون می¬کند. من غریبه¬ام؟ تازه مگر نه این که اتفاقاً در این گونه مواقع خانواده و دوستان باید بکوشند محیط گرم و آرامی برای بیمار محتضر فراهم کنند و راه رفتن به سوی نیستی را برایش آسوده وهموار کنند؟ اما این آن محیط گرم و دوست داشتنی نبود. اتاق نیمه تاریک، با پرده¬های کشیده، همان زندانی که قبلاً از آن برایم گفته بود؟ سر در نمی¬آورم. به یلدا می¬گویم یعنی چه که سایه دارد می¬میرد؟ باور نمی¬کنم. ما دیشب نزد سایه بودیم. حالش خوب بود. آن همه با ما حرف زد.
************************
باز اصرار کرد که: می¬گویم دارد می¬میرد. و همین الان خانه را ترک کنید. نگران شده بودم. با آن که باورکردنش برایم سخت بود اما فکر کردم هیچ فرزندی دلش نمی¬آید به دروغ از مردن پدرش حرف بزند. بلند شدیم. گفتم دست کم از بیرون اتاق از دور ببینمش و از او خداحافظی کنم. به سرعت جلو دوید و محکم در اتاق را بست. بیرون آمدیم. فکر کردم اگر سایه در بستر مرگ است لابد آسیا هم خبر دارد. همان¬جا بیرون خانه به اسیا تلفن زدم و ماجرا را گفتم. اما او بی-خبر بود و چندان قضیه را جدی نگرفت. گفت فردا به پدرش زنگ می¬زند. از او خواهش کردم به سایه بگوید که ما به دیدنش رفته بودیم.
آسیا روز بعد با پدرش حرف زده بود. باز همان گلایه¬ها بود و این بار این که چرا نمی¬گذارند دوستانش به دیدارش بروند. اما وضع جسمی سایه را همان گونه که ما دیده بودیم وصف کرد.
روز بعد(دوشنبه اول اوت) آخرین روز اقامتم در کلن بود. فکر کردم باید حتماً برای خداحافظی با او به نزدش بروم. این بار وقتی زنگ زدیم کسی گوشی دربازکن را برداشت اما در را باز نکرد. حرفی هم نمی¬زد. گفتم منم. نازی عظیما! صدای یلدا آمد. با پرخاش گفت از آنجا بروم و مرا راه نمی¬دهد. کوشیدم آرامش و خون¬سردی¬ام را حفظ کنم. گفتم: یلدا جان، من فردا می¬روم. می¬خواهم با سایه خداحافظی کنم. دلم نیامد بگویم شاید این آخرین دیدارمان باشد. گفتم دست کم از دور ببینمش. اما او با همان لحن عجیب و نامؤدب و نامعمول گفت بروم. در این میان صدای مردی آمد که لهجۀ افغانی داشت و خود را دکتر پنجشیری معرفی می¬کرد. گفت که دکتر آقای ابتهاج است و ایشان نمی¬توانند جز خانواده کسی را ببینند. توضیح دادم که من جزو خانواده¬ام. از رابطۀ سایه با خاله پوری و عموزادگی خودمان گفتم. گفتم از آمریکا کوبیده¬ام وآمده¬ام که فقط او را ببینم. و اصرار کردم که اگر بشود می-خواهم فقط از دور او را ببینم و خداحافظی کنم. گفتم مطمئنم که ایشان از دیدن من خوشحال می¬شود. که منتظر من است و به او قول داده¬ام و نمی¬خواهم بدقولی کنم، گفتم که فردا می¬روم و این آخرین دیدار من با سایه خواهد بود. دکتر گفت ایشان در وضعیت هشیاری نیست. و او داروهایش را هم قطع کرده ¬است. گفتم مهم نیست. من می¬آیم نگاهش می¬کنم و می¬روم. که تلفن قطع شد.
چرا نباید او را می¬دیدم؟ به یاد زمانی افتادم که ایرج گرگین در بیمارستان بود و ساعت¬های آخر را می-گذراند. دکترش به ما گفت که دوستان و خانواده دورش را بگیریم. حرف¬های خوب و شاد و آرام-بخش بزنیم. گریه و زاری نکنیم، چون او می¬فهمد. اما قدرت واکنش ندارد. من برایش حافظ خواندم. تا آخر کنارش بودیم و او با خنده ای بر لب آخرین نفس را کشید.
حالا نمی¬فهمیدم چرا این ها از او دریغ می¬شود. اگر که براستی سایه در بستر مرگ است... رفتار دکتر به ویژه برایم از همه حیرت¬آمیزتر بود.
نمی¬شد کاری کرد. برگشتیم. ماجرا را برای آسیا گفتم. باز آسیا تردید داشت. گفتم: «دکتر که دروغ نمی¬گوید، او می¬گوید سایه در وضعیت هشیاری نیست. وقتی داروها را قطع کرده¬اند یعنی از او قطع امید کرده¬اند. یلدا گفته تا فردا بابا می¬میرد». فردا آسیا به خانۀ پدر رفت. باز پرده¬ها را بسته، و نردۀ تخت را بالا کشیده و در ها را بسته بودند. این بار داروها و تلفنش را هم برده بودند. آسیا داروها را برگردانده و تلفن-ها را وصل کرده بود و با پدر صحبت کرده بود. می¬گفت وضعیت سایه با آنچه ما دیده بودیم تفاوتی ندارد...
میخائیل گورباچف درگذشت