از آرایههای ادبی کهن که در رمان هم خوب مینشیند "شگرفآغازی" یا "براعت استهلال" است. به این معنی که نویسنده سخنش را به شیوهای میآغازد که ذهن خواننده را پیشاپیش برای دریافت درونمایه کار آماده میسازد. بهطوری که از ویژگیهای رمانهای بزرگ همین که جمله آغازین آنها، به هر زبانی که خوانده باشیم، در یاد میماند: «یک روز صبح هنگامی که گرهگور زامزا از خوابهای آشفتهاش پرید، خود را در تختخوابش مبدل به حشره بزرگی دید.»؛ «پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفته بود.»؛ «سالها سال بعد، در برابر جوخه آتش، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا میبایستی بعدازظهر دوردستی را به یاد بیاورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود.».
از میان رمانهای مهم به زبان فارسی، "داییجان ناپلئون" نیز همین ویژگی را، بیش از "سنگ صبور" و "مد و مه"، و به اندازه"بوف کور" داراست: «من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر عاشق شدم.»
راوی، همانگونه که در جمله دوم و سپس تا پایان کتاب چند بار دیگر اشاره میکند، شکست عشقی خود را بیارتباط با این روز نمیبیند: «تلخیها و زهر هجری که چشیدهام بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینجور نمیشد.»
از نحسی آشنای عدد سیزده که بگذریم، اشاره به سیزده مرداد، ناگزیر سالروز انقلاب مشروطه را به یاد میآورد. وانگهی، برای خوانندهای که میداند روز صدور فرمان مشروطه سیزدهم مرداد بوده است، این فکر راوی میتواند رنگ دیگری بگیرد و خوانشهای دیگری به دنبال داشته باشد. اینگونه به چشم او، ناکامیهای هر یک از این دو رخداد، یعنی عشق و انقلاب، استعارهای برای تلخیهای دیگری میگردند. چون هرچه هست این تقارن نمیتواند اتفاقی باشد. به ویژه که هر دو سیزده مرداد، روز یکشنبه بودهاند.
خواننده خوب، خوانندهای است که هنگام خوانش به دو باور وفادار بماند: نویسنده را از خود داناتر بداند و بپذیرد که معنایی در متن هست. و تنها و تنها با پایبندی، در تمام مدت خوانش، به این دو باور است که میتواند در پایان به نتیجهای خلاف هر کدام از آنها برسد. داناتر دانستن نویسنده و پذیرش اینکه معنایی در متن هست، باید خواننده را به ریزبینی در جزئیات وادارد.
با کمی دقت و بر پایهاشارههای جسته و گریخته، همچون ورود متفقین به تهران و پایان تحصیل پوری پسر داییجان سرهنگ و بازگشتش از سربازی که برای تحصیلکردگان در زمان رضاشاه به مدت یک سال بوده است، میتوان به این نتیجه رسید که رمان بیگمان در سال ۱۳۱۹ آغاز میشود. هرچند داستان اصلی در تابستان ۱۳۲۱ بهسر میرسد، اما موخرهای که در پایان میآید ما را از سرنوشت شخصیتها تا سال ۱۳۴۵آگاه میکند. پس آغاز رمان روز سیزده مرداد ۱۳۱۹ است. هرچند پزشکزاد از روز هفته نام نمیبرد، اما این روز در تقویم یکشنبه بوده است. در سال ۱۳۸۵، در کتابی که به مناسبت صدمین سالگرد انقلاب مشروطه چاپ کرده است، "مروری در انقلاب مشروطیت ایران"، پزشکزاد روز صدور فرمان مشروطه را هم مینویسد: یکشنبه.
همزمانی دقیق عشق و انقلاب در یک روز و یک ماه، چندان جای شگفتی ندارد، هنگامی که بدانیم پزشکزاد مشروطیت را "اگر نه بزرگترین، لااقل یکی از بزرگترین وقایع تاریخ ایران" و انقلاب مشروطه را "بزرگترین جنبش ملی ایران" مینامد.
همچنین نباید فراموش کرد که پس از اصل و نسب خانوادگی، یکی دیگر از گرههای بزرگ اختلاف میان داییو پدر راوی بر سر میراث انقلاب مشروطه است. زمانی که داییجان ناپلئون از فداکاریهای خیالی خود در راه انقلاب مشروطه داد سخن میدهد، صدای خنده گوشخراش آقاجان از آن سوی پرچین درخت نسترن که آنها را از هم جدا میسازد، بلند میشود: «قزاقهای کلنل لیاخوف هم حالا دیگر مجاهدین مشروطه شدهاند!»
پس با پیوند زدن این میراث جمعی به عشق، یکی از بزرگترین رخدادهای زندگی فردی است که پزشکزاد میکوشد حقیقت انقلاب مشروطه را بکاود؛ بهتر بگوییم، آن سویه از حقیقت آن را که تنها هنر رمان میتواند کشف کند.
این واکاوی، بر بستر درونمایه اثر انجام میگیرد. پزشکزاد در مصاحبهای این درونمایه را رویارویی میان دو طبقه میداند، میان "یک طبقه قدیمی بیخود عزیزشده و رو به زوال" و یک طبقه جوانی که "به همت درس و تحصیل و تخصص" در جامعه پدید آمده، اما با خوارداشت طبقه قدیمی که او را گدازاده مینامد، رو به رو میشود.
از این دیدگاه، رمان "داییجان ناپلئون" بیشباهت به "از روزگار رفته حکایت"، نخستین پاره از رمان سهپاره ابراهیم گلستان، "مد و مه" نیست. با این تفاوت که در رمان پزشکزاد، ساختار و شخصیتها آشکارا مدیون دگرگونیهایی هستند که انقلاب مشروطه پدید آورده است، و بر پیشزمینه آن، دگرگونیهای آینده را هم پیشبینی میکند؛ چیزی که در "از روزگار رفته حکایت" نمییابیم. بهویژه که این پیشبینی در خودش امکانگونهای پیشگویی را هم میتوانست داشته باشد که به آن اشاره خواهد شد. اما پیش از آن، یادآوری یک نکته شایسته است.
درونمایه اثر را نمیتوان تنها به آنچه خود پزشکزاد میگوید، فروکاست. چون همچنان که طبقه آریستوکرات با خوارداشت و طبقه نوگرا با کینتوزی با هم به پیکارند، طبقهتازهای، مدعی آریستوکراسی، اما به همان اندازه بیریشه، از پیکار آنها سود میبرد و آنها را به حاشیه میراند. با این تفاوت که چون زایش و بالش این طبقه نوپا در برابر چشم ما، در بافتار خانواده و محله که آینهتمامنمای جامعه ایرانی آن روزگار است، انجام میگیرد، بیریشگیاش را بهتر میشناسیم. و پس از آن، با توجه به داستانی که یک روز اسداله میرزا درباره آغاز اشرافیت خانوادگی به پشتوانه پولی در سینی نقره پیشکش به محمدشاه یا ناصرالدینشاه بازگو میکند، میتوانیم حدس بزنیم که آریستوکراسی پیشین هم از رهاورد بخت شکل گرفته بوده است.
غیاثآبادیهای قم جانشین نوادگان آقای بزرگ میشوند. آسپیران غیاثآبادی از روی زرنگی و مشقاسم غیاث آبادی از روی خوشدلی. آن یکی با چنگاندازی بر اموال موروثی قمر که برای جلوگیری از بیآبرویی به عقدش درآوردهاند سر از کالیفرنیا درمیآورد، این یکی به دلیل بالا رفتن قیمت ناگهانی زمینهای بیارزشی که داییجان در عوض پنجهزار تومان پساندازی که پیشش امانت بوده به او میفروشد، سری میان سرها در میآورد. اما همه چیزش عاریتی، هم نامش و هم سرگذشتش. چون از یکسو نام سالار، نام یکی از کلهگندههای شهر که زور و قدرتش در زمان نوکری او بدل نداشت، بر خود مینهد. و از سوی دیگر داستانهای خیالی جنگهای کازرون و ممسنی داییجان را از آن خود میکند و جای پیشین خودش در آن داستانها را، در روایت تازه به او میدهد.
برای شکافتن آنچه پیشبینی و پیشگوییهای رمان نامیدیم باید به نقش آخوندِ داستان در دعواهای میان داییجان و آقاجان اشاره کنیم. آنچه میان این سه میگذرد، تکرار چیزی است که در هنگام انقلاب مشروطه گذشت. گوشبهفرمان طبقه قدیمی، به تحریک داییجان آسیدابوالقاسم بر سر منبر چو میاندازد که در داروخانه آقاجان، داروها را با الکل میسازند. تکذیبهای بعدی آسیدابوالقاسم و کوشش آقاجان برای خریدن او با گماردن پسرش در داروخانه به جایی نمیرسد و کاروبار آقا جان برای همیشه کساد میشود. خیال خامی را که طبقه نوگرا در بهرهبرداری آخوندها در سر میپرود، پزشکزاد پیشبینی کرده است و اگر موخره کتاب "داییجان ناپلئون" را گسترش داده بود، شاید انقلاب ۵۷ را هم میتوانست پیشگویی کند.
در نبود این کار، در سال ۱۳۸۷، پزشکزاد در کتاب "مروری در واقعه ۱۵ خرداد ۴۲"، به آنها سالها بازمیگردد و دو نکته را پیش میکشد که برخلاف آنچه میگوید، چنین نمینماید که حکومت شاه آنها را در آن زمان، پس از واقعه ۱۵ خرداد به روشنی دریافته باشد. به باور پزشکزاد، حکومت از دوران مصدق به بعد، برای رویارویی با ملیگرایان، آخوندها را همپیمان خود میشمرد. «اما از هنگام غائله مهرماه ۱۳۴۱ احتمالاً دانست، یا شروع به دانستن کرد که این همدستان برای خود سهمی بیش از آنچه دریافت کرده بودند، میخواهند.» همچنین، با توجه به نقش لاتهایی چون طیب در رخداد ۱۵ خرداد، «رژیم برای اولین بار آن روی سکه "اوباشپروری" را میدید.»
اگر پزشکزاد رمانی دیگر را پس از موخره نوشته بود، در ادامه بنمایهکتاب، بایستی شخصیتهای فرعی را برمیکشید: آسیدابوالقاسم با اکبر کله و اصغر دیزل دوست اختر خواهر آسپیران غیاثآبادی، که پیشتر در کافهها میرقصید، اینبار در هواداری از خمینی بههم میپیوستند. و در این رمان، مشققاسم سادهدل پیشین، و آقای سالار کنونی یکی از اعضای هیئتهای موتلفه، همچون پیشکسوت مبارزه با استعمار دروغ چرا؟ تا قبر آآ، در پشتیبانی مالی از آنها دوباره پا به صحنه میگذاشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این نوشتار در سایت [دویچه وله فارسی] منتشر شده است.