"من هم سیاسیم"
نام آن خیابان در اصل خیابان شمشیری بود. چرا که با تابی آرام شروع می شد و با همین تاب کم به انتها می رسید مانند انحنای یک شمشیر. بعد ها وقتی ساختمان فرمانداری در اواسط خیابان ساخته شد به آن نام جدید خیابان فرمانداری دادند.
خیابانی زیبا ، پر درخت با دو جوی آب که در دو طرف آن جاری بودند .پاک وزلال مانند اشگ چشم .
بیشتر طول خیابان خانه های مسکونی بود با دیوار های سفید ، آجری ودر های چوبی طوسی رنگ وگاه آبی ویا سبز روشن مغز پسته ای. با ده ها کوچه بلند و کوتاه که به آن متصل می شدند. شروع آن از دروازه ارک بود ورودی جاده همایون و انتهایش به چهار راه امیرکبیرو بازار پائین منتهی می گردید. دکان آقا موسی درشروع خیابان یا بهتر است بگویم دروازه ارک بود.چسبیده به در ورودی مدرسه صائب .
دکان خاصی بود قسمت جلو که بیشتر از شش متر نمی شد با پرده سفید متقال از قسمت عقب دکان جدا می گردید .عقب نیز چیزی نزدیک به بیست متر می شد که خانواده پنج نفری آقا موسی آن جا زندگی می کردند. مادر به همراه چهار پسرش که آقا موسی پسر دوم بود.
قسمت جلو خان مغازه بسیار اجناس کمی داشت! مقداری دفتر، مداد، شکلات های ارزان دست ساز ، نان قندی ،نخود پخته ، چیز هائی که مشتریانش کودکان مدرسه صائب بودند. شروع دکان چنین بود. مادر همراه چهار پسر شبانه روز کار می کردند. او در همان اطاق پشتی جدا شده توسط پرده، کیسه حمام می بافت ،سفیداب حمام درست میکرد، نخود می پخت ، رشته آش آماده می ساخت. نه آبی بود و نه توالتی! برای کارهایشان به مسجد دروازه ارک که چند قدم بالاتر از دکان بود می رفتند.
هنوز هم بعد گذشت شصت سال نمی توانم سختی آن زندگی را فراموش کنم .پدرم می گفت "احترامشان واجب است بسیار زحمتکش ومحترمند !نان حلال زحمتشان را می خورند ."
برادر بزرگ بعد از مدتی کوتاه در مدرسه ائی فراش شد . خط خوبی داشت .آقا موسی ماند با سرپرستی مادر و دو برادر قد ونیم قد .آرام آرام داشتند جا می افتادند. آقا موسی سیمائی سبزه وخنده رو داشت با دوچشم سیاه با هوش که به بینی کوچکی ختم می شد. زمانی که می خندید پره های بینیش کشیده می شدوبی اختیار روی یک پایش تکیه می کرد. خوش اخلاق بود ومردم دار، اگر فشار زندگی اجازه می داد تا حدودی بذله گو.
سال سوم آمدنشان آقا موسی خانه ای تهیه کرد و دست جمعی به آن خانه کوچ کردند .
اجازه نفت فروشی گرفت. بشگه های دویست لتیری نفت را به ردیف جلوی مغازه می چیدندوکوچکترین برادرعلی با تلمبه آنرا به داخل پبت های حلبی بیست لیتری می ریخت .آقا موسی در روزهای سرد وبرفی زمستانهای زنجان پیت بر دست از خانه ای به خانه ای می رفت و نفت خانه ها را تامین می کرد .برای حمل هرپیت دو ریال می گرفت .
وضعشان بهتر شده بود داشتند زیر دکان مخزن نفت می نهادند که دکان آتش گرفت !هرگز آن صحنه وآن روز را فراموش نمی کنم! تمام خیابان بند آمده بود. جماعت با فاصله دور دکان ایستاده بودند. شیلنگ بزرگی از حوض کارخانه برق که آن طرف خیابان روبروی دکان قرار داشت تا وسط خیابان کشیده بودند اما فشارش به اندازه ای نبود که به داخل دکان برسد. سطل سطل آب می پاشیدند .مادرش زار می زد "جلوی پسرم را بگیرید ! نگذارید داخل دکان برود ! " اما آقا موسی به داخل دکان پریده بود. داشت میان آتش دنبال صندوقجه پس اندازش می گشت. سرانجام با بدنی سوخته خود را به بیرون انداخت . جماعت هجوم بردند ! به خانه ما آوردند. داشت از هوش می رفت ، همزمان آنش نشانی و آمبولانس بیمارستان شهناز از راه رسیدند .در حالتی بین بیداری و بیهوشی چیزی را در گوش پدرم می گفت . صندوقچه را به دست او داد تمام دارائیش بود!
چند روز بعد از بیمارستان برگشت . همه چیز از نو شروع شده بود. آقا موسی می خندید و می گفت " نگذاشتم سرمایه زندگیم از بین برود. او حکم قهرمان پیدا کرده بود همه جا صحبت از پریدن او به درون آتش بود . مخزن را کار گذاشتند کار رونق گرفت. دیگر نفت را با کامیون نفت کش می آوردند ودر مخرن خالی می کردند. هر روز صبح برادر کوچک علی را برترک دوچرخه می نشاند و به دکان می آورد. هیچ کاری نبود که انجام ندهند ، بلال کباب می کردند ، لیموناد توزیع می نمودند ،به بخش وسیعی از خانه های خیابان فرمانداری نفت می رساندند
آدامس خروس نشان مسابقه گذاشته بود هرکس که می توانست ده هزار جلد کاغذی آدامس را جمع کند جایزه بزرگ می داد . اگربیشتر از آن تعداد می شد، نمایندگی ! تمام بچه های محل بسیج شده بودند که پوشش کاغذی برای علی جمع کنند .از زمین مدرسه تا خیابان، پیاده رو وکوچه ،سرانجام علی با دوازده هزار جلد آدامس خروس نشان اول شد .
جایزه اش صد تومان بود، به علاوه نمایندگی. چه روز شادی بود. یک عصر گرم تابستان !علی همه ما را به نان بربری وپنیر وگوجه همراه کانادا مهمان کرد . این مزد کارمان بود وشادی علی وآقا موسی رضایت درونمان.
آن ها از میان کار طاقت فرسا ، رنج ،سختی ، شرافت ، و پشت کار زاده می شدند و قد بر می افراشتند ، جان می گرفتند. بچه های محل حال نوجوان شده بودند .آقا موسی در جمع کردن بچه های محل حول همان مغازه کوچک که حال نمایندگی مطبوعات را هم گرفته بود وپاگیزه نگاه داشتن آن ها نقش زیادی داشت.
کنار دکانش پاتوق تعدادی از نوجوانان محل شده بود.بعضی وقت ها از لای تور سیمی به شوخی آب تباتی کش می رفتیم . او می دید خنده ای می کرد اما به روی خود نمی آورد. این تنها شامل چند تن از بچه های محل می شد. بزرگتر شده بودیم. کلاس هشتم بودم .روزنامه کیهان ،سفید سیاه ،خواندنی ها می داد می گفت " به خوانید به فهمید در دنیا چه می گذرد .
عصر ها پیت های خالی نفت را کنار مغازه اش پشت دیوار دبستان صائب وخانه عزیزیان می نهادیم روزنامه ها را دست به دست میگرداندیم ،می خواندیم وبحث می کردیم .
یک روز آقا موسی یک کتاب جیبی به من داد وگفت " خدا پدرت را رحمت کند .مرد با سوادی بود، سیاسی بود. تو هم باید خوب درس به خوانی! وقت بیکاری به جای پریدن سر وکول همدیگر این کتاب را به خوان. "شاهزاده وگدای مارک تواین بود. گفتم:" آقا موسی این را خوانده ام !" گفت "بارک الله " رفت یک کتاب دیگر آورد. سپید دندان جک لندن. خوشحالی من پایانی نداشت. منبع کتابی جدید پیدا کرده بودم . دوروزه کتاب را خواندم و برگرداندم به شوخی گفت " خواندی یا خوردی با این سرعت ؟ خوشت آمد ؟" گفتم آری وکتابخوانی من با کتاب هائی که آقا موسی می داد کامل شد . کتاب شبی یک ریال کرایه اش بود .معمولا جریمه اش را نمی گرفت.
بعضی وقت ها که مرا تنها گیر می آورد پیتی کنار پیت من می نهاد ، آرام از مصدق ، از دوره فرقه دمکرات برایم می گفت .از این که چطور در جریان سرکوب فرقه دموکرات افراد محمود خان به خانه ما ریخته بودند. ضد شاه بود !اما بیان نمی کرد می گفت " من که وقت کتاب خواندن ندارم این کتاب ها را به خاطر شما می آورم تا به خوانید و با چشمان باز وارد جامعه شوید. "می خواست خلاصه ای از کتاب را برایش بگویم . بعد می خندید و می گفت "تو نقال خوبی خواهی شد."
بعد مدتی دکانش را دو تا کرد.نخستین پسرش دنیا آمد. حال علی هم دکانداری می کرد ونفت توزیع می نمود. میان برف وبوران سخت زنجان! با یک گاری دستی که ده ها پیت بر آن نهاده بود با پلیور پشمی که مادرش برای او بافته بوددر کوچه های پربرف بسختی گاری را می کشید. هر از چندی می ایستاد دست های یخ زده خود را به دهانش می چسباند و"هو " می کرد. این پا آن پا می کرد. در حالی که از سرما صورتش سرخ شده بود می خندید و به شوخی می گفت" بیا صورتت را سمباده بکشم ! "
دستهای ترک خورده اش سخت تر از سمباده بود. برادر وسطی هم "آقا خلیل" برای خودش در چهار راه سعدی دکان کوچکی گرفته و توزیع عمده مطبوعات را انجام می داد .همه خانواده به گونه ای آرام گرفته وروی پای خود ایستاده بودند.
هرگز آن بعد از ظهری که مقابل در خانه مان توسط ساواک دستگیر شدم را فراموش نخواهم کرد. مجادله ،کشکمکش برای خلاصی وجمع شدن کسبه محل وشلوغ شدن مقابل در خانه فرصت داد تا بتوانم از چنگ ماموران بگریزم واز در دیگر خانه که به کوچه اکبریه باز می شد فرار کنم . زمان لازم برای از بین بردن جزوه های دست نوشته وچندین کروکی! طوری که وقتی چند ساعت بعد دستگیر شدم هیچ سندی نبود.
آقا موسی ،آقا هادی نجار، چند شاگرد نانوائی، امید نقاش جزو کسانی بودند که آن شلوغی را ایجاد کردند . بعداز بازگشت از زندان ،اولین جائی که رفتم دکان آقا موسی بود. تا مرا دید چنان بغلم کرد که هنوز گرمی آن دیدار را به خاطر دارم .اشگ در گوشه چشمانش جمع شده بود. به شوخی شکلاتی از پیشخوان برداشت وبه من داد ."دیگر توری را بر داشته ام !" بلافاصله کانادائی را باز کرد وپرسید "خوب پسر چه به سرت آوردند ؟زیاد زدنت ؟" با همان احتیاط خاص خودش دها نش را نزدیک تر آورد "دیدی چه الم شنگه ای درست کردیم خوب در رفتی ! من جریان دستگیری ترا به همه گفتم! " بعد به خنده گفت" من هم سیاسی هستم !"
گفتم" کتاب هایت کار دستم داد!"
زمان گذشت من مجددا به یک جریان سیاسی پیوستم .اما خبر آقا موسی را داشتم .دیگر انقلاب داشت فرا می رسید .شهید شدن یک دانشجوی زنجانی " داوود میرزائی "در دانشگاه تبریز و تشیع جنازه او در زنجان به یکی از بزرگترین اعتراضات چند ماه مانده به انقلاب بدل شد .تعداد زیاد دانشجویانی که از سراسر کشور به خصوص تبریز برای شرکت در این مراسم آمده بودند .چهره زنجان را غوض کرده بود .هر خانواده زنجانی که دانشجوئی داشت مهمان دار تعداد زیادی دانشجو بود.
عصر هنگام بود که آقا موسی به خانه مان آمد با یک سفره بزرگ نان لواش وبربری . "این را برای شما ها آورده ام !" با دقت به بچه های جوانی که سرگرم نوشتن پلاکات بودند خیره شده بود با نوعی حسرت رو به من کرد گفت " چقدر آرزو داشتم درس می خواندم ودانشگاه می رفتم !چه قدر لذت بخش است ." ساعتی همراه برادرم نشست با چند دانشجو صحبت کرد ورفت.
فردا جزو کسانی بود که جنازه را تشیع می کردند . زنجان تا آن روز مراسم وتشیع جنازه ای به این ابعاد ندیده بود. اکثر دکان های مسیر حرکت جنازه که می شود گفت نیمی از خیابان های شهر را پیمود به احترام جنازه کره کره های خود را پائین کشیده درپشت جنازه روان بودند. مراسمی که نهایت به جنگ وگریز چند ساعته دانشجویان با پلیس منجر گردید.
انقلاب فرا رسید. شب وروز در حال دوندگی تظاهرات، متیگ ،نوشتن ،فکر ورویای،توانمان می داداین که بعد از آن همه سال مبارزه وتلاش حال خواهیم توانست نقشی در ساختن کشوری آزاد ،دموکراتیک ،بر پایه عدالت داشته باشیم ،توانمان می داد. افسوس چنین نبود !انقلاب اسلامی از همان روز نخستین شروع به جنایت وکشتن سران و مسئولان حکومت دوران پهلوی، انقلابیون و دیگر اندیشان کرد . آخوند هائی که عصر با احتیاط از مقابل جمع ما در برابر دکان آقا موسی رد می شدند که مبدا متلکی بشنوند وحال میدان دار شده و رجز خوانی می کردند . آقا موسی که هرگز نظر خوبی به آخوند جماعت نداشت ورفتنش به مسجد دروازه ارک در حد رفع حاجت بود .می گفت :"کلاه بزرگی سر ملت گذشتند." جائی برای هیچ فکری نبود ! دستگیری ها ،زندان ،شکنجه واعدام ها شروع شد. صد ها بار وسیع تر، وحشتناک تر از رژیم قبل. چند سال بعد از انقلاب من مجبور به مهاجرت اجباری شدم ! مهاجرتی طولانی .
بعد از بیست سال در فرجه ائی که دولت خاتمی پیش آورد. توانستم چند باری به ایران بروم. وقتی برای اولین بار به زنجان برگشتم، سراغ آقا موسی رفتم پیر شده بود .عینکی ته استکانی ، موهائی سفید، چهره ای درهم فشرده وچشمانی که به سختی می دید. اما هنوز آن خنده گوشه لب و دوچرخه اش را داشت.هر چند که دیگر نمی توانست سوار شود ! به عنوان عصا می گرفت وحرکت می کرد .از خانه اش تا مغازه .همه می شناختند ش راه می دادند وکمکش می کردند.
می گفت " همراه این دوچرخه رد شدن از خیابان آسان تر است !"
مرا نشناخت ! آقا موسی یک کانادا بده !گفت " کانادا نداریم دوره کانادا ، پپسی گذشت! زرد داریم و سیاه کدامشان را می خواهی ؟" زرد ! به سختی نوشابه زرد رنگی را از جعبه نوشابه بیرون کشید. گفتم:" اگر بخورم پولش را ندهم و بروم چه می شود؟" گفت "پول نداری ؟ باشد !" گفتم:" پول دارم اما نمی دهم ." جا خورد گفت "نه نه نمی شود !"به طرف در دکان راه افتادم ، گفتم:"می خورم پولش را هم نمی دهم ! "
دستم را گرفت به دقت در چهره ام خیره شد. گریه امانش نداد " آقا ابوالفضل ! آی آی هیچوقت از خاطرم نرفتی ! همیشه آرزو داشتم قبل از مرگم ترا ببینم ! پسر شلوغ خیابان فرمانداری ! به دیدن حاجی خانم می روم .همیشه احوالت را می پرسم از حسین آقا برادرت ، از ناصر ، ازسرمد. افغانستان بودی ؟ چرا آن جا ؟ چطور جائی است ؟ وضعیتش چه می شود ؟"
باز می خندد. می گوید "امروز نهار به خانه ما می رویم ." می گویم :"آقا موسی وقت ندارم .علی کجاست؟ ""آن جا روبرو آن دکان توزیع نوشابه مال اوست. خلیل هم همان چهار راه سعدی است."
علی با تاکسی بارش از راه می رسد .به محض دیدن من را می شناسد .همان طور لاغر با چهره ائی که روزگار سخت در همش شکسته است. دست هایم را می گیرد خنده بلند ومخصوص خود را می کند. سال ها کار کشیدن کاری ، پیت های نفت ، جعبه های نوشابه کف دست ها یش را مانند سمباده سخت زبر کرده است. به دست هایش نگاه می کنم به شوخی می گوید "می خواهی صورتت را باز هم کیسه بکشم ؟ " دست هایش را بالا می آورد وبه شوخی بر صورتم می کشد. رشته هائی از عاطفه ، حیات ، دوستی ،خاطره نوجوانی پر شور در تمامی بدنم می چرخند. به رسم قدیم در هم می پیچیم.
آقا موسی می خندد "هیچ عوض نشدی !همان پسر شلوغ !"
بچه های علی دانشگاهی هستند می گوید "زندگی بسیار مشگل شده. شب تا روز در حال دویدنم! روزگار عوض شده دیگر آن روز های خوشمان با شما ها گذشت. آن روز ها که آخوند ها بادیدن شما ها راهشان را کج می کردند ، حال اگر جرئت داری بگو آخوند! همان اصغر نوحه خوان که در گوشش زدی حال حاج اصغر است که باید وقت بگیری بری سراغش .چه روز هائی بود افسوس قدرش را ندانستیم. چه زود گذشت و چه تلخ ادامه یافت."
در این فاصله آقا موسی کبابی سفارش داده. از آن پیت های نفت ،از آن پسران جوان ،التهاب های جوانی ،خندیدن از اعماق وجود برای کوچکترین شکلک ،برای خرو پف "خسته قاسم "که صدایش می کردیم .چرتش پاره می شد با کاهلی همان طور که روی تخت داخل دکان دراز کشیده بود .سرش را بالا می آورد دشناممان می داد .نه تلخ ،"پدر سوخته ها اگر شما هم مثل من ده بار پیاده کربلا دفته بودید این طور کر وکر نمی خندیدید."امان سز لار " بی ایمان ها " خبری نیست.از آن مست شدن با یک سیخ کباب "کباب منصوری" وطی کردن طول خیابا ن ذوالفقاری تلو تلو خوران چون مستان .آن ها با رویا های نوجوانیمان در غبار زمان محو شده اند . یک آه ،یک حسرت.
چند جعبه نوشابه بجای میز و سفره ای کوچک بر روی آنها. این لذیذ ترین نهاری است که می خورم! همراه مردانی که از "ناخنشان گندم رویاندند واز خونشان شراب ." سرنوشت را به زیر اراده خود کشیدند وشرافتمندانه زندگی ساختند وزندگی کردند.
دوسال پیش آقا موسی درگذشت . هنوز هر زمان زندگی بر من سخت می گیرد واحساس می کنم دیگر توانم به انتها رسیده!یکی از کسانی که مقابل چشمانم جان می گیرد ." آقا موساست!" مردی آتش گرفته که از داخل آتش با جعبه اش بیرون می آید ! "درش آوردم!"
صدایش را می شنوم ."حاجی خانم نفتتان را آوردم ! کتابه چطور بود ؟ برایم تعریف کن ! "
زمزمه آرامش در گوشم می پیچد " من هم یک سیاسی هستم !اما زندگی چنین آورد! "
یادش گرامی باد.
ابوالفضل محققی