حسین قدیانی: در همسایگی ما عاقلهمردی است مذهبی که هر آدینه دمدمای غروب، خانهی خود را به مجلس سمات تبدیل میکند. از این روضههای مخلص خانگی که نمیشود دوستشان نداشت. دیشب که رفته بودم زباله را در سطل سر کوچه بگذارم، آقامحمد را جلوی در خانهشان دیدم که داشت به بهمن کوچک، پک بزرگ میزد. معلوم بود ناخوش است. بعد از مختصری سلامعلیک و احوالپرسی، سر صحبت را خودش با من باز کرد: وقتی خبر مرگ رئیسی را شنیدم، یک چیزی ته دلم به شادی تکان خورد که متأسفانه در چشمهایم هم منعکس شد. خانمم فهمید و جلدی از حافظهی مخصوص زنانهش کمک گرفت و گفت: یادت هست وقتی بعد از خبر مرگ صدام خوشحالی کردم، یک ساعت تمام رفتی روی مخم که آدمی نباید از مرگ هیچ کس حتی مرگ صدام ابراز مسرت کند؟
راستش روزی که خبر مرگ صدام آمد، من با اینکه جانباز جنگ بودم، خودم را کنترل کردم. القصه مادربزرگی داشتم که همیشهی خدا میگفت مرگ هیچ کس خوشحالی ندارد. به ننجون گفتم: ولی من روزی که بفهمم صدام به درک واصل شده، ناخودآگاه شاد خواهم شد. مادربزرگ گفت: هنر آن است که حتی از مرگ صدام هم خوشحال نشوی. وقتی دارم بهت میگویم مرگ هیچ بنیبشری شادی ندارد، یعنی هیچ بنیبشری. برای این قاعده یک نفر را مستثنی کنی، بعدها از مرگ بسیاری دیگر هم خوشحال خواهی شد. آقامحمد میگفت: ماندهام این نامردها چه جوری دارند بر ما حکومت میکنند؛ منی که بعد از شنیدن خبر مرگ صدام هم دل خودم را نگه داشتم، بعد از شنیدن خبر مرگ رئیسی یک آن نصیحت مادربزرگ یادم رفت. الان هم نمیدانم کی را لعنت کنم؛ خودم را، حکومت را، جامعه را. فقط میدانم حالم خوب نیست. به آقامحمد گفتم: حال داری یک جوک منشوری برایت تعریف کنم یا نه؟ خندید...
صرف نظر از چند سال اخیر که تعمداً تیوی نمیبینم، قبلش هم خیلی اهل جعبهی جادو نبودم. بیشتر سرم را با روزنامه و مجله و کتاب گرم میکردم تا تلویزیون اما این چند روز گمانم همه را با هم جبران کردم. از همان عصری که خبر فرود سخت آمد تا صبحی که خبر درگذشت رئیسی اعلام شد و تا بیست و چهار ساعت بعدش، همهی تناقضهای ریز و درشت را نوشتم پای پریشانی راویها. اینکه ناخوشند و خوب هم نیست آدمی این قدر به توهم توطئه دچار باشد. نیمساعت اختلاف بین روایت فلانی و حکایت بهمانی یا چند بند تناقض بین این خبر و آن خبر، ارزش این را ندارد که ذرهبین بیشتر بیندازی روی ابعاد واقعه. اتفاق عجیبی افتاده و تا حدی طبیعی است اخبار غریب به نظر برسد.
معالاسف هر چه از روز واقعه بیشتر فاصله گرفتیم، نه فقط اختلاف روایتها کمتر نشد بلکه تناقض خبرها بیشتر هم شد. انگار هر چه میخواستند چشم را درست کنند، بدتر میزدند و آبروی ابرو را هم میبردند. انگار به همهشان سپرده بودند که از بیان متشابهات پرهیز کنید اما همهشان در خلال بیان محکمات، ناخودآگاه اشاره به جزئیاتی میکردند که انگار حادثه یک باگ بزرگ دارد. دروغ چرا؟ عقلم میگوید که خبرها با هم نمیخوانند و روایتها نه در طول هم بلکه اغلب در عرض همند. خدا کند فکرم اشتباه باشد...
▪️
هر حکومتی لایههایی از قدرت در سایه دارد. لایههایی که کمتر آفتابی میشوند، کمتر رسانهای میشوند، کمتر دچار بروز میشوند اما هیچ کدام از این «کمتر»ها مانع قدرت مکتومشان نمیشود. این لایهها را باید با عقل دید، نه با چشم. سایههایی هستند که غالباً به دیده نمیآیند لیکن هستند، وجود دارند، نفس میکشند و نفسکش میطلبند...
▪️
شاید قرار بر این بود که رئیسی همان «رئیس اقلیت جمهور» باقی بماند و هرگز «رئیس اکثریت خبرگان» نشود. شاید سایهها خود آفتاب را هم دور زده باشند. شاید شومنمداحها ناخواسته وارد بازی سایهها شده باشند تا با معصومسازی از رئیسی، اذهان عمومی را از تشویش تناقضها پاک نگه دارند. شاید رئیسی را با یک تذکر سخت میشد متنبه حد و حدودش کرد اما رئیسیپرستها سمجتر از آن بودند که جز با فرود سخت رئیسی بشود آنها را سر جایشان تمرگاند...
▪️
به چند تا از رفقای پدرم عمو میگویم. یکیشان که به خاطر کارش زیاد سفر خارجی میرود، یک هفته بعد از شهادت صیاد میگفت: هیچ حکومتی اندازهی جمهوری اسلامی با عواطف مردم بازی نمیکند و از احساسات مردم سوءاستفاده نمیکند. در این منظومه، طرفداران نظام حتی ممکن است بیش از مخالفان قربانی شوند. قربانی این تابوت و آن تشییع و این اشک و آن شهادت...
▪️
شاید همچنان که حفظ قدرت قهرمان میخواهد، جنگ قدرت هم قربانی میخواهد و شاید رئیسی هر دوی اینها بود. خدا کند این غلطترین تحلیل همهی عمر نویسندگیم باشد؛ هر چند بعید میدانم...