یکی از دلایلی که انقلاب ایران را به دیکتاتوری دینی کشید رویکرد دیکتاتور مآبانهای بود که خود افراد از چپ و راست در رابطه با پرسشگری اتخاذ کردند. در سایهی توهم همبستگی، توهم مشترک دههی هفتاد اروپا و جوانهای موبلند کارتیه لاتن پاریس، ایران سنتی را با فرانسه اشتباه گرفتند و فکر کردند همان تشابه تصویرهای سن دنیس و خیابان بیست و چهار اسفند تضمین کنندهی دموکراسی و تغییر در آینده خواهد بود. حق پرسشگری نه تنها برای دیگرانی که از تفکری دیگر بودند، که برای هم حزبی، همصف و همرزم هم تابو اعلام شد.
وانمود کردند مهم تلالو سرود است و نه کلمات آن که "انترناسیونال" نبود و "خمینیای امام" بود، یا اگر هم زمانی قرار بود انترناسیونال باشد... کم کم خمینیای امام جایش را گرفت وهیچ کس ازخودش نپرسید کجا شد آن همه امید و شور و برابری. حزبی که باید انترناسیونال را برای خلق هجی میکرد، خمینی را امام امت خواند. صفوف مختلط تفکیک جنسیتی شد و همصدایی جایش را داد به شعارهای دوقسمتی که بخشی با صدای مردانه و دیگری با صدای زنانه ادا میشد و صداها چه آگاهانه از تبعیض سخن میگفتند.
انقلاب شد انقلاب اسلامی و پشت سرش جنگ و سرکوب و حذف هر کسی که سوال هایی را که سال پنجاه و هفت فروخورده بود فراموش نکرده بود و مطرحشان میکرد.
جامعه یک شکل شد، نیروهای انقلابی کم کم شدند نیروهای انقلاب اسلامی.... تاریخ خونین شکل گرقت. با حذف روشنفکران، دانشجویان، اساتید و آفرینندگان گفتمان دگراندیش که سوال کردن سر بزنگاه را دررویای انقلاب به تعویق انداخته بودند نیروی جدیدی شکل گرفت برخاسته از طبقات فرودست که تمامی مناسب را اشغال میکرد، تمامی جایگاههای تولید گفتمان هم اسمش شد انقلاب فرهنگی که نه انقلاب و بود و نه از فرهنگ نشانی داشت. حرف حرف این طبقهی متوسط جدید بود که کم کم جایگزین طبقهی سکولار تولید شده در دوران شاه و با پول نفت شد. تمام منابع به این طبقه اختصاص یافت ودر فقدان هر اندیشهی دیگری و در فضای اختناق، طبقهای بالید از کسانی که حزب برایشان فقط حزب الله بود و رهبر فقط روح الله. هر کس همداستان نشد با این جمعیت سرش را زدند و جامعهی گفتمانی ایران، در این سر بریدنهای دائمی بیامان شد جامعهای کوتوله. جامعهای که در آن، گفتمانی تولید و آموخته میشد که از گفتمان مشروطه هم عقب تر بود. پایههای مدرنیته و سکولاریسم کاملا برچیده شد و روشنفکرانی که در ایران ماندند، اگر نه راهی زندان و جوخهی اعدام، گوشهی عزلت اختیار کردند و دل به روزهای بهتر خوش.
حامیان خمینی دانشگاهها را فتح کردند، استاد شدند، پزشک شدند، تولید کنندهی گفتمان شدند. با بورسهای تاق و جفت روانهی بهترین دانشگاهها شدند تا نسخهی اسلامی مدرنیته را تحفه از فرنگ بیاورند و جایگزین مدرنیتهی دست و پا شکستهی بعد از مشروطه کنند و از آن طرف اسلام را در جهان پر. رفتند تا رویای پیرمردی مجنون را متحقق کنند که برایش کشتن جوانها سرگرمی روزانه بود در اوین یا قتلگاههایی که آن را جبههی حق علیه باطل مینامید. زیر سایهی ضحاک مارهایی رشد میکردند که از نفت ایران و از جنگ ایران اژدها میشدند. گرمای سونای زعفرانیه بود که چرک مدارس علمیه را از تنشان میزدود و شهوت داشتن، بودن و بیشتر بودن که هر روز مغز جوانان بیشتری را طلب میکرد.
داستان اما اینطور ادامه نیافت. نمیتوانست ادامه بیابد. نوچههایی که برای گسترش اسلام به جهان اعزام شده بودند خیلی زود متوجه عدم تطابق دین وسیاست شدند. آنها هم از گوشت و خون بودند. آنهایی هم که داخل مانده بودند با آنهمه منابع برای ریخت و پاش که در اختیارشان بود، با آنهمه سفرهای خارجی آنهم وقتی داشتن پاسپورت برای بسیاری از روشنفکران دگر اندیش یک آرزو بود، با فیلم وبعد اینترنت کم کم فهمیدند در دنیا چه خبر است. نه که همهشان بد باشند. آنها هم پر بودند از آدمهای خوب و انسانهای صادق که میبریدند ومیکندند و تاوان میدادند. بقیه اما خیلی دیر فهمیدند. یکی شد سردار سازندگی و دیگری سردار اصلاحات و آن یکی سردار آزادی. آن یکی سبز را برداشت و آن دیگری بنفش را. اما انگار نه انگار که قبلا بودند کسانی که از آزادی، حقوق زنان، برابری و سکولاریسم حرف زده بودند و بر دار خاموش و زبان بریده شده بودند. پرچم آزادی و آزادگی که را این حزب اللهیان سابق که ریشهایشان را کوتاه کرده بودند و جای چادرهای سیاه مقنعههای رنگی برسر میکردند از میان خونی که به دیگران تعلق داشت برداشتند. اما جوری که انگار اولین کسانی بودند که از آزادی حرف میزنند. انگار نخستین پیام آوران تغییر و صلح و برابری بودند. چنان از حق انتخاب برای زنان، همه پرسی و حق وجود احزاب حرف زدند که انگار آفرینندگان این معانی بودند. انگار این سرزمین خونین هیچگاه گفتمانی به خود ندیده بود و اینان بنیان گذاران مدرنیته بودند. بیانیههای امروزشان هم نیاز به انعطاف و مکالمه با جهان را تکرار میکنند و لزوم گفتگو را. هر کدام اندک راه برگشتی دارند این روزها به یاد مردم و آزادی و ایران افتادهاند.
امروز در این بزنگاه تاریخ، در آستانهی تغییری که احتمالا نزدیک خواهد بود ما و به حاشیه رانده شدگان و وارثان چهل سال خون فراموش نمیکنیم که شعار جنگ جنگ تا پیروزی و مرگ بر منافق شما گوشمان را کر میکرد. شما که ما را از همه چیز، از حق داشتن یک زندگی انسانی، از حق زیستن در آرامش و امنیت محروم کردید چون چهل سال قبل حرفهایی را میزدیم که شما امروز مدعیشان هستید. بدتر آنکه، آنقدرادعای پیشرو بودن دارید انگار نخستین منتقدان رژیم، نخستین کسانی هستید که راجع به لزوم گفتمان با جهان صحبت کردهاید. مثل همیشه هم موقع شناس هستید. مثل زالو از خون این وطن نوشیدید و اکنون مدعی تقسیم این جسد بیجان با ما هستید. حالا که راه پس ندارید با قلدری راهتان را از رهبر جدا کردهاید و ادعای دموکراسی خواهی دارید. اینبار اما سال ۵۷ نیست. دوران قهرمان و اسطوره به سر رسیده است و دیگر نمیتوانید با مغلطه کارتان را پیش ببرید. شما باید در منصب هایی که داشتهاید پاسخگوی اعمالی که انجام دادهاید، یا در برابرآن سکوت کردهاید باشید. چه بر سر آنهمه چپ و مجاهد آمد؟ چه کردید با بهاییها و درویشها؟ چه گذشت در کوی دانشگاه و کویهای دانشگاهها، درآبان خونین ۹۸؟ در آنهمه روزها و ماههایی که دیدید که بر ما منتقدان چه میرفت و سکوت کردید چرا که ما از شما نبودیم و خونمان ارزش خون شما را نداشت. حالا با ما همخون شدهاید؟
از رانتها و سهمهایی که دارید بگذرید، نقشتان را در این تاریخ خونین بپذیرید، با دادگاههای حقیقت یاب همکاری کنید و بر حکمی که این دادگاهها میدهند گردن بنهید. اما شما هرگز این کار را نخواهید کرد. مشکل این است که شما حاضر نیستید پاسخگو باشید. شما میخواهید همه، تمام کردههای شما را فراموش کنند و شما یکدفعه پس از چهال و پنج سال که بر سفرهی رژیم نشستهاید، با گفتن جملاتی مثل جوان بودم، اطلاع نداشتم و اشتباه کردم حالا کنار کسانی بنشینید که چهال و پنجسال قربانی شما بودهاند، کسانی که فرصتهایشان، جوانیشان، زندگیشان و وطنشان را از آنها گرفتهاید؛ کسانی که جوان بودند و حتی اشتباهی هم نکرده بودند. شما معتقد به قانون فراموشی هستید، بله چون شمایید که میخواهید فراموش کنید. فراموشی به نفع شماست. قانون شماست، چنانکه شرط تعامل با شما. شما ما را بی خاطره میخواهید، بی خاطرهای از خود، بی خاطرهای از شما که شکنجه گران و جلادان ما بودید. که ما را از وطنمان راندید و حق داشتن یک پاسپورت را هم از ما دریغ کردید.
ما اما هزاران سوال داریم و برای تمام سوالهایمان جواب میخواهیم، ما به دنبال مزار گمشدگانمان هستیم، ما سکوت نخواهیم کرد و وارد بازی شما نخواهیم شد. حرفهای فریبندهی شما را دربارهی دموکراسی را همفکران ما صدسال هم بیشتر است که بر دار تنهایی و غربت و مرگ فریاد کردهاند. شما اگر تازه به آن رسیدهاید خوشا به حال شما که بالاخره به آنچه روشنفکران از مشروطه رسیده بودند و با خون دل و بذل جان پیمیگرفتند، رسیدید، اما وقت آن است که جای خود را در قامت نوآموزان مهدکودک این گفتمان ببینید و از پیلهی وهم بیرون بیایید و بفعهمید چقدر از دنیا عقب هستید.
ما وارثان راستین خون سیاوشیم. ما صاحبان داغدار این وطن آغشته به خون دردمندیم و ما به نام تمام مردگان و زندگانمان از شما پاسخ میخواهیم.
با من بگوی کجا شد آن قصر پُرنگارِ به آیین
که کنون
مرا
زندانِ زنده بیزاریست
و هر صبح و شامم
در ویرانههایش
به رگبارِ نفرت میبندند
کجایی تو؟
که اَم من؟
و جغرافیای ِما
کجاست؟
جیران مقدم
*
*