صادق زیباکلام - سوریه، لایحۀ عفاف و حجاب، و سؤال همیشگی «آخرش چی میشه؟» و به قول ماهور: «پیشیها»
یکی از مسیرهای گذری من، خیابان باریک اما بغایت خلوت، پر دار و درخت و فوقالعاده تمیزی هست همجوار دانشگاه امام صادق (ع)، نرسیده به پل مدیریت. نیمی از خیابان را دانشگاه با قرار دادن میلۀ فلزی بر روی تردد اتومبیلها بسته و چون هیچ مغازهای هم در آن وجود ندارد، طبیعت و فضای «کوچهباغ»های قدیمش را همچنان حفظ کرده. یکی از دربهای ورودی دانشجویان در این خیابان قرار دارد. برخی از دانشجویان با خشم و نفرت از کنارم عبور میکنند و برخی دیگر برعکس، مؤدبانه به من ادای احترام میکنند. ساکنین آن هم که علیالقاعده میبایستی متمول باشند، همچون دانشجویان امام صادق (ع) بر سر من اجماع ندارند. یکی از آنها، که خانم باوقار و مسنی هستند، یکبار من گفتند که: «آقای زیباکلام، ماه برای همیشه زیر ابر پنهان نمیماند و سرانجام چهرۀ واقعی شما برای مردم شناخته خواهد شد». من هم مؤدبانه پاسخ دادم: «بانوی بزرگوار، مدتهاست نقاب از چهرۀ من افتاده».
یکی از ساکنین آن، خانمی هستند که هراز گاهی که میگذرم، میبینم گربهها را جمع کردهاند و دارند به آنها غذا میدهند. اتفاقاً در بحبوحۀ تحولات سوریه که خیلیها پای گیرندههایشان بودند تا در معرض آخرین اخبار بشار اسد قرار بگیرند، ایشان بیتفاوت به اخبار سوریه، لایحۀ عفاف و حجاب، آخرین نرخ دلار و دغدغۀ «آخرش چی میشه؟»، داشتند آرام و بادقت به گربهها، یا بهقول ماهور، نوهام، به «پیشیها» غذا میدادند.
چون نمیدانستم جزء آن دستهای هستند که منتظر «فرو افتادن نقاب از رخ من و آشکار شدن چهرۀ واقعیام» هستند و مثل دانشجویان امام صادق (ع) از من متنفر هستند یا نه، با احتیاط به ایشان سلام کردم و گفتم خسته نباشید. و وقتی با لبخند و مهربانی بمن جواب دادند، جلوتر رفتم و پرسیدم اجازه میدهید از شما و گربهها عکس بگیرم و در صفحۀ اینستاگرامم کار کنم؟ گفتند: «با کمال میل».
اسم و شمارۀشان را هم گرفتم، که برایشان بفرستم؛ اما متأسفانه گم کردم. من اینقدر بیعرضه هستم که یک اسم و شمارۀ تلفن را عرضه نداشتم حفظ کنم و آنوقت نمیدانم آمریکاییها به چه امیدی من را استخدام کردهاند؟