پنجره ها بازند و منتظر خبر بد. حالا بايد احتمالا با دستي زير چانه، منتظر اين رخداد ناگزير بمانم. و چرخش عقربه ساعت را مثل کيلومتر شمار ماشيني که به سوي دره حرکت مي کند نظاره کنم. هيچ معلوم نيست. شايد يکي از سرنشينان اين اتومبيل، من باشم. نه صداي رعدي ي آيد، نه باراني. حتي عابري از خيابان رد نمي شود که بتوانم از طبقه سوم ردش را بگيرم. هيچ اتفاقي نمي افتد تا حتي کمي بتوانم حدس بزنم اين خبر بد، اين رخداد ناگوار، که قرار است تا چند ساعت ديگر مرا غمگين کند چيست. مثل يک عنصر منفعل، بايد بشينم دکمه روشن پخش صوت را فشار دهم و ترانه ها يکي پس از ديگري پخش شوند و من گوش دهم. گاهي بلند شوم چاي بنوشم با شيريني هاي روي میز . همين [ادامه داستان در پندار]