شنيدم مي آيد، ترسيدم. رسيدنش نزديك بود. تيك تاك ساعت با ضربان قلبم يكي شد.چشمانم به مانيتورافتاد. كليد كامپيوتر را زدم. بالا آمد. ساعت را نگاه كردم. ترسم بيشتر شد. كليك كردم، نشد. دوباره كليك كردم، بازهم نشد. خواستم پاكش كنم، نتوانستم. تند،تند موس را فشاردادم. فكرم درست كار نمي كرد. نكند مسير را اشتباهي رفته ام؟ بازگشتم. دوباره شروع كردم. به درون بك گراند رسيدم. ماهرخ درآنجا نشسته بود. روي اسمش كليك كردم. انتخاب شد. فرمان پاك كردن را زدم، محوشد. [ادامه داستان در پندار]