مادرم گفت: « تا یک هفته دیگرهمه بچه ها را برمی دارم و به بانه می آیم.»
پدرم گفت: « تو غلط می کنی! تو گُه می خوری. بانه چه خبر است! خیال می کنی آنجا حلوا پخش می کنند؟ پایت به آنجا برسد طلاقت می دهم.»
«حالا ببینیم.»
«من برای شما دیگرخرجی هم نمی گذارم. شما ها به میلِ من رفتار نمی کنید.»
« به میلِ تو رفتار کنیم که تو بروی خوشگذرانی وعیاشی؟»
سال یکهزاروسیصد وچهل ونه بود. تازه چهارده سالم شده بود. پدرم را از شهرسنندج به شهرسقزوازآنجا به بانه منتقل کرده بودند.
پدرم میگفت: « این یک نوع تبعید و تنبیه اداری است. بخاطر فعالیت سیاسی و زندان رفتنم بعد از ده سال هنوز مرا ول نمی کنند! رئیس جدید مردی مقرارتی و سختگیراست.»
البته پدرم از خدا خواسته اینرا فرصت خوبی برای راحت شدن از شرخانواده شش نفری اش میدید. ما را همراه خود نبرد.
کمی طول کشید تا مادرم فهمید که پدرم درمحل جدید قصد ازدواج مجدد دارد. مادرم می خواست برادر بزرگم را که هجده سالش بود روانه بانه کند. [ادامه داستان در پندار]