روز پائيزي قشنگي بود. يكهو ابرها همه جمع شدند يكجا. هوا تاريك شد. باد شديدي آمد و در و پنجرهها به هم خوردند. رفتم پنجرهها را ببندم كه چشمم افتاد به خيابان. انگار باد تمام خاكهاي خيابان پهلوي را از دم پنجرهي من با هرچه روزنامهي كهنه و برگ خشك بود ميبرد. رعد و برق شد؛ بعد هم رگبار. هركسي به يك طرف ميدويد و به زير بالكني و طاقي پناه ميبرد تا بعد برود پي كارش.
ده دقيقهاي همينطور مثل سيل آب از هوا ميريخت و من از پشت پنجره شاهد رقص طبيعت و انسان بودم. ناگهان باران ايستاد، و مثل اينكه چراغهاي آسمان را روشن كرده باشند هوا روشن شد. پنجره را باز كردم و بوي خاك مرطوب را با نسيم خنكي كه ميوزيد بلعيدم. همين سبب شد كه هوس كنم بروم پارك راه بروم. مخصوصا كه دكتر گفته بود پيادهروي براي راحت زائيدن خوب است. با اينكه پنج ماهم بيشتر نبود شكمم آنقدر بزرگ بود كه همه فكر ميكردند همين فردا خواهم زائيد. ژاكتي روي دوشم انداختم و به پارك زدم. [ادامه در سایت سخن]