براي يارعلي پورمقدم
و به يادِ بيژنِ جلالي
شعر ناتمام كافهيِ شوكا
گاهي كه روز باران باشد
و باد هم برايِ خودش ، خوشْ خوشْ بوزد
و پشتِ پنجره ، آن پايين ، بر بامِ روبرو
كنارِ آبچاله اي ، نشسته باشد كلاغي
اگر يكي دو سرو هم آن كنار بگذاري ، هنوز سبز ، سبزِ تيره
و خيس ، خيس و آبچكان
و اينطرف ، اينسويِ پنجره
نشسته باشي و آن روبرو هم صندليِ خاليِ خيالهايت ـــ
و عطرِ قهوه يِ ترك هم بيايد و بچرخد
بر ميزهايِ چوبيِ سرخ
ديگر نشسته اي آنجا ، در كافه يِ شوكا
با همان نيمكتها و ميزهايِ چوبيِ سرخش
و با لبخندها و اخمهايِ گوريلِ مهرباني
كه يارعليِ پورمقدم است و
ايستاده ، آنجا ، پشتِ پيشخوان و
دارد داستاني را با صداي بلند و لهجه يِ مي خواند
دستت را بلند مي كني كه بگويي يارعلي ، ببين . . .
و مي بيني كه
اما هنوز همينجايي ، اينجا
نشسته در خيال و
فراموشي
مي نشيني و از ياد مي روي و خاليست ديگر صندلي تو
و خالي مي ماند
صندليِ خاليِ خيالهايت
در كافه يِ شوكا...
[ادامه شعر در سایت سخن]