سه شنبه 29 مهر 1382

پيام سربسته‌اي براي آن كه پيران است، امير مومبيني

افراسياب، گرسيوز، پيران ويسه
سه‌چهره‌ي قدرت به چرخه‌ي تاريخ
سوگنامه‌ي خوبان سنگر بد


تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

افراسياب فرمانرواي بيدادگر توران بود.
گرسيوز سياستگذار مزور افراسياب بود.
پيران سپهسالار زيرك توران بود.

افراسياب بد بود و بيداد بود. جنگ و خشونت بود. شمشيري بود برهنه و تشنه و تيز، غرقه در خون بيگناهان بسياري از ايران و توران. او نيروگري بود بدون پندار و كردار نيك. نه انديشه‌ي چنداني به سر داشت و نه چيزي از مهر در دل. بيچاره آفرينه‌اي بود كه اهريمنِ قدرت‌اش در ربود و فريفت و به هيأت شه‌شيخي هراس‌انگيز به كار كشتار آدميان برگماشت.
افراسياب چهره‌ي زور بود در سه‌چهره‌ي قدرت.

گرسيوز پليد بود و مزور بود. نيرنگ و فتنه بود. فريبي بود هميشه نهان و در كمين. نقشه‌هاي بسياري به سر داشت و كينه‌اي سوزان در دل. آفرينه‌اي بود كه سرنوشت شوم شرنگ شرارت در جانش نهاده بود. همه را بازي مي‌داد. همه را به ستيز با هم واميداشت و با خون گرم يلان به دام افتاده در تار تاريك كيد خود، دار قدرتش را بپا ميداشت.
گرسيوز چهره‌ي تزوير بود در سه چهره‌ي قدرت.

پيران نيك بود و زيرك بود. صالح و مصلحت‌انديش بود. تدبيري بود اندر پي پيروزي، بدون خونريزي. جوينده‌ي جنگ نبود و خشونت، اگر چه خود سردار جنگخواه‌ترين سپاه روزگار بود و به جنگ‌اندر بسي تيغ در سپه دشمنان نهاد. او اشارتي به خير بود در سپاه شر.
پيران چهره‌ي زيركي بود در سه چهره‌ي قدرت.

فسانه‌ي پيران ره افسانه برگرفت و در واپسين نبرد او به ستيغ‌ خير و خرد بر شد. و اين واپسين نبرد، نبرد رخ‌ها بود. يازده رخ از دو سپاه و دو صف، وزين ميان دوسالار سالخورد، كه پيران بود يكي و دگر گو رزم‌افكن ايران زمين گودرز.
افراسياب فرمان جنگ داده بود و و سپاهي گران به سرداري پيران راهي ايران كرد، تا كه فرمان خويش به خون يلان درنويسد. خسرو ايران نيز سپاهي سترگ را به سالاري گودرز روانه كرد تا كه فرمان همانندي را به خط خون به صفحه‌ي تاريخ دركشد.
سرانجام دو سپاه روياروي هم صف‌آراستند و پهلوانان به صف، سلاح بر گرفته در پيش سپاه، آماده‌ي نوشتن تاريخ شوم شهان شدند. همه ميدانستند كه در اين جنگ جوي خون روان خواهد شد و پهنه‌ي دشت‌ها ز خون گلگون. خرد مي‌دانست كه كس در اين جنگ باده‌ي ظفر نمي‌نوشد، اما همه مي‌پنداشتند كه از اين جنگ خون گريزي نيست.
در اين لحظه‌ي لرزاننده‌‌ي تصميم و تهاجم بود كه خداي خرد پيران ويسه را به پيامبري برگزيد تا تادبيري در كار كند و سپاهيان را از جنگ به انبوه بازدارد و راهي كمرنج‌تر را از براي تعيين سرنوشت جنگ ناگزير برگزيند.
از شگفتي‌هاي روزگار اين كه گودرز و پيران هر دو بسيار پير و به يك سان خردمند و معادل هم در سرزمين خود بودند. پيران گودرز تورانيان بود و گودرز پيران ايرانيان. و اكنون سرنوشت تلخ اين دو پير مدبر را در نبردي بيدادگرانه روياروي هم نهاده بود تا كه گوشه‌ي ديگري از اندوه‌نامه‌ي آدمي را بنماياند و نشان دهد چگونه زير تابش آفتاب حقيقت خون خوبان به ناحق ريخته ميشود.
باري، پيران و گودرز هم‌راي ميشوند كه دست به جنگ لشكرها نزنند و براي جلوگيري از كشته‌شدن بيگناهان و بسياران از هر سپاه يازده دلاور برگزينند و اين دلاوران با هم نبرد كنند و هر كه شمار دلاوران پيروزش بيشتر شد برنده‌ي جنگ اعلام شود. در سراسر شاهنامه‌ي فردوسي تدبيري از اين نيك‌تر يافت نميشود و با اين كه باز هم شماري از پهلوانان كشته ميشوند اما دو سپاه از كشتار يكدگر بازداشته ميشوند. دو پهلوان پير خود در راس پهلوانان گزيده براي نبرد قرار مي‌گيرند و از همان آغاز روشن است كه نبرد آنان پايانه‌ي اين جنگ شوم است.
سرانجام، پس از نبرد تن به تن ديگر پهلوانان، نوبت به پيران و گودرز ميرسد. دو پيرمرد خسته از گذر روزگار، دو مهربان و مهرآفرين انسان گرفتار در دام سرنوشت، دو خردمند و فرزانه انسان گيرافتاده در سنگرهاي دشمني، دو دوستدار و ارزشگذار كار و پيكار يك‌دگر، اندوهگين نبردي از اين گونه پست وانديشناك پايان كار، آماده‌ي پيكار ميشوند. پس، شرمگين از تماشاي يكدگر و ترسان از خدا و خرد، به روي هم شمشير ميكشند. چشم‌ها آكنده از مهر است و دست‌ها آكنده از خشونت. اما بدون افروخته شدن خشونتي در دل دست هم به خشونت دراز نميشود. دو پير ميكوشند با يادآوري مصيبت‌هايي كه از صف يكدگر ديدند خويشتن را به خشونت درآورند و با مشتعل كردن هيزم خشونت، نبرد را گرم كنند. و اين ديري به درازا مي‌كشد. اما سرانجام ميشود آن چه نمي‌بايست بشود. دو پير در گير ميشوند، و پيران ويسه به زوبين گودرز جان مي‌بازد.
گودرز پهلوان، ناشاد از آن نبرد و شرمگين از اين پيروزي، سوگوار بالاي نعش همرزم خود مي‌ايستد و اشك مي‌ريزد. براستي كه تماشاي خون سرخ بر موهاي سپيد و پريشان پهلوان خاموش تلخترين حكايت از بيداد زمانه بود. براي هيچ كسي در جهان پيروزي آن چنان تلخ نبود كه بر كشنده‌ي پيران پير. گودرز به چهره‌ي همرزم بزرگ خود مينگرد و به آفتابي كه نيزه‌ي نور خود را بر پوست بدون دفاع او فرو مي‌برد. پس به سنت بزرگترين بزرگان افسانه‌ها و اساطير، درفش ايرانزمين را بالاي سر پيران در زمين مي‌نشاند تا سايه‌‌بان صورت او شود. آنگاه همه را فراميخواند تا به هم‌آيند و پيران پهلوان را، با شكوه و به‌آزين و برآيين به آرامگاه سترگ سزاوار او به سينه‌ي كوه ببرند.
از آن پس، پيران نمادي شد از نيك در صف بد و از خير در قلمرو شر. او نمادي شد از انساني كه به خاطر نبرد با شر در صف شرارت تنها ميشود و به خاطر تعلق به صف شرارت براي صف مقابل دشمن. او نه خواهان نبرد با صف داد است و نه آماده‌ي رها كردن صف بيداد. او نه سردار راستين آن سپاه شد و نه سربُر خون‌برآستين اين سپاه.
پيران مرد مصلحت بود و در پي صلاح. خوبي را ميخواست بي آن كه صف بدي را وانهد و پشت به سپاه خودي كند. او فرو مي‌افتد از سالاري اين سپاه و باز‌ميماند از سرداري آن سپاه و در محاصره‌ي ترديد و تدبير خود به زانو مي‌افتد و پيش چشم خود و پيش پاي خصم بي خصومت خود نابود ميشود. پيران ويسه را خير خويش ميشكند و همين خير مي‌شكوفاند. او نه صف و سپاه عوض ميكند و نه صلح و صفا. خيريست در سپاه شر و شكوهش كاهش همين شر است و گشادن راهي به سوي صلح و صلاح. بدون او و بدون بودن او به سنگر سنگين خويشتن خلأي سترگ خواهد بود و شري فارغ از مهار خير، و خون يشتر و رنج و شكنجي بسي بيشتر.

او مي‌ماند اندر رگ هر زنده‌اي كه به تدبير او نمرد و در سرود هر چكاوكي كه به تعديل او سرود.

پس تو را
پيران پرشكيب سپاه ستم
درود و هم بدرود!

در همين زمينه:

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/505

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'پيام سربسته‌اي براي آن كه پيران است، امير مومبيني' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016