يكشنبه 18 آبان 1382

آقاي مكبث و مشكلاتش، علي راضي

اشاره:آن چه در زير عنوان كلي «تئاتر و ما» مي نويسم مربوط به نگاه كردن از زاويه و پنجره تئاتر است.گونه أي خوانش از پيرامون ،كه تئاتر آن را مي خواند و من مي نويسم.هم مي شود اين نوشته ها را يادآوري «آنان كه از تاريخ عبرت نمي گيرند ناگزير تاريخ را تكرار مي كنند» دانست و هم در توجهي دقيق تر پيشنهاد عبارت «آنان كه از بازي ها عبرت نمي گيرند ناگزير خوب بازي نمي كنند» را از آنها برداشت كرد.در هر حالت اشتباه ترين نگاه ان است كه سياسي شان بپنداريم.ربط آنها به جامعه است و انسان.خلاصه «تئاتر وما» زندگي كردن ميان نمايشنامه هاست.خودش يك جور بازي است و ارضاي يك كنجكاوي پر از شعف؛اگر جهان سراسر صحنه بازي باشد اين بازي ها هستند كه در ما تكرار مي شوند يا ما هر بار بازي هاي تكراري روي صحنه مي بريم؟

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


آقاي مكبث و مشكلاتش

مكبث مرد و ماجراي تكراري زمان هاست.نه در بسته ي اسكاتلند مي ماند و نه حتي در هيچ مرز ديگري جا مي شود.بازه ي او دنياي پايان ناپذير وسوسه،قدرت و فراموشي انسان است.يك تراژدي تردستانه كه تراژدي ها براي نيشتر زدن به زخم ها ساخته شدند.براي نمايش بي اعتباري دنيا و اين كه گاهي بام هاي بلند بر چه ستون هاي سستي سوار شده اند.
در حوالي پايان ماجرا شاه مكداف از راس مي پرسد:«اسكاتلند همان جا كه بود هنوز هست؟» و راس از سرزمين نگون بختي مي گويد كه از به ياد آوردن خود بيمناك است.از جايي كه اندوه جانكاه چيزي ست همه جا ياب و عمر نيكمردان كوتاه تر از عمر گلي ست كه به كلاه مي زنند.جايي كه همين چندي پيش فرمانده مكبث قهرمان را بر فراز دست ها داشت و حالا با قهرمانش زير جادوي سه خواهر خوانده ي جادو فرود آمده است.«چه زشت است زيبا ،چه زيباست زشتي» جادو ها مي گويند.و دنياي مكبث حقيقتي است كه در جامه ي بدل پديدار مي شود.
ساختمان نمايشنامه مكبث راحت است و مستقيم.قهرماني بر بيرق هاي بلند كه باد هم سخت تكانشان مي دهد.او وسوسه مي شود،وسوسه را مي پذيرد.قدرت،قدرت،همان عروس هزار داماد كه يكي از جاه طلب ترين سه خواهر خوانده ي جادوي مكبث است.مكبث يادش رفته كه روزي او نيز مي ميرد.حتي جايي كه خود بعد از مرگ ليدي مكبث مي گويد:«روزي مي بايست مي مرد.زماني مي بايست اين خبر را مي آوردند.فردا و فردا و فردا …» طنزي تلخ تر از اين نيست.
مكبث مانند مثال انحطاط انسان بر صحنه به جا مي ماند.مي توان مردي را تجسم كرد كه در ميانه ي صحنه ،زير نور، چون جنيني در خودش رفته است.انگار او از پس سال ها زايش چند باره از شكل انساني به كيفيتي درنده خو تغيير شكل مي دهد. ديگر انسان نيست كه به دنيا مي آيد.مكبث يا هر مرد ديگري نيست.رايحه أي بد بو از دندان هاي تيز قدرت شاهي است قديمي،پشت همه زمان ها، كه هنوز سقوط تاج و تختش را باور نكرده و هر شب با سپاهي خيالي دنبال تني مي گردد كه در آن حلول كند.
ابتدا مردم اسكاتلند نمي دانستند به راستي شيوه أي قابل اعتماد وجود ندارد كه با آن بتوان از روي ظاهر باطن مردم را فهميد.تنها روح جاري زمان مي فهماند حقيقت چيست.
هميشه فكر مي كنم آقاي مكبث ترجيح مي داد كل نمايشنامه اش شبيه يك رويا در نيمه شبي تابستاني باشد.تا بتواند دست آخر همه آن چه گذشته را با خودش تنها يك رويا بپندارد.و رو به تماشاگران بگويد:«چنين فكر كنيد كه در سراسر اين زمان كه رويا ها پديدار مي شدند شما در خواب بوده ايد.»…اما دريغ كه مكبث ها در تراژدي به دنيا مي آيند.

فرمانده مكبث دلير تا چه اندازه غمگين مي شد اگر مي فهميد كه حتي سال ها پس از آن كه در گور نهاده شده است باز هم بر صحنه هاي تئاتر شكست مي خورد و پيكرش بين حسي دو گانه از اشك و شادي ميان تماشاگران تشييع مي شود.تماشاگراني كه هر بار او را در تنه أي از شكل نخستين تصور مي كنند كه خون از زخم هايش جاري است…
مكبث را هميشه بايد از نو خواند.

در همين زمينه:

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/1099

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'آقاي مكبث و مشكلاتش، علي راضي' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016