دست آخر تصميم گرفتم پيداش كنم. اون اون ور دنيا بود، من اين جا. چه اشكالي داشت؟ حالا كه تصميم گرفته بودم، حالا كه بيست و پنج سال طول كشيده بود تا بتوانم تصميم بگيرم، بالاخره بايد پيداش ميكردم. پسر به اون خوشگلي حالا چه شكلي شده بود!؟ لابد موهاش ريخته بود، خب، اون موقع هم موهاي زيادي نداشت. اما سيبيلهاش، واي، هر كدومشون يك رنگ بود. قرمز، طلايي، قهوهاي، سبز زيتوني، پائيز را توي سبيلهاش و بيشتر توي موهاش و اصلا توي چشماش ميشد ديد. به درد بهار نميخورد. براي بهار يك خورده زود بود. ولي حالا خب حالا كه پائيزه بهتر ميشه رنگها رو تو چشماش ديد زد.
احمد خان تلفني گفت كه تو واشينگتن مجيد را ديده. شركت باز كرده بود. با چهارتا برادرش يك شركت تجارتي دارند. چه شركتي، خودش هم نميدانست. ولي وضعش جور بود. ديگه مثل آن وقتها نيست كه هنوز تو بالاخونهيِ خونهي باباش تو خيابان بابائيان يك چهارديواري تنگ داشته باشد. يادش به خير، سربازي كه رفته بود، يك بار رفتم خانهشان. مامان خوشگلش كه مثل پهلوانها بود، در را بروم باز كرد. تو همان اتاق بزرگ و آفتابگير طبقهي اول خانهشان، يك چاي خوش رنگ برام ريخت. پاي سماورشان نشسته بودم كه باباش آمد. يك باباي كوچولو، نه خيلي كوچولو، ولي پيش مامانش خيلي كوچولو بود. تو دستش يك نامه بود؛ از عجب شير. و بعد نامه را داد دست من. اوقاتم تلخ شد. از من هيچ چي ننوشته بود. چه اشكالي داشت كه از من هم تو نامهاش چيزي مينوشت. مادرش همانطور كه چاياش را توي نعلبكي لب طلايياش ميريخت، زير چشمي نگاهم كرد و گفت: دختر جان، حتما براي خودت خصوصي مينويسد.
شماره تلفنم را به احمد خان دادم. كمي فضول است. تا داستان را براش تعريف كردم، خنديد و گفت: يك لاو استوري؟ آخ كه چقدر من از اين آدمهاي فضول بدم ميآيد، اما عيبي ندارد، همين كه رد مجيد را پيدا كردم، ديگر به تلفنش جواب نميدهم. مرتيكهي فضول. بگو به توچه؟ ازت يك خواهش كردم، انجام بده ديگر. حالا به خاطر من نه، به خاطر گل روي دائي عباسم كه اينقدر به دوستياش پز ميدهي.
واشينگتن بود. با كد دويست و دو. غير از ساعات كار اداري ميتوانستم پيداش كنم. شبها بهتر بود. احمد خان گفته بود كه يك سورپرايز براش دارد. لابد چشمهاي خوش تركيبش را تنگ كرده بود، با شكمش كه حتما حالا كمي جلو آمده بود، خندهاي كرده بود و گفته بود: حوصلهي هيچكس را ندارم. از ايرانيها خستهام. ايران برام خاطرهي كساني است كه بيشترشان را از دست دادهام. نميخواهد دوباره مرا به آن دور دورها ببري! تازه دارم با اين جا اخت ميشوم. دارم آنجا را فراموش ميكنم. مثل خر كار ميكنم ـ و احمد خان گفته بود: دور از جانتان! ـ ولش كن، حوصلهي هيچكس را ندارم. بعد انگار كه ته دلش يك خاطرهي قشنگ برق زده باشد، گفته بود: ولي، فقط يكي، و زبانش را گاز گرفته بود. احمد خان هم نامردي نكرده بود و گفته بود: همان يكي!
و حالا من اين جا هستم. تو فرودگاه. چشم ميگردانم تا ببينمش. براي يك كار اداري قرار بود بيايد اينجا. و آمده بود. رفته بودم تو سالن ترانزيت تا از پلهها كه بالا آمد، ببينمش. و آمد و ديدمش. قدش هنوز همانقدر بلند بود. آدم تو پنجاه سالگي اگر خوب به خودش رسيده باشد، خيلي داغان نميشود. مويي نمانده بود تا سفيد شده باشد. انگار همان چند پر مرغ پشت سرش را مش كرده باشند. نقرهاي و خرمايي. قشنگتر هم شده بود. حالا براي زمستان هم خوب بود. چين و چروكي نداشت. يا من نميديدم. همان طور آرام بود. آرامِ آرام. و من كه هميشه از آرامشش حرص ميخوردم، حالا بدش نميديدم. كسي نبود كه بتوان با او عوضياش گرفت: رفتم سراغش و گفتم: تاخيرداشتي؟ برگشت. هيچ لازم نبود كه خيلي بچرخد. خودم را به او چسباندم و صورتم را بردم جلو. بي هيچ حرفي، بي آنكه نگاهم كند، درست مل همان زمانها مرا بوسيد. درست روي لب. هنوز هم بوي سيگار ميداد. بوي سيگارش فرق كرده بود، اما با بوي خودش كه قاطي شده بود، همان طور بود كه آن وقتها بود. دستي به موهام كشيد و گفت: موهاتو كوتاه كردي؟ كوتاه كرده بودم. موي بلند بيشتر بهت ميآيد. انگار نه انگار كه بيست و پنج سال اين وسط گذشته بود. نه انگار كه من دوبار پاي سفرهي عقد نشسته بودم. هيچي نپرسيد. هيچي و همانطور نگاهم كرد. درست مثل تولد هجده سالگيام كه برام يك شيشه عطر ويور خريده بود، يك بستهي كوچك كادو پيچي تو جيبش بود. تولدم بود. درست همين امروز. بيست و يكم مارس، آه، ببخشيد اول فروردين و ما تو فرودگاه فرانكفورت ساعتها نشستيم. اولش تو يك كافه نشستيم. انگار دوباره تو كافه نانسي بوديم. تو عباس آباد. بعد رفتيم تهران پارس، دم مغازهي عموش. تو چهار راه پهلوي. همان دفتري كه من صبحها آنجا كار ميكردم و ميآمد و پشت در شركت، تو راهرو مرا ميبوسيد و ميرفت. كارش بود و حالا هم همانطور بود. اصلا نميپرسيد. اين طور چيزها سوال ندارد. حتما او هم عروسي كرده بود، لابد بچه هم داشت، ولي اصلا نميخواست از اين همه، از همهي اين بيست و پنج سال چيزي بگويد. چيزي هم نگفت و من در خماري اين كه از زندگياش چيزي بدانم، ماندم.
قرار بود دو روز بماند و شش ماه ماند. شش ماه در كنار من، با من، در آپارتمان كوچك من كه خيلي هم از فرودگاه دور نبود. و بعد يك روز گفت: اين همه خوشبختي براي اين سن و سال كافي است. بگذار بروم و رفت.