شنبه 13 دي 1382

زمین مشق تاریخ را خط زد، ف.م.کولی

شام رو که خوردیم به زنم گفتم :یادت باشه فردا مهمون داریم ،اگه چیزی میخوای حتمآبگوکه بخرم،فردا پا گشای عروس و دوماد، نکن آبرومون بره.
زنم گفت:نترس حواسم جمع ،اگه تونستی یک کم سبزی خوردن بگیرو نون.گفتم:باشه حالا تا فردا فکراتو بکن اگه چیزی یادت اومد بگو. گفت :باشه.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

سفره شام و جمع کردیم و هر کسی به کاری مشغول شد. جمعه شب بود. بچه ها تند تند مشغول نوشتن مشق های عقب افتاده شون بودن.پسر بزرگم همه اش در فکر کنکو رو دانشگاه هست.خودش به رشته پزشکی علاقه داره ،ولی از خون میترسه،بهش میگم: بابا جون تو که نمیتو نی خون ببینی چطور میخوای پزشکی بخونی آخه.میگه:عیب نداره عادت میکنم.میگم: آخه بابا این همه زحمت میکشی آخرش که چی،عمرت تلف میشه، برو یک کاری بکن که بتونی به آخر برسونیش.بعد دوباره جرو بحثمون شروع شد و بالاخره با قهر گفت: اصلآشما چیکار دارین، زندگی خودمه و از اتاق زد بیرون.
دخترم گفت:بابا ، یادت نره من فردا یک دفتر صد برگ میخوام ، خانم معلمم گفته باید حتمآ تا دو روز دیگه براش یک دفتر صد برگ بدون خط بیارم.
گفتم:بابا ، همین دو هفته پیش بود که برات دفتر خریدم.گفت:اون مال معلم حسابمون بود ،این مال معلم تاریخ و جغرافیه.گفتم چشم بابا ، یادم بنداز فردا برات بخرم. زنم نشست پای تلویزیون به سریال دیدن و سبزی پاک کردن.همین جور که داشت سبزی پاک میکرد گفت: نوه حاج خانوم هم با زن و بچه اش از سوِِِئد اومدن ، دعوتشون که کردی؟گفتم:آره . گفت :زشته ، دیدنشون هم نرفتیم. گفتم: عیب نداره،زن و بچه اش که سوئدی هستن ،خودش هم که سالهاست اونجا زندگی میکنه ، دیگه این دیدو بازدید ها براش ارزش زیادی نداره.گفت : آره خوب ولی بالاخره ،خودش اگه توقع نداشته باشه ،حاج خانوم توقع داره،اومده تهرون پیش پدر مادرش ،یک سر هم اومده اینجا حاج خانو مو ببینه،دو روز بیشتر نمی مونن،پس فردا بر میگردن. کم کم شب سیاه تر شد.
دخترم روی دفتر مشقش خوابش برد.زنم که چند وقتیه ادعای پیر شدن داره دستی به پا زدو بلند شد و گفت : ای مادر ، کجایی جوونی .گفتم: پا شو خانوم جا ها رو بنداز، فردا صبح کله سحر باید پا شیم بریم دنبال کارو زندگیمون،این بچه هم سرما خورد، امسال زمستون سردی داریم.سیگار آخر شب رو کشیدم و رفتم تو جام بخوابم .سردیه رختخواب تنم رو چنگ میزد.آروم آروم گرم شدم. دخترم رو دیدم که به اندازه زمین بزرگ شده بود،دفتر صد برگش رو دستش گرفته بود و میگفت:مگه نگفتم تا فردا باید از اینا خریده باشی ،پس کو؟شونه هام رو گرفته بودو محکم تکون میداد،پس کو؟سبزی های زنم مثل پتک میریخت روی سرم ،دردی زنده تمام تنم رو گرفت،از زمین بارون خاک می بارید،خاکی کهنه،بخودم نهیب زدم :پاشو داری خواب میبینی فقط چشم باز کردم .مزه گس و شوری رو در دهنم احساس کردم ،فردا خانم معلم مشق دخترم رو خط خواهد زد، نوه حاج خانوم با زن و بچه هاش چیزی رو زمزمه میکردن، زمین مشق تاریخ رو خط زد، مشقی بر روی زمینی بی خط ،پسرم به خون عادت کرد، آرام آرام خوابیدم ،نالیدم ،بم نالید.

در همين زمينه:

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/2900

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'زمین مشق تاریخ را خط زد، ف.م.کولی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016