[email protected]
http://www.nader-baktash.com
21 مارس 2004 - 2 فروردين 1383
1- "خواندن لوليتا در تهران" به انگليسی نوشته و در آمريکا منتشر شده است. در سايت ناشر آمريکايی، آن را در ژانر بيوگرافی و اتوبيوگرافی گذاشته اند (و احتمالا روی جلد کتاب هم که من نديده ام آن را مشخص کرده اند). در فرانسه آن را در قالب Récit (روايت، حکايت، شفاهی يا کتبی از وقايع حقيقی يا تصوری) گنجانده اند. طبيعتا، اين طبقه بندی ها ضروری و در موارد بسياری مفيد و روشن کننده هستند، اما عموما بايد نسبت به آنها مظنون ماند ( اتيکت چاپ فرانسوی کتاب البته از نظر ذات کتاب دقيق تر است، و برچسب ناشر آمريکايی پراگماتيک تر و احتمالا منطبق تر با سليقه خواننده آمريکايی و بازاريابی در آن کشور). اما، در اين مورد فعلی، به دور از دغدغه های آکادميک و نامگذاری، بهتر است به هنگام شروع اين کتاب دعوت دوستانه/ عاقلانه / تا حدی تهديد آميز ( انگشت اشاره مهربانانه ای با تکان تکان ) نويسنده را اجابت کنيم : " من احتياج دارم که تو، خواننده، ما را تصور کنی، در غير اين صورت ما وجود نخواهيم داشت ". اين متن را بايد با تخيل خواند، همچنان که رمانها خوانده می شوند. منظور من البته فقط خواننده غير ايرانی نيست، و يا آن بخشی از ايرانيان که مانند من دردوره جمهوری اسلامی در ايران نبوده اند، بلکه همچنين خوانندگان ايرانی ساکن جمهوری اسلامی هم نياز دارند که هر چه بيشتر و بيشتر اين موقعيت جديد زن در ايران را بفهمند؛ و نيز بويژه آن دسته از هنرمندان ايرانی که هنوز از مرد دنيا آمدشان، آن هم در شرق اسلامی، احساس افتخار و راحتی، می کنند.
کل اين کتاب تهديدی عليه جمهوری اسلامی است که عاجز از تصور کردن پرسناژهای زنده و فرار اين رمان بزرگ يعنی جامعه ايران است، و نيز برملا کننده نمايش شکست او در تبديل آنها به "پرسناژهای خودش" . ملاها و پاسداران حاکم بر ايران با خواندن اين کتاب خواهند ديد که سالهاست دارند آب در هاون می کوبند.
2- " در کمتر از بيست سال، خيابانها تبديل به منطقه ای تحت اشغال شدند که در آنها زنانی را که قواعد را زير پا می گذارند روانه ماشينهای ميليس (بسيج) می کنند، به زندان می اندازند، شلاق می زنند، به جرائم سنگين محکوم می کنند، ناچار می کنند توالتها را تميز کنند، تحقير می کنند، و اين زنان به محض خروج دوباره شروع می کنند. آيا ساناز از قدرتی که دارد مطلع است؟ می فهمد که زمانی که هر کدام از حرکاتش نظم عمومی را تهديد می کند، تا چه حد می تواند خطرناک باشد؟ آسيب پذيری پاسداران انقلاب را می بيند که هجده سال است در خيابانها می چرخند و کشيک می دهند و بايد راه رفتن، حرف زدن و بيرون انداختن چند تار موی زنانی از هر سن و سال را، با اين هدف که نشان دهند که به آنها نگرويده اند، تحمل کنند؟ " خواندن لوليتا در تهران، آذر نفيسی (1)
چاپ فرانسوی " خواندن لوليتا در تهران " 383 صفحه دارد، به اندازه کافی مطول برای اينکه خواندن و نوشتن چيزی در باره آن حداقل چند هفته ای به طول بينجامد ( معادل بخش بسيار ناچيزی از آن عرقريزی روحی و مدت زمانی که نويسنده وقف نوشتنش کرده است ). با اين وجود همين ده بخش و پنجاه صفحه ای که از آن خوانده ام به نحو عجيبی وسوسه ام کرده است که همين حالا در باره اش بنويسم. اول اينکه رمانی ( يا بيوگرافی، يا واقعه نگاری) است درباره موقعيت زن و هنر و تخيل در جمهوری اسلامی؛ دوم اينکه قوی و موثر است و به همين دليل، و نيز نگارش و چاپ اصل آن به انگليسی در آمريکا که خود از عوامل همين قدرت و تاثير است، يکی از مهمترين وقايع رمان نويسی ايرانيان خواهد شد؛ سوم اين که يک زن آن را نوشته است و اين رمان روند سلب قدرت از مردان را در ميان رمان نويسان زاده ايران کاملا تثبيت کرده، از سطحی ديگر ادامه می دهد.
اين را هم اضافه کنم که " خواندن لوليتا در تهران " بدوا يک رمان است و کارت هويت ملی ندارد، هر چند چيزهايی ايرانی در آن باشد : محل تولد نويسنده و پرسناژها، محل وقوع حوادث و غيره. رمانی با ابعاد و در سطحی جهانی است و بايد در اين مقياس ارزيابی شود و از آن تاثير گرفته شود. اين را به اين دليل می گويم که معمولا غالب اهل رمان در ايران کارهای " هم ميهنان " را با معيارهای عقبمانده و داخلی می سنجند ( و در نتيجه سليقه و قضاوت خود را تغيير می دهند و با حقارتها و خرديها کنار می آيند؛ يا بزرگی ها را کوچک می کنند و بی اهميت، به صرف اينکه نويسنده زاده ايران است ). در آخر اين را هم بگوئيم که مهاجرت نويسنده به خارج و نوشتن اين کتاب، مهر باطلی بر آن آيات مقدس ناسيونال - رمانتيسم نويسندگان و شعرای ايرانی از قبيل " چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است " و " من چراغم در خانه می سوزد " می زند : چراغی است که در آزادی روشن شده و تلولو نورش " از خانه تا مسجد " را منور می کند.
نکته سوم، از نظر من، جلوه و بعد ديگری از اين رسانس (2 ) فرهنگی - اجتماعی - تاريخی است که از مدتها پيش در جامعه ايران در حال کار است و دارد آرام آرام و نيز گاهی با جهش هايی غول آسا، به سطح می آيد. زنان ( و جوانان ) پرچمدار گسستی عظيم از فرهنگ شرقی ملی - اسلامی و مردسالار حاکم بر جامعه شده اند و مرتب به جلو می آيند و می خواهند آنطور باشند و زندگی کنند که مشابهنيشان در سوئيس ( اشاره ای برگرفته از متن کتاب). ميليونها ساناز به قدرت خود واقف (تر) شده اند و ديگر آنها هستند که علنا در خيابانها و مراسم هشت مارسها و چهارشنبه سوریها و امثالهم پاسداران و رژيم اسلامی را به مصاف می طلبند و تحقير می کنند.
در پائين مجددا به اين روند ، در عرصه رمان نويسان ايرانی، برمیگردم.
3- با اين وجود، جوهر و قدرت اين کتاب در چنين سطور و پاراگرافهايی که در بالا ترجمه شد، و مشابه آنها را می توان در نوشتجات سياسی و سوسيولوژيک پيدا کرد، تجلی پيدا نمی کند. آن را بايد در آن جاهايی جستجو کرد که رمان می شود، يعنی لحظات را به قالب کلام و تصوير می کشد و در تخيل و احساس، و در نتيجه تعقل خواننده، رسوخ می دهد. بگذاريد امتحانی بکنيم : بدهيم چند بخش اول کتاب را همين پاسداران و ملاهای آنها بخوانند، احتمالا همه دقمرگ می شوند و سکته قلبی و مغزی می کنند. مگر نه اينکه خود نويسنده / راوی می نويسد : " هيچوقت ساناز را بدون اونيفورمش نديده بودم و وقتی مانتو و روسری اش را برداشت، از وحشت خشکم زد [سنکوپ کردم]. تی شرتی نارنجی داشت که در شلوار جينش کرده بود و چکمه هايی قهوه ای هم به پا داشت، اما، شگفت تر از هر چيز، انبوه موهای پرتلالو سياه پررنگ او بود که دور صورتش موج می زد و از راست به چپ می انداخت ". ( صفحه 29 چاپ فرانسوی ) و اگر راوی/ نويسنده که زن است ناگهان قدرت مهيب طلوع و تشعشع اين فيزيک پنهان کرده را کشف می کند و بر خود می لرزد، ببينيد که چه بر سر آخوندها خواهد آمد.مگر نه اينکه همين چرخش و امواج موهاست که موضوع جدالی امروز ديگر ربع قرنه شده است و دارد به دور آخرش نزديک می شود، شدت می گيرد و می رود که دودمان جمهوری اسلامی را بر باد دهد ؟ چه چيزی خوش خبرتر و زيبا تر از ديدن عکسهای اين دختران جوان که دور آتش چهارشنبه سوری حلقه زده اند و حجاب از سر برگرفته اند و ما، زن و مرد، در ايران و در همه جا، آنها را کشف می کنيم.
در صفحات اوليه کتاب، زن ها حضور و تن پيدا می کنند. جمعی مرکب از هفت دختر جوان دانشجو و استاد زن ادبيات انگليسی آنها که، فارغ از حضور جمهوری اسلامی و هيچ مرد ديگری، برای قرائت آثار ادبی هر پنجشنبه دور هم پرد می آيند، قبل از هر چيز اينگونه معرفی می شوند : زنانی که جسم دارند، تن دارند، شنا می کنند، رنگها را دوست دارند و آنها را هم خودشان انتخاب می کنند. همينجا اشاره کنيم : رمان/ واقعه نگاری، رمان/ بيوگرافی، مرزهای بين واقعيت و تخيل را (منظور : آنچه واقعا اتفاق افتاده است و آنچه نويسنده خلق کرده است ) علاوه بر ابهام درونی اين مقولات و رابطه ناآرام و نا مطمئن بين آنها، به صبغه شک هم می آرايد : آيا اين نويسنده است که خواسته است هيچ مردی در اين سمينارهای ادبی پنجشنبه صبح ها نباشد؟ آيا در واقعيت چنين اتفاقی افتاده؟ راوی موافق نويسنده بوده است و گاهگاهی نق نزده که اگر يک مرد هم آنجا بود ( مثلا نيما همسر مانا که توجيه شرعی هم داشته است ) بهتر می شد؟ هرچه هست، ماحصل مانند آن تکرارهايی در شعر شده است که ضربه ها را بر ملاج خواننده سنگينتر و کوبنده تر می کند (زن، زن، زن). نتيجه هنری، عالی است. ( تا اينجا، صفحه 50 ، به نظر می رسد که نيما عليرغم غيبتش، حضوری سايه وار و غايب و موثر دارد، مثلا به طور نوشتنی در جلسات شرکت می کند - در مورد Upsilamba نظر می نويسد. واقعا در اين جلسات بوده و در رمان حذف شده؟ نويسنده واقعا عذاب وجدان دارد که او را از رمان، يا از جلسات، بيرون انداخته؟ اين نوع سوال ها اهميت در خور ندارد، بيشتر امری مربوط به مکانيسم نوشتن و خلق رمان است ).
" ساعت شش صبح اولين روز درس و فی الحال سرپا. بيش از حد هيجانزده بودم که بتوانم چيزی بخورم، قهوه را گذاشتم و رفتم که دوشی بگيرم. آب گردنم، کمرم، پاهايم را نوازش می کرد، همانطور ماندم، هم زمان ريشه دوانده و سبک." ( صفحه 21) عناصر اين صحنه ، در و برای جمهوری اسلامی، آن را بدل به يک صحنه کثيف شيطانی و گناه آلود جنسی می کند. اما با قلم نويسنده قالبی اروتيک ( عاشقانه و زيبا و انسانی ) می گيرد. تن و برهنگی و آب و نوازش. اگر مانند آنها دنيا و زنان را نبينيم، معنايی کاملا متفاوت پيدا می کند. " برای اولين بار از سالها پيش، بی تابی ای داشتم که تنش آن را خراب نمی کرد : احتياج نداشتم که شکنجه رسومی را که روزهای کارم به عنوان استاد دانشگاه را جدول بندی می کرد، تحمل کنم - رسومی که تصميم می گرفتند چگونه بايد لباس بپوشم، چگونه رفتاری بايد داشته باشم، و چه حرکاتی را فراموش نکنم که کنترل کنم. برای اين سمينار، خودم را به شيوه ای ديگر آماده می کردم ". ( 21 ) اين شيوه ديگر، در آزادی انتخاب متحقق می شود. ملاقاتی با آزادی. ريشه در خود و در زندگی و رها شده و سبک از رسوم و تحميلات. " رنگهای روياهايم ، در حالی که از حمام بيرون می آمدم، با خودم تکرار کردم. خنکی کاشی ها را زير پايم حس می کردم. اين کلمات را دوست داشتم. چه تعداد آدمها روزی اين شانس را خواهند داشت که رنگ روياهايشان را نقش بزنند؟ يک ربدوشامبر بزرگ برداشتم - بعد از احساس امنيتی که نوازش آب به من داده بود، پو شاندن خودم در اين انبوه بافته حفاظت کننده فوق العاده دلپذير بود. با پای برهنه تا آشپزحانه رفتم، در فنجانی که بيشتر از همه دوست داشتم قهوه ريختم، فنجانی با توت فرنگی های سرخ ... " ( صفحه 24)
اينجا ديگر با نويسنده ( با اسم و رسم و موقعيت واقعی - اجتماعی و عکس و کارت شناسايی اش که به هر حال محدوديت هايی را تحميل می کند ) و يا حتی راوی ( که موقعيت حقيقی - حقوقی - رمانی ديگری دارد و آزادتر است ) سر و کار نداريم : با يک آزادی و شور فوق العاده انسانی عميق، فاقد زمان و مکان و سن، طرف هستيم، از آن نوع که بچه ها به طور طبيعی بروز می دهند و رفتارشان از آن الهام و شکل می گيرد : با دختر سه ساله من سر و کار داريم که هميشه دلش می خواست شير ناشتايش را در فنجانی که بيش از همه دوست داشت بخورد و آنچنان اين زدن رنگ رويای مکرر هر روز صبحش به زندگی برايش جدی بود که کسی نمی توانست در مقابل آن مقاومت کند، از هفت دولت آزاد بود : حتی اگر هم شب قبلش شکسته بود می بايست می رفتم و فنجان مشابهش را پيدا می کردم و می خريدم و شير را در آن می ريختم ( چه دردسری! ولی می ارزيد به آن خنده و بوسه مهربانانه و در عين حال نه چندان با توجه - کارتون تلويزيون بيشترين بخش توجهش را جلب کرده بود ).
موجودی که يک سره آزاد شده است و در عمق لحظه، با تمام پيکر و نيازها و احساسات انسانی اش زندگی می کند. شروع سمينارهايی بری از مزاحمت، در رابطه با رمانهايی که نويسنده عاشقانه دوست دارد و با کسانی که در اين عشق شريکند، ملاقاتی عاشقانه می شود.
من مدتهاست که شعر نمی خوانم ( بيست و چند سالی می شود ). اما، اين سطور يک لذت شعری برايم ايجاد کرد. نه شعر از آن نوع که در ميان شعرای ايران رسم است؛ از همان نوع که اتفاقا در همين کتاب به آن اشاره می شود. دختر جوانی که در مورد چيزهايی که هيچکس شعر نمی گويد، و منجمله در ورودی دانشکده اش، شعر می نويسد و يا دوچرخه ای مثل دوچرخه دختر عمويش. راستش، در اين پنجاه صفحه ای که از " خواندن لوليتا در تهران " خواندم، بيش از هر چيز با اين لحظه احساس نزديکی کردم : خنکی کاشی ها را زير پايم حس می کردم. زمان اين اولين ملاقات استاد و شاگردانش، که در هيئت ملاقاتی عاشقانه با آزادی و اختيار خلق می شود، شهريور است. هوا گرم است و راوی/ پرسناژ شب پر هيجانی را ( شايد بين خواب و بيداری ) گذرانده و ساعت شش سرپاست. آب بر تنش جاری است و لذت آزادی و انتخاب را بر پوست او و خواننده جاری می کند، در خانه ای آشنا گام بر می دارد و در ربدوشامبری محافظت کننده خود را می پوشاند، بوی قهوه و يک فنجان آشنا. فضايی امن و آزاد خلق شده از عناصری کوچک و بی اهميت، در تقابلی بيرحمانه با واقعيت ناامن و مستبد جمهوری اسلامی. رايحه آزادی، همچون عطر دلپذير قهوه ای تازه دم، از طريق اين فضا به خواننده منتقل می شود.
" خنکی کاشی ها را زير پايم حس می کردم. " اين اوج آزادی و امنيت و خوشبختی است که با اين تصوير تماس پاها با خنکی کاشيها منتقل می شود. اوج لذت از لحظه و آن جرقه های حسی در رمان که نابوکوف از آن حرف می زند.
خودمان را به جای مقامات ريز و درشت جمهوری اسلامی بگذاريم : اين ورود زن ها به رمان، بدل به تهاجمی خشن می شود. اين جمع هشت نفره، با دسته های گل و هر يک با لباس و رنگی متفاوت از ديگران، آن کابوسی است که اين حکومت تلاش کرده و می کند که از جامعه و از روياهايش حذف کند. به عبث.
مهشيد قبل از همه می رسد. راوی به او می گويد : " مردی در خانه نيست، می توانی اين را هم برداری ". تمام تحقير و نفرت دنيا نسبت به روسری، با نشستن اين به جای روسری، به خواننده منتقل می شود، حتی به کار بردن لفظ آن هم چندش آور و غيرقابل تحمل است.
آن روز، بيش از اوفات معمول، وقت زيادی برای انتخاب لباس گذاشتم ... با دقت آرايش کردم.
مهشيد يک کت آبی سرمه ای داشت با يک پيراهن سفيد که پاپيون زرد بزرگی روی آن منقش بود.
مانا می درخشيد؛ يک لحظه، پاره های نور چشمهايش را پر از روشنی کرد.
آذين پيراهن سفيدی به تن داشت که به زحمت شانه هايش را هم می پوشاند، با گوشواره های بزرگی از طلا و روژ لب صورتی.
هيچوقت ساناز را بدون اونيفورمش نديده بودم و وقتی مانتو و روسری اش را برداشت، از وحشت خشکم زد [سنکوپ کردم]. تی شرتی نارنجی داشت که در شلوار جينش کرده بود و چکمه هايی قهوه ای هم به پا داشت، اما، شگفت تر از هر چيز، انبوه موهای پرتلالو سياه پررنگ او بود که دور صورتش موج می زد و از راست به چپ می انداخت.
همه آن چيزهايی که می تواند در هر رمان ديگری توصيفی عادی، ولو مهم و در خدمت کل رمان يا آن صحنه و فضا، باشد در اينجا هيئت و هيبتی ديگر می گيرد. زنها از زير پوششی که آنها را از شخصيت و هويت عاری کرده است بيرون می آيند و فرم پيدا می کنند. اين آغاز يک شروع است : خروج زنان از دنيای جمهوری اسلامی و ورود به دنيای روياها و انسانها، با احساسات و مناسباتشان.
سمينار شروع می شود. هر يک محلی را برای نشستن انتخاب می کند. " وفادارانه اين جاها را تا آخر حفظ کردند، جغرافيايی حقيقی از مرزهای عاطفی و روابط شخصی شان. و بدين ترتيب اولين جلسه درس ما شروع شد. "
پيش از آن، نويسنده، مکرر و ابدی شدن اين شروع را در ذهنش با تصويری قدرتمند و زيبا و در عين حال عادی و بی اهميت، و کاربرد فعل حال نشان می دهد : " با هشت استکان کمرباريک که محتوی [چای] عسلی رنگ آن به آرامی تکان می خورد، وارد سالن می شوم ". هفت سال گذشته و اين تصوير هنوز هست : چای عسلی رنگ در چشم نويسنده به آرامی تکان می خورد ( ليف حمام در صحنه دوش هم هست البته ).
4 - حاکميت زنان بر رمان نويسی در ايران . نمی توان البته بدون يک بررسی همه جانبه از اين تز دفاع کرد که ديگر رمان نويسی در ايران به طور قطع از قلمرو قدرت مردان خارج و يک پديده زنانه شده است. منظور من البته رمان خوب است. تعداد رمانهای ايرانی که من در اين سالهای اخير خوانده ام، به زحمت به تعداد انگشتان دودست می رسد. اما، همين تعداد رمانهايی را که زنان نوشته اند و خوانده ام، و برخی به عنوان بهترينهای دو سال اخير از طرف ژوريهای مختلف اعطای جوايز اعلام شده اند، نشان از اين هجوم خوش يمن نويسندگان زن به قلمرو رمان که عمدتا پديده ای مردانه و شرقی و عقبمانده ( در امتزاج با رئاليسم سوسياليستی ) و يا شبه آکادميک و مصنوعی - تاريخ زده و زبان زده و با حضور کم رنگ فرد و زمان حال ( ملهم از گلشيريسم ) بود، می دهد. عمدتا اين نوع تقسيم بنديها، ناکامل و نادقيق و موجد سوتفاهم و کج انديشی است؛ اما ، به هر رو، نوعی کاتگوری بندی ضروری است و می تواند به درک ابعاد و سطوحی از تحول پديده ( در اين مورد : رمان نويسی در ايران ) کمک کند.
در بالا نوشتم : " اين رمان روند سلب قدرت از مردان را در ميان رمان نويسان زاده ايران کاملا تثبيت کرده، از سطحی ديگر ادامه می دهد . " در مورد رمان "چراغها را من خاموش می کنم" زويا پيرزاد ، قبلا نوشته ام. اين رمان، از نگاه زنی نوشته می شود که يک زن شوهردار است اما رويای متفاوت بودن و عاشق شدن را حفظ کرده. سرانجام به همان زندگی برمی گردد و ايفای نقش يک " همسر خوب " را ادامه می دهد. " پرنده من " از فريبا وفی، در همان جهان خانه و خانواده ادامه می دهد. نقطه قدرت اين دو رمان اين نيست که زنان آنها را نوشته اند، در اين جاست که نگاه آنها، تفکر آنها، طنز نهفته و گاه آشکار برخوردشان با مسائل و آدمها، و برخوردشان با زبان، زنانه است (منظورم نوعی خلاقيت است که از وسوسه قدرت و اهميت خود را دور می کند و انسانی است ). دو عامل تاريخی بيش از هر چيز ديگر در شکلگيری اين روند نقش داشته اند.
1) تفکر و نگاه مردانه در رمان نويسی ايرانيان، بن بست و سترونی خودش را به نمايش گذاشته است. " جن نامه " هوشنگ گلشيری، عليرغم تمام زحمات و ناملايمات و محروميتهايی که برای نوشتن آن کشيد و چه حيف، کارنامه اين شکست است. به اين دليل ساده که اين رمان قابل خواندن نيست و منشا هيچ تاثيری ، نه در قلمرو رمان نويسی و تفکر و نه حتی برای لذت و سرگرمی، نخواهد یود. گلشيری طپش اعماق جامعه و تحولات انسانهای معاصرش را نديد و بيش از حد به حضور جمهوری اسلامی و مسائل مطروحه همراه با آن ( در محدوده روشنفکر ايرانی ) اهميت داد؛ موقتی بودن اينها و رنسانس عظيم فکری/ فرهنگی/ اجتماعی در حال جريان را متوجه نشد. روی هياهوی زندگی، زير حجاب جمهوری اسلامی، خم نشد. کاری که زويا پيرزاد و فريبا وفی کردند : به مطمئن ترين واحد امن ( خانواده) که نظام اسلامی برای آنها گذاشته بود نقب زدند و با نگاه زنانه آن را زير ذره بين ( و همچنين تا حدی زير سوال ) بردند. گلشيری و مردان ديگر رمان نويسی ايران، اين را متوجه نشدند که : " نکته سوم، از نظر من، جلوه و بعد ديگری از اين رسانس فرهنگی - اجتماعی - تاريخی است که از مدتها پيش در جامعه ايران در حال کار است و دارد آرام آرام و نيز گاهی با جهش هايی غول آسا، به سطح می آيد. زنان ( و جوانان ) پرچمدار گسستی عظيم از فرهنگ شرقی ملی - اسلامی و مردسالار حاکم بر جامعه شده اند و مرتب به جلو می آيند و می خواهند آنطور باشند و زندگی کنند که مشابهنيشان در سوئيس ( اشاره ای برگرفته از متن کتاب). ميليونها ساناز به قدرت خود واقف (تر) شده اند و ديگر آنها هستند که علنا در خيابانها و مراسم هشت مارسها و چهارشنبه سوریها و امثالهم پاسداران و رژيم اسلامی را به مصاف می طلبند و تحقير می کنند. " ريشه اصلی اين نابينايی البته در تفکرات سياسی – اجتماعی آنها ( چه سوسياليسم ميرات شوروی و چه ليبراليسم کج و معوج فوکوياما ساخته ) و درک غيرديناميکشان از تاريخ است. اما، يک رمان نويس موظف نيست سياستمدار و تاريخدان باشد، لازم است که ناظر مشتاق زندگی و بندباز قابلی در جهان تخيل باشد ( و البته با نوعی شناخت عمومی در رابطه با عرصه های متنوع شناخت از فلسفه تا بيولوژی و غيره ) . رمان نويسان مرد ايرانی غالبا فاقد حساسيت زنانه ديدن جزئيات و روندهای جاری زندگی هستند.
2) نفس حضور جمهوری اسلامی که مردان را، با افکار و آمال و توهماتشان، در هم کوبيد و به عقب راند و وادار کرد گوشه ای کز کنند و برای زنان چاره ای جز کسب فرديت و هويت و به پا خاستن نگذاشت. اين پروسه در خانواده و تغيير توازن قوای زن - مرد در آن شروع شد : مردانی که توسط نظام حاکم تار و مار شدند و فاقد هر گونه قدرت و شخصيت اجتماعی، ديگر نتوانستند در خانه الدرم بلدرم بکنند؛ مردی که در جامعه هر پخ يک بسيجی و پاسدار لرزه بر اندامش می اندازد ديگر به زحمت می تواند در خانه شاه شاهان و رستم دستان شود .
در دو رمان ذکر شده، خانه و خانواده و موقعيت زن در آنها تصوير می شود، در رمان " خواندن لوليتا در تهران " فقط زنان حضور دارند ( با قيد احتياط ، زيرا شروع رمان اين است) يا حداقل بازيگران اصلی هستند.
در بالا نوشتم : " اين رمان [خواندن لوليتا در ايران] روند سلب قدرت از مردان را در ميان رمان نويسان زاده ايران کاملا تثبيت کرده، از سطحی ديگر ادامه می دهد. " " خواندن لوليتا در ايران " در مورد موقعيت زن و هنر در جمهوری اسلامی، مسخ انسانها در يک نظام استبدادی مذهبی و در عين حال تکاپوی افراد برای آزادی و کسب هويت فردی است. زنيت در آن حضوری سنگين دارد، از جنس نويسنده تا پرسناژهای حاضر و از موضوعات حاد کتاب تا نگاه همدلانه نويسنده/ راوی به زنان، اما اين نگاه يک زن برابر است و در نتيجه فراتر از آن می رود و در موقعيت رمان نويس / انسان قرار می گيرد. زنی است که در مورد زنان می نويسد و نورافکن بر موقيت انسان در جهان می اندازد. انسان در جهانی بی رحم، آنچنان که نويسنده " پرنده من " (3) اينچنين زيبا تصوير می کند : " کنار امير دراز می کشم. حالا نه برايش زنم، نه مادر، نه خواهر. هيچ ربطی به هم نداريم. نور سرد و سفيد تلويزيون مثل نورافکنی از خط دشمن به رويمان افتاده و دنبال شناسايی ماست که مثل دو غريبه روی قالی افتاده ايم. به امير می چسیم و شانه هايش را محکم می گيرم. برمی گردد و توی خواب بغلم می کند. حالا نه او شوهر است نه من همسر. نه او مرد است نه من زن. دو آدميم تنگ هم و پناه گرفته درهم. "
1- In English : Reading Lolita in Tehran, Random House
En français : Lire Lolita à Téhéran, PLON
2- http://www.nader-baktash.com رنسانس فرهنگی
3 - " پرنده من " البته انسجام و استواری ساختار رمان زويا پيرزاد را ندارد، اما سرشار از لحظات زيبا و طنزآلود و نوعی دخل و تصرف در زبان و تعبيرات است که آن را خواندنی می کند : " تا وقتی امير [شوهر راوی] در خانه است اجازه ندارم نادان باشم. برای همين صبر می کنم تا او بيرون برود. "، " [در طول يک دعوای زناشوئی] نيازی به بلند شدن نيست. نَشسته هم می شود از حانه محافطت کرد. "، " ای کاش من هم فيلی داشتم که هوای هندوستان يا جای نزديکتری می کرد. "، " [پدر:] نمی خواهم توی کوچه ها علاف بگردی. می خواهم رشد کنی. [پسر:] من رشد نمی خواهم. دوچرخه می خواهم."
و فضاسازی برخی صحنه ها : شاهين فرار نمی کند. آرام بلند می شود و به حياط خلوت می رود. امير به تلافی نزدن دارد بد و بيراه می گويد و به دنبال شاهين می رود. باران يکدفعه شروع به باريدن کرده. من و شادی به دنبال امير می رويم. باران درشت دانه روی ايرانيت ضرب می گيرد. تک ضربه های دف بلند می شود... امير از زير ايرانيت کنار می رود و زير باران می ايستد. همهمه باران و دف حياط خلوت را پر کرده است. توی آشپزخانه می روم و صدايش می زنم " بيا تو ".