آمبولانس در خيابانها، روز:
آمبولانس حامل مرد كور در خيابانها آژيركشان ميرود. مرد كور كه دچار حمله قلبي و تنگي نفس شده، روي برانكار دراز كشيده و به صورت او ماسك اكسيژن گذاشتهاند و به دست او سرمي را وصل كردهاند. دوست مرد كور، نگران كنار او نشسته است و پرستاري فشارخون مرد كور را اندازه ميگيرد.
مرد كور: نفسم نميآد. دارم خفه ميشم.
اورژانس بيمارستان، ادامه:
آمبولانس جلوي بيمارستان ميايستد و پرستاران مرد كور را با برانكارد به داخل اورژانس ميبرند. دوست مرد كور كه از آنها جا مانده، به اين و آن تنه ميزند و ميكوشد خود را به دوستش برساند. در داخل اورژانس بيمارستان از مرد كور نوار قلبي ميگيرند و پزشك نوار قلبي را كنترل ميكند.
دوست مرد كور: آقاي دكتر قلبش چه جوري ميزنه؟
دكتر: شكسته شكسته. هر كي قلبش شكسته شكسته بزنه، ميآرانش پيش ما.
دوست مرد كور: يعني وضع قلبش خطرناكه؟
دكتر: نه شوخي ميكنم. قلب همه، توي مونيتور شكسته شكسته ميزنه. خوشبختانه حمله قلبي نيست، فقط فشار عصبيه.
دوست مرد كور: حالا بايد چي كار كنيم؟
دكتر: براش آرام بخش مينويسم تا فكر و خيالهاي آزار دهندهشو فراموش كنه. ولي بايد استراحت كنه و گردش بره.
دوست مرد كور: ميتونم ببرمش؟
دكتر: بله.
دو دوست نابينا زير بغل همديگر را گرفته از بيمارستان ميروند. معلوم نيست كدام يك از آنها مريض است كدام يك همراه. فيد اوت.
لابي مجموعه مسكوني ، روز بعد:
پسرك روزنامه فروش به همراه مشتي مجله و روزنامه ميآيد.
پسرك روزنامه فروش: سلام آقا.
لابي من: كجا؟
پسرك روزنامه فروش: ميرم توي طبقات، روزنامه و مجله پخش كنم.
لابي من: چرا نميريزي تو صندوق پستيشون، خودشون بيان ور دارن؟
پسرك روزنامه فروش: آخه ميرم طبقه هفدهم كمك كنم.
لابي من: زود برگرديها. تو مجموعه دزدي شده، گفتن غريبهها رو راه نديم.
پسرك روزنامه فروش: چشم آقا.
و به سوي آسانسور ميرود و سوار ميشود.
آپارتمان طبقه هفدهم، ساعتي بعد:
پسرك در حمام ايستاده است.
مرد كور: لخت شو خودتو بشور. از بس كثيف شدي، بوي تنت آزار دهنده شده.
پسر لباس رويش را درميآورد. زير تنش را با روزنامه پيچانده است.
مرد كور: لباسهاي زيرتم درآر.
پسرك روزنامه فروش: لباس تنم نيست آقا.
مرد كور: [به تن پسرك دست ميزند و روزنامهها را لمس ميكند.] اينا چيه؟
پسرك روزنامه فروش: روزنامه است. شبها كه تو خيابون ميخوابم، خيلي سرده، روزنامه ميپيچم به تنم كه يخ نزنم.
مرد كور: لخت شو برو توي وان.
پسر روزنامههاي پيچيده به تنش را باز ميكند و در وان مينشيند.
مرد كور: تيتر روزنامهها رو بخوون ببينم مال چه وقتيه.
پسرك روزنامه فروش: صدام: آمريكا حتي يك متر از خاك عراق را هم نميتواند تصرف كند.
مرد كور: به قول انگليسها، هيچي كهنهتر از روزنامه ديروز نيست. انگليسها روزنامههاي ايرانو نديدند كه مال امروزشم كهنه است.
دوش آب را روي سر پسربچه باز ميكند و با دست ديگرش شامپو را روي سر او ميريزد. بعد به پسر حوله ميدهد تا خودش را خشك كند و لباسهاي پسرانهاي را براي او ميآورد.
مرد كور: اين لباسهاي چند سال پيش پسرمه. فكر كنم به تنت اندازه باشه. من ميخوام دو روز برم سفر. تو پيش زن من بمون.
پسرك روزنامه فروش: چشم آقا.
مرد كور: براش غذا بخر. اگرم بهانه گرفت، ببرش بيرون مواظبش باش گم نشه. هروقت ميري بيرون، اينو بچسبون به پشتش.
پسرك روزنامه فروش: چشم آقا.
آدرس خانه را به دست او ميدهد. پسرك لباسهاي پسر مرد كور را پوشيده و تر و تميز شده است.
مرد كور: توي خونهام به چيزي دست نزن.
پسرك روزنامه فروش: ببخشيد آقا اگه خواستم خانومتونو صدا كنم، چي صداش كنم؟
مرد كور: هر چي دلت خواست، چون براش فرقي نميكنه.
پسرك روزنامه فروش: شما چي صداش ميكنين؟
مرد كور: آخرين بار صداش كردم جلسومينا، جلسومينا. خوشش اومد. چشمهاشو تو رختخواب باز كرد و گفت خيس ميخوام. يادت باشه اگه گفت خيس ميخوام، يعني آب ميخواد.
اتوبوس در مسير جاده جنگلي شمال، روز:
اتوبوس حامل اعضاي باشگاه نابينايان در دل جادة جنگلي در حركت است. مرد كور كنار صندلي دوست نابينايش نشسته است. مسافران دسته جمعي سرود ميخوانند.
مسافران:
آري آري، آري آري، زندگي زيباست.
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعلهاش در هر كران پيداست.
ورنه خاموش است و خاموشي، گناه ماست.
آري آري، آري آري، زندگي زيباست. 3
بعد سكوتي در ميگيرد و ماشين از ميان درختاني كه از برگهاي زرد پائيزي پوشيده شدهاند، ميگذرد.
دوست مرد كور: خيلي وقت بود جنگلرو نديده بودم.
مرد كور: منم همينطور.
مرد كور ديگر: الان جنگل چه رنگيه؟
دوست مرد كور: جنگل سبزه ديگه.
مرد كور: نه بابا الان زرده، چون فصل پائيزه.
مرد كور ديگر: زرد چه جوريه؟
دوست مرد كور: تو مادرزاد نابينا بودي؟
مرد كور ديگر: آره. من از رنگها خاطرهاي ندارم. فقط سياهي رو ميشناسم. همه به من ميگن تنها رنگي كه تو ميبيني سياهيه.
دوست مرد كور: زرد ... چيزه ... مثل هيجانه، مثل عشق.
مرد كور: من فكر ميكنم زرد مثل غمه. پائيز غمگينه ديگه.
مرد كور ديگر: زرد رنگ سرده يا گرمه؟
دوست مرد كور: گرمه.
مرد كور ديگر: پس چرا مثل غمه. غم كه سرده. من غمگين كه ميشم دست و پام يخ ميكنه. فشار خونم ميافته پايين. دستام عرق سرد ميكنه.
دوست مرد كور: ميدوني زرد يه چيزه خاصه. يه جور غمه كه گرمه. مثل سوختن دل ميمونه. هم غمگينه هم داغه مثل داغ زدن به اسب سركش.
مرد كور: بذار برات يه شعر بخوونم تا خودت بهتر حس كني. [ به آواز ميزند:]
غمگين چو پاييزم، از من بگذر.
شعري غم انگيزم، از من بگذر.
ديگر اي مه به حال خسته بگذارم.
بگذر و با دل شكسته بگذارم.
بگذر از من، تا به سوز دل بسوزم.
در غمِ اين عشق بي حاصل بسوزم.4
خيابانهاي تهران، همان روز :
پسرك روزنامه فروش در حالي كه مشتي روزنامه و مجله را در دست دارد، فرياد زنان ميرود.
پسرك روزنامه فروش: اخطار سازمان ملل، براي خلع سلاح اتمي ايران! خطر بازگشت طالبان به افغانستان! گسترش سوراخ لايه ازون!
رهگذران از پسرك روزنامه ميخرند و پسرك در عين فروش روزنامه، دست زن مرد كور را رها نكرده، با خود ميبرد. زن چون مجسمهاي كوكي، مات و مبهوت گرفتار تقديري شده است كه پسرك براي او رقم ميزند. در پشت لباس او آدرس مفصلي نوشته شده و از يابنده با احترام و قدرشناسي خواسته شده است كه در صورت يافتن او، زن را به آدرس خانهاش عودت دهد.
زن: زندان چيه؟
پسرك روزنامه فروش: زندان يه مشت ميله است، آدمهاي گناهكارو ميريزند پشتش.
زن: زندان چيه؟
پسرك روزنامه فروش: يه دور گفتم ديگهام نميگم. ميخواي بفهم ميخواي نفهم.
زن: زندان چيه؟
پسرك روزنامه فروش: بيا بريم تو جوب آب تف كن. هي نگو زندان چيه؟
و او را تا كنار جوي آب ميبرد و خودش براي آن كه به زن بياموزد، توي جوي آب تف ميكند، اما زن تف نميكند.
زن: زندان چيه؟
پسرك روزنامه فروش: بابا زندان، يه ميله آهنيه گندهاست كه آدمهاي حشيشي رو ميريزند پشتش تا هروئيني شن بيان بيرون. فهميدي؟!
زن: فهميدي؟... فهميدي؟... فهميدي؟.
پسرك روزنامه فروش و زن دور ميشوند و پسرك تيتر روزنامهها را فرياد ميزند.
پارك، ادامه:
پاركي در شهر كه پر از آدم است، اما سكوت بر پارك حاكم است و جز گفتگوي پرندگان، صدايي شنيده نميشود. آدمها يك به يك مشغول گفتگو با يكديگرند، اما چون همگي كر و لال هستند، از آن ها صدايي شنيده نميشود. زن هر لحظه مات و مبهوت جلوي گفتگو كنندگان ميايستد و به سخن گفتن خاموش آن ها مينگرد.
زن: من صداها رو فراموش كردم... خانوم من صداي شما رو فراموش كردم...
پسرك روزنامه فروش، مشغول فروش روزنامه به آدمهاي كر و لال است و با نشان دادن روزنامه، آنها را ترغيب به خريد روزنامه ميكند. اما ديگر زن را فراموش كرده است و زن آرام آرام در غفلت پسرك در پارك گم ميشود. لحظهاي زن پشت ميلههاي پارك ميايستد و به شهر از پشت ميلهها نگاه ميكند.
پسرك يكباره به خود ميآيد و درمييابد كه زن را گم كرده است. به هر سو ميدود تا زن را بيابد. از زن خبري نيست.
پسرك روزنامه فروش: [از رهگذران] يه زن تنها رو نديدين كه پشتش يك كاغذ چسبيده؟
رهگذر اول: نه.
رهگذر دوم: از سمت راست رفت.
رهگذر سوم: نه.
رهگذر چهارم: از سمت چپ رفت.
خيابانهاي تهران، ادامه:
زن بيهوده و سرگردان به هر سو ميرود و باد كاغذ پشت او را كه ديگر آويزان شده، با خود ميبرد. حتي يكبار وقتي از خيابان رد ميشود، نزديك است زير ماشين برود كه با ترمز شديد يك ماشين، از خطر ميرهد. راننده سرش را از پنجره ماشين بيرون كرده فرياد ميزند. اما زن واكنشي نشان نميدهد و تنها مات و مبهوت به مرد راننده نگاه ميكند.
زن: [به راننده] الهه... الهه... كجا گم شدي، عزيزدلم؟
پسرك روزنامه فروش در خيابانها سراسيمه ميدود و از گم كردن زن به شدت ترسيده است. در هر خيابان و كوچه كه ميرسد نام زن را فرياد ميكند.
پسرك روزنامه فروش: جلسومينا! جلسومينا!
از جلسومينا خبري نيست.
ساحل دريا، روز:
گروه نابينايان در كنار ساحل جمع شدهاند و هر دو نفر با فاصلهاي از يكديگر قرار گرفتهاند. مرد كور و دوستش كنار هم نشستهاند.
دوست مرد كور: حالت بهتره؟
مرد كور: آره بهترم.
دوست مرد كور: چه صدايي رو ميشنوي؟
مرد كور: موسيقي موج دريا. راستي كه طبيعت بهشته.
مدتي به سكوت ميگذرد و تنها صداي موزون امواج دريا شنيده ميشود و با هر موجي، قطراتي از آب به صورت مرد كور و دوستش پاشيده ميشود.
مرد كور: منتظر يه حادثهام.
دوست مرد كور: بابا اينجا ديگه اين حرفهارو ولش كن.
مرد كور: منتظر يه حادثه طبيعيام، مثل بارون. احساس ميكنم آسمون دلش گرفته و بايد بباره. وقتي بارون ميآد، انگار طبيعت گريه ميكنه. بعد مثل اينكه غم طبيعت ميره و يهو شاد ميشه.
دوست مرد كور: منم بعد از بارون رو خيلي دوست دارم.گاهي فكر ميكنم ما خيلي خوشبختيم كه چشم نداريم. اونايي كه چشم دارن، مثل ما صداهارو نميشنوند. فكرشو بكن. اوناييكه چشم دارند آيا ميتونن صداي پاي بارون رو مثل ما بشنوند؟ گوش كن.
صداي امواج دريا كه بر ساحل سر ميخورد.
مرد كور: وقتي چشم آدم بازه، جهان آنقدر پر رمز و راز نيست. ميدوني، وقتي من چشم داشتم، اينقدر خدارو باور نداشتم. اونموقع خدارو ميدونستم، حالا ميبينمش. يه نوريه تو تاريكي.
دوست مرد كور: ولي من اونوقتي كه چشم داشتم، خدارو بيشتر ميديدم. رنگهاشو. اما از وقتي نميبينم، خدام سياه و سفيد شده.[ميخندد] فكرشو بكن، خدام يك لكة سفيده، تو سياهي مطلق جهان. و بعد ديگه هيچي، فقط صدا.
مرد كور: من حرفتو قبول ندارم. ديدن و نديدن دو جور زندگي كردنه. خيلي وقتها چيزي كه ديده ميشه، رازش پايان ميپذيره. اما صدا، مثل سرزمين هند ميمونه. پر از رمز و رازه. دلم ميخواست هيپي ميشدم، ميرفتم دور دنيارو ميگشتم تا جاي پاي خدارو ببينم.
صداي مربي نابينايان: دوستان! ما نيومديم اينجا تا حرف بزنيم. ما اومديم اينجا تا صداي طبيعت رو بشنويم. جهان با ما حرفهايي داره كه تا سكوت نكنيم، اونو نميشنويم. ريههاتونو پر از اكسيژن كنيد.
روي صورت ساكت نابينايان، صداي امواج موزون دريا، صداي مرغان دريايي و صداي پاي قطرات آب و صداي عبور نسيم شنيده ميشود. گاهي صداي نفس عميق يك نابينا بر اين صداها غلبه ميكند.
اكنون همة نابينايان رو به دريا ايستادهاند و شعر ميخوانند. از عمق دريا، امواج بلند به سوي آنان پيش ميآيد.
نابينايان:
آري آري، آري آري، زندگي زيباست.
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعلهاش، در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست
فيد اوت.
خيابانها و پارك، روز بعد:
مرد كور و دوستش و پسرك روزنامهفروش و راننده درون ماشين نشستهاند. پسرك روزنامهفروش گريه ميكند.
دوست مرد كور: اگه توي پارك گم شده، نميتوونه خيلي دور شده باشه.
مرد كور: ديشب اگه توي خيابون مونده باشه، از سرما مرده. اون خيلي سرمائيه.
از ماشين پياده ميشوند و جاي جاي پاركي كه كر و لالها در آن گرد آمده بودند را جستجو ميكنند.
مرد كور: [به هر سو فرياد ميكشد.] الهه! الهه!
اما از الهه خبري نيست. دوباره سوار ماشين ميشوند و خيابانها را ميگردند. موبايل دوست مرد كو ر زنگ ميزند و چهرة او پس از شنيدن حرفهاي آن طرف گوشي شاد ميشود.
دوست مرد كور: برو بيمارستان آلزايمريها.
و راننده دنده عوض كرده، سرعتش را بيشتر ميكند.
بيمارستان آلزايمريها، ساعتي بعد:
بخش اورژانس. دكتر براي آنها توضيح ميدهد.
دكتر: يك نفرتون بياد ببينه كدوم يكي از اوناست.
مرد كور: من خودم ميآم.
پسرك روزنامه فروش و دوست مرد كور منتظر ميمانند و مرد كور به همراه دكتر دور ميشوند و وارد اتاقي ميشوند.
دكتر: اين خانوم رو ديشب توي ريل راه آهن پيدا كردند. شانس آورده كه قبل از اين كه زير قطار بره، مأمور راه آهن اونو نجات داده.
مرد كور: الهه... الهه... عزيز دلم، تويي؟ [زن چشم باز ميكند، اما جواب نميدهد.] الهه… جواب منو بده. [زن جواب نميدهد.] ميتوونم بهش دست بزنم. دستهام اونو خوب ميشناسن.
جلو ميرود و ميكوشد زن روي تختخواب را لمس كند.
زن: به من دست نزن كثافت[يكباره جيغ ميكشد.] ميخواد به من تجاوز كنه.
مرد كور از جيغ زن يكه ميخورد و درمييابد كه صدا از زن او نبوده است.
مرد كور: اين زن من نيست.
دكتر زن را آرام ميكند و از اتاق بيرون ميآيند و به اتاق ديگري وارد ميشوند.
دكتر: اين خانوم را ديشب از چنگ سگهاي هار ولگرد خيابوني نجات دادهاند. متأسفانه بخشي از دستش ... مهم نيست، فوري بهش آمپول هاري زده شده.
مرد كور: الهه... عزيزم چه بلايي سرت اومده؟ [ زن سكوت كرده است.] آقاي دكتر ميترسم اين يكي را لمس كنم زنم نباشه و جيغ بزنه. فقط اجازه بدين بوش كنم. من بوي زنمو خوب ميشناسم.
جلو ميرود و زن را بو ميكند. زن نيز او را بو ميكند.
مرد كور: اين زن من نيست.
مرد كور بيرون ميرود و دكتر او را همراهي ميكند و به اتاق ديگري ميروند.
دكتر: اين خانوم كنار ميلههاي يك پارك خوابش برده بوده. خوشبختانه هيچ آسيبي نديده.
مرد كور او را بو ميكند و بعد با جرأت او را لمس ميكند.
مرد كور: كجا گم شده بودي عزيز دلم؟
زن: آقا من صداي شمارو فراموش كردم.
مرد كور: چطور صداي منو فراموش كردي؟… [ از يافتن زنش به وجد آمده] جلسومينا. جلسومينا.
او را در آغوش ميگيرد. فيد اوت.
ماشين در خيابانهاي تهران، روز بعد:
مرد كور روي صندلي جلوي ماشين نشسته است و رانندة اداره او را در خيابانها ميگرداند.
راننده: آقا يه پسر روزنامه فروش اونجاست.
مرد كور: صداش كن بياد جلو.
راننده: روزنامه، روزنامه، بيا اينجا.
پسرك روزنامه فروش پول روزنامهاي را كه به ماشيني فروخته است، ميگيرد و دوان دوان خود را به ماشين مرد كور ميرساند.
پسرك: چه روزنامهاي ميخواين؟
مرد كور: بيا اينور.
پسرك خود را از جلوي ماشين به سمت مرد كور ميرساند.
پسرك: چه روزنامهاي بدم؟
مرد كور: اسمت چيه؟
پسرك: براي چي؟
مرد كور: لابد لازمه كه ميپرسم.
پسرك: علي.
مرد كور: چند كلاس سواد داري؟
علي: هيچي.
مرد كور: يعني روزنامه نميتووني بخووني؟
علي: نه.
مرد كور: پس هيچي. برو.
علي: روزنامه نميخواين؟
چراغ راهنما سبز شده است و ماشين راه ميافتد و ميرود. دوباره در خيابانها ميگردند. در خياباني ديگر، پسرك روزنامه فروش ديگري را مييابند. راننده او را صدا ميكند. پسرك جلو ميآيد. راننده از او ميخواهد كه به سمت مرد كور برود.
مرد كور: اسمت چيه؟
پسرك: سلام آقا، من حسينم.
مرد كور: خوبي حسين؟
حسين: بله آقا. ديگه نميخواين بيام براتون روزنامه بخوونم؟
مرد كور: نه تو ديگه شيطون شده بودي. يه پسربچه تازه ميخوام.
حسين: آقا داداشمون تازه است.
مرد كور: نه. يه نفر ميخوام كاملاً تازه باشه.
خداحافظ حسين جان، مواظب خودت باش.
ماشين راه ميافتد و ميرود و در خيابان ديگري پسرك ديگري را مييابند. پسرك روزنامه فروش، به اشاره راننده به سمت مرد كور ميرود.
مرد كور: اسمت چيه؟
پسرك: عباس.
مرد كور: چند سالته؟
عباس: 10 سال.
مرد كور: سواد خوندن و نوشتن داري؟
عباس: بله آقا.
مرد كور: ميتووني روزنامه بخووني؟
عباس: بله آقا.
مرد كور: بخوون ببينم.
عباس مشغول خواندن تيترهاي روزنامهها ميشود. ماشينهاي پشتي بوق ميزنند.
مرد كور: بيا بالا راه بسته شد.
عباس درِ عقب ماشين را باز ميكند و سوار ميشود و همچنان تيتر روزنامهها را ميخواند.
عباس: شكست اصلاحات. پيروزي جناح راست در انتخابات. مردم تهران به پاي صندوقهاي رأي نرفتند.
مرد كور: نماز ميخووني؟
عباس: نه آقا.
مرد كور: چرا پسرم؟
عباس: وقت نداريم آقا.
مرد كور: وقت نداريم هم شد حرف!
عباس: بلدم نيستيم آقا.
مرد كور: اگه من يادت بدم، ميخووني؟
عباس: نه آقا.
مرد كور: چرا؟
عباس: وقت نداريم آقا. ما خرج خونهمونو ميديم. تا بيايم نماز بخوونيم، به جايش دهتا روزنامه فروختيم.
مرد كور: اگه من بهت مزد بدم، بياي براي من توي خونه روزنامه بخووني، قول ميدي كه نمازم بخووني؟
عباس: چقدر مزد ميدين؟
مرد كور: الان روزي چند در ميآري؟
عباس: روزي هزارو پونصد، ششصد تومن.
مرد كور: من بهت روزي دو هزار تومن ميدم.
عباس: كمه آقا.
مرد كور: دو هزار تومان كه بيشتر از هزارو پونصد، ششصد تومنه.
عباس: آقا اينجا فقط روزنامه ميخوونيم، اما اونجا بايد نمازم بخوونيم.
مرد كور: [ميخندد] خيلي كاسبي.
عباس: آقا الكاسب حبيب الله.
مرد كور: [به راننده] برو اين خيلي زبله، به درد نميخوره.
پسرك را پياده ميكنند و ماشين ميرود و در چهارراه ديگري صداي پسرك روزنامه فروشي ميآيد كه تيترهاي روزنامه ها را با صداي بلند فرياد ميكند.
راننده: صداش كنم؟
مرد كور: اين صدايِ محسنه. سومين نفري بود كه پيشم روزنامه ميخووند. آلوده شد، چند ماه هم زندان بود.
ماشين ميرود و در شهر گم ميشود.
اداره و سالن سانسور، روز ديگر:
مرد كور از راهروهايي ميگذرد و وارد سالن سانسور نمايش فيلم ميشود.
مرد كور: سلام به دوستان هميشه غايب!
چند نفر: سلام به مرد آن تايم!
مرد كور: شرمندهام، زنم حالش خوب نبود، دنبال يك كسي ميگشتم كه زنمو بسپرم بهش.
آپاراتچي: اجازه هست شروع كنم؟
مرد كور: برو بريم.
سالن نمايش تاريك ميشود و نوري كه از آپارات روي پرده افتاده است، بر صورت آنها نيز ميافتد. آپاراتچي بعد از روشن كردن آپارات، خود را به مرد كور ميرساند تا برايش آنچه را در پرده ميبيند، توضيح دهد.
آپاراتچي: يك زن از در خونهاش بيرون ميآد و به صورتش ماسك ميزنه.
صداي يك نفر: اين صحنه سمبوليكه، كارگردان ميخواد بگه، تو اين جامعه نميشه نفس كشيد.
آپاراتچي: زن وارد خيابان پر از دود ميشه. منتظر تاكسيه. با دستش يه جهتيرو نشون ميده.
مرد كور: كدوم جهت رو نشون ميده؟
آپاراتچي: سمت راست.
صداي يك نفر: نه بابا سمت چپ. نسبت به خودش سمت راسته، اما نسبت به تماشاچيها سمت چپه.
مرد كور: كارگردان ميخواد بگه راه نجات جامعه، رفتن به سمت چپه. اين صحنه بايد در بياد.
آپاراتچي: زن از شدت دود، توي خيابون از حال ميره... حالا يه آمبولانس سر ميرسه و دو تا پرستار كه ماسك زدند، اونو سوار آمبولانس ميكنند.
صداي يك نفر: كارگردان منظورش اينه كه ما آزادي خواهانرو با ماشينهاي آمبولانس به زندان ميبريم.
مرد كور: نه بابا، ميخواد بگه آش اينقدر شوره كه صداي آشپزم دراومده. پرستارها براي چي ماسك زدن؟ منظور كارگردان اينه كه خود حاكميت هم فهميده كه توي اين جامعه ديگه جاي تنفس نيست. اين صحنهام بايد دربياد.
صداي يك نفر: اين صحنه دربياد چيه آقا. فيلم بايد توقيف بشه. كارگردانش هم بايد دستگير شه.
مرد كور: عجله نكنين بابا، بذارين فيلمو تا ته ببينيم، شايد آخرش حرفشو پس گرفت. بعضي از فيلمسازها اول فيلمو انتقادي براي مردم ميسازند، تهشو به نفع حاكميت رفع و رجوع ميكنند.
تلفن زنگ ميزند و آپاراتچي گوشي را برميدارد و آهسته صحبت ميكند و بعد گوشي را به دست مرد كور ميدهد.
آپاراتچي: شمارو ميخوان آقا.
مرد كور: [گوشي را ميگيرد] بله؟ تويي؟ ...الان بيام؟ نميشه دارم فيلم بازبيني ميكنم ...فوريه؟...اومدم. [برميخيزد] دوستان من بايد برم. ببخشيد.
و سالن را ترك ميكند.
خيابانها، لحظهاي بعد:
مرد كور و دوستش در پيادهروبا عجله ميروند و گهگاه به اين و آن تنه ميزنند و عذر ميخواهند.
دوست مرد كور: منشي قاضي زنگ زد، گفت: قاضي يك ربع وقت داده، ميتووني تا يك ساعت ديگه با دوستت بياين اينجا. گفتم: آره. ولي خيلي دنبالت گشتم. تند برو برسيم.
مرد كور: من دست به دامن قاضي ميشم. بهش ميگم: به خاطر همة خدمتهايي كه من به نظام كردم، اونا بايد بچهام را به من ببخشند، يا لااقل بهش تخفيف بدن.
دوست مرد كور: از قاضي طلبكاري نكن. بيشتر دلشو رحم بيار. بگو من تك فرزنديام، بگو بعد از جنگ هم عقيم شدم. بگو اگه اين بچه بميره، ديگه از نسل من مؤمن كسي باقي نميمونه.
مرد كور: همانطور كه قانون بچههاي خانوادههاي پيرِ تك فرزنديرو به سربازي نميبره، بايد يك تخفيفي هم به خانوادههاي پيرِ تك فرزندي كه بچهشون مجرمهِ، بدن.
موبايل دوست مرد كور زنگ ميزند.
دوست مرد كور: بله... سلام. ديگه داريم ميرسيم قربان. [گويي از پاسخي كه ميشنود نااميد ميشود و ميايستد. مرد كور كه به راه خود ادامه داده، از جا ماندن صداي دوستش ميفهمد كه بايد بايستد. ميايستد.] حالا راهي نيست كه اين پدر پير، پنج دقيقه قاضيرو ملاقات كنه؟… چه وقتي؟ …سه روز ديگه صبح زود؟ ...خداحافظ شما.
مرد كور: [راه رفته را باز ميگردد.] سه روز ديگه صبح زود وقت داد؟
دوست مرد كور: سه روز ديگه صبح زود ميخوان پسرتو...
مرد كور: پسرمو چي؟
دوست مرد كور: گفت شما هم بياين. شايد بتوونين قبل از اجراي حكم، راضيش كنين كه توبه كنه.
مرد كور از حال ميرود.
آمبولانس در خيابانها، ادامه:
آمبولانس آژيركشان مرد كور و دوستش را ميبرد. روي صورت مرد كور ماسك اكسيژن گذاشته شده و به دستش سرمي وصل است و پرستار فشارخون مرد كور را ميگيرد.
اورژانس بيمارستان، ادامه:
دو پرستار، مرد كور را با برانكارد به اورژانس ميرسانند. به بدن مرد كور دستگاهي كه نوار قلبي را ميگيرد، وصل ميشود.
دوست مرد كور: فكر نكنم از قلبش باشه. دفعة پيش گفتين از اعصابشه.
مرد كور از درد سينه مينالد. دكتر نوار قلبي را چك ميكند.
دكتر: زير زبوني براش بذارين. اين دفعه سكته قلبيه. ببرينش سي سي يو.
اورژانس پر از جنب و جوش ميشود و پرستاران مرد كور را كه در حال سكته قلبي است با خود ميبرند. فيد اوت.
آپارتمان طبقة هفده، دو شب بعد:
نيمه شب است. مردكور كنار زنش در رختخواب خوابيده است، اما بيدار است و غلت ميخورد. به خوبي معلوم است كه تمام شب را نخوابيده است. ساعت زنگ ميزند. مرد كور در رختخواب مينشيند، اما جلوي زنگ ساعت را نميگيرد. صداي زنگ ساعت تمام ميشود و صداي زنگ تلفن شنيده ميشود. مرد كور از رختخواب بيرون ميآيد و گوشي تلفن را بر ميدارد.
مرد كور: الو ... سلام... آره پاشدم... الان آماده ميشيم.
گوشي را ميگذارد و به سراغ زنش ميآيد و همانطور كه لباسهاي خودش را ميپوشد، زنش را نيز صدا ميكند.
مرد كور: الهه... الهه... بايد بلندشي. امروز يه روز حياتيه... الهه [بعد صدايش را بالا ميبرد و فرياد ميزند.] الهه! الهه! [و بعد با عصبانيت جيغ ميكشد.] الهه بلند شو. بلند شو.
اشياء كنار دستش را ميشكند. و از سرو صداي شكستن اشياء، زن او وحشتزده در رختخواب مينشيند.
مرد كور:[دست زنش را ميگيرد و از رختخواب بيرون ميكشد.] تو بايد بياي. پسرمون منو دوست نداره، ولي تورو دوست داره. شايدتو رو ببينه، به منم رحم كنه. اوني كه به سرت ميبندي كو؟ [و خودش اطراف را ميگردد.] اسمش يادم رفته، اوني كه به سرت ميبندي كو؟
بازهم ميگردد و روسري را مييابد. آن را به سرِ زنش دوبار گره ميزند.
مرد كور: قاضي منو نپذيرفت. اما گفته اگه پسرتون امروز صبح، از شعرهايي كه سروده، اظهار پشيموني كنه، با تخفيف مجازات تا يك درجه، از اعدام به ابد، موافقت ميكنه. ابدم يعني وقتي نظام از عصبانيت دربياد.
دست زنش را ميگيرد و از آپارتمان بيرون ميبرد.
جلوي در مجموعه، نيمه شب:
دوست مرد كور به همراه راننده درون ماشيني جلوي در ايستادهاند. لابي من كمك ميكند و مرد كور و زنش را سوار ماشين ميكند. ماشين حركت ميكند.
ماشين در خيابانها، شب:
از پنجره ماشين باد ميوزد و موهاي زن را درهم ميريزد.
مرد كور: به قاضي نگفتي اين شعر ها رو پسرم نسروده؟ نگفتي اين شعرها همون شعرهاي آلوده ايه كه سالهاست من جلوي چاپشونو گرفتم؟ جرم پسرم فقط اينه كه شعرهاي آلوده ديگران رو حفظ كرده. يعني مجازات يه شاعر با كسي كه آلوده شعر شده يكيه؟!
دوست مرد كور: اين حرفها رو ول كن. فقط بايد زورمونو بذاريم روي اين كه پسرت قبل از اجراي حكم، بگه ببخشيد... قرص زير زبوني تو آوردي؟
مرد كور: ديشب تا حالا چند تا واليوم خوردم. سرم منگه منگه. حالت تهوع دارم.
ماشين در خيابانها و شب گم ميشود.
جلوي زندان، شب:
ماشين جلوي در زندان ميايستد. راننده ميرود و در زندان را ميكوبد و چيزي ميگويد. لحظهاي بعد در زندان باز ميشود و ماشين وارد ميشود و درِ زندان بسته ميشود.
محوطه زندان، شب و صبح زود:
ماشين در محوطه زندان ايستاده است. راننده و زن، درون ماشين نشستهاند و دو مرد كور قدم ميزنند.
مرد كور: [به راننده] سپيده نزده؟
راننده: [به آسمان نگاه ميكند.] ديگه داره ميزنه.
مرد كور: پس بذار مادرشم بيارم بيرون.
زنش را بيرون ميآورد. زن هر لحظه مي خواهد از سويي برود. اما مرد كور دست او را گرفته و نميگذارد كه دور شود. موبايل دوست مرد كور زنگ ميزند.
دوست مرد كور: الو... سلام... ما اينجائيم.
[به مرد كور] آماده باش. دارن ميآرنش. حرفتو بايد زود بهش بزني. معطلش نميكنيها . حكم بايد توي سپيدهدم اجرا بشه.
مرد كور: [به زنش] حواستو جمع كن. پسرمون داره ميآد. تو بايد ازش بخواي كه معذرت بخواد.
زن: [خودش را ميكشد كه برود.] من ميخوام برم تو جوب آب تف كنم.
مرد كور: [به دنبال زنش كشيده ميشود و او را برميگرداند.]پسرتو دارن ميآرن. ميخوان اعدامش كنند. بهش بگو بخاطر تو توبه كنه.
زن: من خودم بلدم. من طبقه هفدهم هستم.
راننده: [از ماشين بيرون ميآيد.] پسرتونو دارن ميآرن.
مرد كور زنش را تا كنار دوستش ميكشد و سعي ميكند خودش را براي حرف زدن آماده كند. به نظر ميرسد پسرش به آنها نزديك شده، اما به جز سايه پسر و نگهباناني كه او را ميآورند، چيزي ديده نميشود. سايهها ميايستند.
مرد كور: مادرتو آوردم تا اونو ببيني و اگه به من رحم نميكني، به اون رحم كني.
صداي پسر: من قبل از اين در حافظة مادرم مُردهام .
زن راهش را ميگيرد و ميرود. سايه نگهبانان سايه پسر را ميبرد و مرد كور قلبش را ميگيرد. راننده ميدود و مرد كور را به ماشين بر ميگرداند. بعد ميرود و زن را به ماشين ميآورد. دوست مرد كور خودش سوار ماشين ميشود و راه ميافتند.
خيابانها، صبح زود:
خورشيد ميدمد . ماشين در نور سپيده دم ميرود. مرد كور سرفه ميكند و حالت تهوع دارد.
دوست مرد كور: اگه حالت بده، ميخواي كنار خيابون وايسيم؟
ماشين ميايستد. و مرد كور خود را به كنار جوي آب ميرساند و ابتدا سرفه ميكند، بعد در جوي آب تف ميكند و سرانجام صداي بالا آوردن او در جوي آب شنيده ميشود. دوست مرد كور ميرود و مرد كور را دوباره سوار ماشين ميكند. اما اين بار به جاي آن كه روي صندلي جلو بنشيند، كنار او مينشيند و پشتش را ميمالد.
دوست مرد كور: به رضاي خدا راضي باش.
مرد كور: ديشب خواب ديدم مُردم. روز قيامت بود. توي يك دشت بزرگ هزار نفر با فرقون كتاب ميآوردند و وسط صحراي محشر پهن ميكردند. بعد همه رفتند و من تنها موندم. خواستم دنبال مردم برم، يكي جلوي منو گرفت و گفت: كجا ميري؟ تو بايد اينجا بموني، همة اين كتابها رو بخووني، جاهاي آلودهشو در آري كه بهشت خدا آلوده نشه.
دوست مرد كور: اينقدر از خاطراتت رنج نبر. تو به خاطر خدا كتابهاي آلوده رو سانسور كردي.
مرد كور از جيبش جعبه قرص را در ميآورد و يكي يكي قرصها را در دهانش مياندازد و قورت ميدهد. بادي كه از پنجره ماشين ميوزد موهاي دو مرد نابينا و زن را بهم ريخته است.
دوست مرد كور: هي چي داري ميخوري؟
مرد كور: واليوم. اونقدر واليوم ميخورم، تا همه چيز رو فراموش كنم، حتي خدارو.
محسن مخملباف
آبان 1382
1فروغ
2 شاملو
3 سياوش كسرايي
4 رهي معيري