اخيراً در آمريكا كتابي به زبان انگليسي منتشر شده است به نام غرب ستيزي «occidentalism» كه آن را دو استاد آمريكايي به نامهاي «ايان بوروما و آويشي مارگاليت» نوشتهاند. اين كتاب كه نام آن را ميتوان مقابل «شرقشناسي» ادوارد سعيد دانست، به سير تاريخي غرب از ديدگاه دشمنان آن ميپردازد و به انديشههاي كساني چون سيدقطب، جلالآل احمد، علي شريعتي و... نيز اشاراتي شده است.
به خاطر اهميت اين كتاب مسعود فاضلي، استاد اقتصاد سياسي دانشگاه «هافسترا» در لانگ آيلند نيويورك، بر اين كتاب نقدي نوشته است.
اين مقاله بررسي كوتاهي است از كتاب «غرب ستيزي: غرب از ديدگاه دشمنان آن»، نوشته ايان بوروما و آويشي مارگاليت.* بوروما و مارگاليت هر دو استاد دانشگاه هستند و كتابها و مقالات متعددي در زمينههاي فلسفه و سياست نوشتهاند. پيش از هرچيز بايد توضيح داده شود كه يافتن معادل دقيق فارسي براي عنوان كتاب (occidentalism) دشوار است. پسوند «ايسم» غالباً با «گرايي» يا «گري» معادل انگاشته ميشود، اما ترجمه عنوان كتاب به «غربگرايي» قطعاً ترجمهاي نارسا خواهد بود. شايد occidentalism را حتي «غربمدار» ترجمه كرد؛ زيرا گرچه پيروان اين نگرش خود را ضدغرب ميدانند و غرب را مركز شرارت و منشأ مشكلات كنوني جهان ميدانند. با اين حال اين گروه بدين لحاظ «غرب مدار» هستند كه خود را در تقابل و خصومت با غرب تعريف ميكنند. با اين همه، غربمداري نيز ترجمهاي گمراهكننده است، زيرا خواننده معمولاً غربمداري را با گرايش مثبت به غرب يكسان ميپندارد. واژه «غربشناسي» نيز نميتواند مفهوم اصلي واژه occidentalism را منتقل كند. نتيجه اينكه احتمالاً «غرب ستيزي» معادل در مجموع مناسبي براي اين كتاب است، بهويژه با توجه به اينكه كتاب حاضر مروري است از تاريخ «غرب از ديدگاه دشمنان آن». اكنون به بررسي كتاب ميپردازيم.
بوروما و مارگاليت در فصل نخست كتاب متذكر ميشوند كه غرب ستيزي پديدهاي جديد و يا به طور اخص اسلامي- عربي نيست. وجوه معيني از اين گرايش را ميتوان در تفكر رمانتيك آلمان، ناسيوناليسم روسي و شووينيسم ژاپني يافت؛ گرچه اين كشورها اكنون خود «غربي» تلقي ميشوند و گاه آماج حملات غرب ستيزان هستند. ديگر اينكه غرب ستيزان گروهي نسبتاً ناهمگون و پيچيدهاند و در نتيجه لزوماً با تمامي مدرنيت ضديت ندارند، از جمله برخي از غربستيزان با تكنولوژي غرب و يا دولت مدرن (بهويژه ديكتاتوري مدرن) مشكلي ندارند. برخي از غرب ستيزان از ماركسيسم، ناسيوناليسم غربي و انقلاب فرانسه تأثير پذيرفتهاند. آنچه اين طيف وسيع را به يكديگر نزديك ميكند خصومت با ماترياليسم، كلنياليسم و «ابتذال فرهنگي» غرب است.
نويسندگان يادآور ميشوند كه انتقاد از اين ويژگيهاي به اصطلاح غربي الزاماً به غربستيزي نميانجامد؛ غرب ستيزان معمولاً از اين انتقاد فراتر ميروند و غرب را فاقد خصايص بنيادي انساني ميدانند: اين سياست غرب نيست كه مورد انتقاد قرار ميگيرد؛ غرب اساساً غير انساني است و انسان غربي نيز به راستي انسان نيست. انسان غربي موجودي است مادي و غيراخلاقي. بدين لحاظ غربستيزان در «انسانيت زدايي» از دشمنان خود بيشباهت به برخي از شرقشناسان نيستند كه انسان شرقي را مادون انسان ميدانستند. (شايد با اين تفاوت كه روشنگران غربي گاه انسان شرقي را كودكي ميدانستند كه «هنوز» به مرحله بلوغ و استقلال فكري نرسيده است، در حالي كه غربستيزان اميدي به دگرگوني جوامع غربي ندارند و فرد غربي را صلاحناپذير ميپندارند).
نويسندگان اذعان ميدارند كه مخالفت با سياستهاي آمريكا در نفس خود متضمن غربستيزي نيست. غربستيزان جامعه آمريكا و كلاً جامعه غربي را سطحي، بيريشه، مادي و فاقد ارزشهاي اخلاقي – انساني ميدانند. ديگر اينكه ضديت با غرب و روند غربي شدن كم و بيش همزمان رخ ميدهند. ژاپن در قرن نوزدهم كوشيد شتابان مدرن شود و ارزشهاي مدرن را ببلعد. اين تلاش براي دوراني واكنشي منفي برانگيخت و به قول نويسندگان، ژاپن را دچار «سوءهاضمه» كرد. بايد اين را نيز افزود كه گرچه غربستيزي براي توجيه خود به سنت متوسل ميشود، غربستيزي در اساس خود به مفهوم سنتگرايي نيست؛ برعكس، غربستيزي پديدهاي مدرن و حتي بخشي از گسترش مدرنيت، است. غربستيزان به نحوي دلبخواهي به برخي از سنتهاي جامعه خويش متوسل ميشوند و آنگاه كه موقعيت ايجاب ميكند، سنت ميآفرينند. گفته شد كه ژاپن و آلمان، كه اكنون خود غربي خوانده ميشوند، در دوراني كانون غربستيزي بودند. تصادفي نيست كه نفرت از غرب غالباً در گروهي مجال رشد مييابد كه مصرفكننده كالاها و فرهنگ غربي بوده است. مگر نه آنكه تروريستهايي كه در روز 11 سپتامبر به نهادهاي اقتصادي- سياسي آمريكا حمله كردند، افرادي تحصيلكرده بودند كه براي سالهايي در غرب به سر برده بودند؟
سيدقطب پس از اقامت در نيويورك چنان از «سقوط اخلاقي» فرهنگ شهري- صنعتي آمريكا دچار شوك شد كه جامعه مدرن را جاهليت مدرن ناميد.
غربستيزان روس، آلماني، ژاپني و اسلامي همه «شهر» را مركز انحطاط اخلاقي و ماديگري تجاري ميدانند. شهر همه چيز را در معرض فروش قرار ميدهد: شهر يك روسپي خودفروش و بيروح است. به عنوان مثال، فاشيستهاي ژاپني و آلماني در دهههاي آغازين قرن بيستم شهر را مركز روشنگري و يهودي تلقي ميكردند. هيتلر بر آن بود كه برلن نماد اين انحطاط اخلاقي و نفوذ روزافزون روشنفكران و سوداگران يهودي است. پيش از آن، در قرن نوزدهم رومانتيكهاي آلمان به ضديت با انقلاب فرانسه برخاستند. انقلاب فرانسه نماينده شهر و ارزشهاي شهري بود كه اصالت قومي آلماني را به خطر ميافكند.
گفته شد كه رابطه غربستيزان و غرب غالباً پيچيده است. غربستيزان ممكن است بكوشند تكنولوژي غربي را اخذ و فرهنگ غربي را طرد كنند. علاوه بر اين، براي دوراني برخي از غربستيزان به ماركسيسم و سوسياليسم رو آوردند. مائو در چين نمونه جالبي از اين پديده پيچيده و متناقض بود. مائو ميخواست شهرها را از طريق دهات محاصره كند، فرهنگ بورژوايي- غربي- شهري را به دور افكند و در عين حال چين را مدرنيزه كند. اما تجربه سوسياليسم مجموعاً موفقيتآميز نبوده است. نويسندگان ميگويند كه خشنترين جلوههاي غربستيزي پس از شكست سوسياليسم مجال رشد يافتند. به هر تقدير آنچه جالب توجه است اين است كه غربستيزان، ضمن توسل به سنت و جامعه سنتي- روستايي آرماني، خود غالباً روستايي نيستند و علاقهاي به روستاي كنوني ندارند؛ روستاي آنان جامعهاي تخيلي، ارگانيك و آرماني است كه عاري از تنشهاي مدرنيته است.
غربستيزان با حسرت اعلام ميكنند كه جامعه مدرن سلحشوري و قهرماني را از ميان برده است. جامعه مدرن، به گمان آنها، تجسم پيروزي سوداگران و تجار بر قهرمانان است. جامعهشناس آلماني، ورنر زومبارت (werner sombart)، در دوران جنگ جهاني اول، كتابي نوشت تحت عنوان «سوداگران و قهرمانان». زومبارت، متأثر از رومانتيسيسم آلماني، بر آن بود كه جنگ جهاني اول صحنه نبرد قهرمانان آلماني با سوداگران انگليسي و فرانسوي است. به اعتقاد زومبارت، آزادي، برابري و برادري همه ارزشهاي شهري- تجارياند: صلح خود پديدهاي سرمايهداري است. سوداگران جنگ را مزاحم كسب و كار ميدانند و ميكوشند همه اختلافات را با مذاكره و مصالحه بازاري پايان دهند.
در اين نظام همه چيز فداي «آسايش» ميشود. مرگ قهرمانانه از سوي ديگر مناسبترين پاسخ به صلح مبتذل سرمايهداري است. سلحشور آلماني در جنگ اول جهاني، خلبان ژاپني در جنگ دوم جهاني و مجاهد اسلامي امروز همه مرگ را گرامي ميدارند. يكي از خلبانهاي كاميكازه ژاپني اظهار داشت كه «اگر ميان مرگ و زندگي ترديد داريد، مردن هميشه بهتر است». نفرت از ابتذال و آسايش نزد غالب غربستيزان مشاهده ميشود. از جمله ارنست يونگر ميگويد كه آسايش به رخوت ميانجامد. تصادفي نيست كه يك غرب ستيز ايراني، جلال آل احمد، خود را به يونگر نزديك مييابد و كتاب او را به فارسي ترجمه ميكند. شايد بزرگترين تراژدي آن است كه قهرماني اتفاقاً براي «انسان متوسط» جذاب است، زيرا به زندگي متوسط او بارقهاي از شكوه ميبخشد و به او امكان ميدهد خود را بخشي از نژاد برتر، قوم برتر و يا مذهب برتر بداند. گويي در اين جهان بيفضيلت تنها مرگ فضيلت آفرين است.
دشوار ميتوان بر اين وسوسه غلبه كرد كه تمامي غربستيزان را «مرتجع» بناميم. اما صفت مرتجع خود بحثانگيز است؛ نخست اينكه غربستيزان خواهان بازگشت به قرون گذشته نيستند؛ آنها جلوههايي از مدرنيته را پذيرفتهاند و خود را در تقابل بنيادي با جنبههايي ديگر از مدرنيته تعريف كردهاند. غالب غربستيزان دقيقاً سنتي نيستند. آنها الزاماً از فقيرترين و يا عقبماندهترين اقشار جامعه سر برنميآورند. آنها غالباً افراد مدرن شدهاي هستند كه در عين حال با مدرنيته راحت نيستند و بنابراين خواستار «رجعت» به گذشتهاي طلايياند كه هيچگاه وجود نداشته است.
سنتگرايي آنان ابداعي و مجهول است. آنها عناصري را از گذشته به عاريت ميگيرند، اما در غالب موارد گذشته را ميآفرينند. به عنوان مثال، سنت جهاد در اسلام ارتباط الزامي و مستقيمي با «كيش مرگ» تروريستهاي اسلامي ندارد و «كيش مرگ» پديدهاي مختص به جوامع اسلامي امروز نيست.
چنانكه گفته شد، در آلمان، ژاپن و ساير جوامع نيز ميتوان در مقاطعي معين اين پديده را يافت.
مرز مدرن و ضدمدرن در اين گفتمان هميشه روشن و عبورناپذير نيست. از جمله ميتوان از انقلاب چين و مائو نام برد كه از يكسو خواهان مدرنيته بوده است و از سوي ديگر به روستا و فرهنگ غيرشهري احساس نزديكي ميكرده است. نويسندگان ماركسيسم را نيز به طور كلي متأثر از غربستيزي ميدانند. به اين نكته باز خواهيم گشت. اما ماركسيسم به هر حال دعوي علم داشته است و خود را بينش علمي ميخوانده است. شكست ماركسيسم به جلوههاي افراطي- مذهبي غرب ستيزي مجال رشد داده است. اين گرايش افراطي تا حدي زاده بيعدالتي و تحقير سرمايه جهاني و تا حدي ناشي از رشد انديشههاي فرد ستيز و غيرعقلايي است. نويسندگان معتقدند كه اقتصاد سياسي به تنهايي از عهده تبيين غربستيزي برنميآيد و بايد به عامل ايدئولوژي نيز توجه شود.
اگر به قرن نوزدهم رجوع كنيم خواهيم ديد كه جريحهدار شدن احساس ملي و قومي همواره جزيي تفكيكناپذير از غربستيزي بوده است. آلمانها و روسها هر دو نسبت به فرانسه (مهد روشنگري) احساس حقارت داشتهاند و تحقير و سركوب سياسي داخلي معمولاً افراد را تشويق ميكند كه به درون و «معنويات» پناه برند. آنگاه كه بحث سياسي ممكن نيست، فلسفه و ادبيات جانشين سياست ميشوند. غربستيزان پاي استدلاليون را چوبين ميخوانند و گاه به مراتب خطرناكتر از امپرياليسم اقتصادي- سياسي است. تصادفي نيست كه، بر اين اساس، غربگرايان و يا غربزدهها خطرناكتر از غرب تلقي ميشوند.
نويسندگان ميگويند كه بايد وجه تمايز غربستيزي سكولار و غربستيزي مذهبي (اسلامي) را فراموش نكرد. غربستيزي اسلامي غرب را بربر و بتپرست ميداند.
غرب بدينسان تجسم جاهليت مدرن است. اين بينش، نزد علي شريعتي، با نقد ماركس از «بت گونگي كالا» در جامعه سرمايهداري تلفيق ميشود: غرب خدايي دروغين (خداي زر) را ميپرستد. سيدمحمود طالقاني نمونه ديگري از اين بينش است كه در آن يهوديها و مسيحيان منافع كلنياليسم را ترويج ميكنند. (بايد افزود كه ترديدي نيست كه انتقاد از اسرائيل الزاماً متضمن ضديت با يهوديها و يهودي ستيزي نيست، اما غالب غربستيزان انتقاد از اسرائيل و نفرت از يهوديها را با هم در ميآميزند.) پيش از اين گفتيم كه سيدقطب افراطيترين نمونه نفرت از غرب است. قطب تمدن غربي را هرزه و روسپي ميداند.
نويسندگان يادآور ميشوند كه نقد از غرب و نفرت از غرب دو پديده متمايزند. اقبال لاهوري از ماديت و فردگرايي غرب انتقاد كرد بيآنكه نسبت به غرب احساسي تلخ و توأم با نفرت داشته باشد. لاهوري هيچگاه از انسان غربي «انسان زدايي» نكرد. انسانزدايي نقد را به ورطه نفرت ميكشاند.
پرسش اين است كه آيا جوامع اسلامي قادر خواهند بود دو عرصه عمومي و خصوصي را تفكيك كنند و مذهب را چونان امري خصوصي بنگرند و نكوشند نظام اخلاقي معيني را بر جامعه تحميل كنند؟ بايد به خاطر داشت كه رفورم مذهبي در غرب پديدهاي ضد مذهب نبوده است؛ برعكس، رفورم مذهبي مروج اين اعتقاد بوده است كه شهروند بايد در خانه (در عرصه خصوصي) مذهبي و در جامعه (عرصه عمومي) سكولار عمل كند. نويسندگان ادامه ميدهند كه بايد پيوريتانيسم اسلامي و اسلام سياسي را با يكديگر اشتباه نكرد. زهدگرايان اسلامي ممكن است «بنيادگرا» باشند، اما الزاماً دولت اسلامي نميخواهد جمع خاصي از زهدگرايان اسلامي به اسلام سياسي ميگروند و اين جمع انديشه توتاليتر دارد و مبلغ دولت اسلامي است. بنابراين غالب زهدگرايان اسلامي به شيوه زندگي غرب و خصايص مادي و غيراخلاقي آن انتقاد دارند، بيآنكه غرب را دشمن تلقي كنند.
بوروما و مارگاليت در فصل پاياني كتاب اظهار ميدارند كه روشنگري و كلنياليسم براين تصور بنا شده بودند كه مدرنيته، عليرغم برخي پيامدهاي ناگوار آن، به هر تقدير پديدهاي مترقي و مثبت است كه مورد استقبال «جوامع ابتدايي» قرار خواهد گرفت. اما كلنياليسم در عمل مصائب بسياري به بار آورد و مهمتر اينكه احساسات ملي كشورهاي «جهان سوم» را عميقاً جريحهدار ساخت، بهويژه در خاورميانه (پس از شكلگيري دولت اسرائيل) واكنشي منفي برانگيخت. پروژههاي راست و چپ مدرن، كه به ترتيب در تئوريهاي مدرنيزاسيون و ماركسيسم تجلي مييافتند در بسياري موارد با شكست مواجه شدند.
روستاييان رانده شده از روستا و خرده بورژوازي سنتي مساعدترين زمينه را براي رشد غرب ستيزي فراهم ساختند. جالب است كه لااقل گروهي از غربستيزان براي مبارزه با سرمايهداري ليبرال غربي به فاشيزم رو آوردند كه خود پديدهاي در آغاز غربي بود. لذا گاه مدرنيزاسيون و شورش بومي ضد آن هر دو ريشه در ايدئولوژيهاي غربي داشتند. حزب بعث نمونه روشني از تلفيق غربگرايي و غربستيزي است. پيش از اين گفتيم كه ناسيوناليستهاي ژاپن نيز از نظرات فاشيستي آلمان بهره گرفتند تا با غرب مبارزه كنند. امروز در خاورميانه، طبقه متوسط (و نه اقشار فقير) كانون غربستيزي است و بدين لحاظ نميتوان غربستيزي را مستقيماً ناشي از فقر و استيصال اقتصادي دانست. اگر تأثير غرب در جوامع «جهان سوم» پيچيده و متناقض بوده است، واكنش در برابر آن نيز مخلوطي است از تحسين و شيفتگي از يك سو و خشم و نفرت از سوي ديگر.
غرب، به اعتقاد نويسندگان، قطعاً فاقد مسؤوليت اخلاقي نيست. با اين حال نميتوان ديكتاتوري «جهان سوم» را تنها ناشي از مداخله غرب دانست: امپرياليسم آمريكا، سرمايهداري جهاني و توسعهطلبي اسرائيل، همه در گسترش نفوذ غربستيزي نقش داشتهاند؛ اما نميتوان غربستيزي را صرفاً زاده اين پديدهها دانست. كساني كه از كشورهاي جهان سوم سلب مسؤوليت اخلاقي ميكنند، بيآنكه خود بدانند به نژادپرستي كهن رو ميآورند و جهان سوم را به مثابه كودكي مينگرند كه مسؤول اعمال خود نيست. علاوه بر اين، غربستيزي تنها مختص به جهان سوم نيست. گروههاي مذهبي افراطي در آمريكا نشان دادهاند كه در كشورهاي ليبرال غربي نيز آزادي و حقوق بشر ميتواند به بهانه مبارزه با تروريسم به بوته فراموشي سپرده شود. هيچ كشوري «ذاتاً» مصون از فاشيسم و سركوب نيست.
كتاب «غربستيزي» كتاب بسيار آموزندهاي است. اين كتاب نشان ميدهد كه طبقه متوسط و نظرات ارتجاعي فاشيستي- شوونيستي نقش قاطعي در ترويج غربستيزي داشتهاند.
طبقه متوسط هم كانون مدرنيته و روشنگري است و هم پيشتاز غربستيزي. اما كتاب با يك مشكل بنيادي روبهروست. نويسندگان غربستيزي را چنان وسيع تعريف ميكنند كه طيف بسيار بزرگي را در برميگيرد. اسلام سياسي، ناسيوناليسم، فاشيسم، ماركسيسم و حتي تلويحاً انقلاب فرانسه همه به درجاتي از غربستيزي تأثير پذيرفتهاند. از جمله نويسندگان ميگويند كه از بسياري جهات، بداقبالي خاورميانه در آن بود كه براي نخستينبار از طريق پژواك انقلاب فرانسه با غرب مدرن روبهرو شد. مدلهاي بعدي مدرنيته، آلمان نازي و اتحاد شوروي، تأثيراتي منفيتر برجا گذاشتند. نويسندگان معتقدند كه غرب خود به دو طريق وارد مدرنيته شد: مدل تجاري و پراگماتيك انگلستان از يك سو و مدل انقلابي فرانسه (و سپس بلشويسم) از سوي ديگر. كتاب جاي ترديد نميگذارد كه نويسندگان مدل انگلستان را واقعبينانهتر و در نهايت انسانيتر ميدانند.
اگر چنين باشد تنها گرايش سرمايهداري- ليبرال مدرن است كه مستلزم غربستيزي نيست.
نويسندگان البته اذعان دارند كه هيچ جامعهاي مصون از غربستيزي و رشد گرايشهاي تسامحستيز نيست. آنها در آخرين پاراگراف كتاب متذكر ميشوند كه غربستيزي مطلقاً نبايد به پديدهاي صرفاً «شرقي» تقليل داده شود. راست افراطي در آمريكا و اروپا ميخواهد جنگ كنوني را به جنگ تمدنها، نبرد نيكي و شر، تبديل كند. اين خود جلوهاي از «غربستيزي» است.
پاورقي:
* occidentalism: the west in the eyes of its enemies, Ian Buruma and Avishai Margalit. The penguin press,2004.
* استاد اقتصاد سياسي در دانشگاه «هافسترا» در لانگ آيلند نيويورك