با سپاس از استاد منوچهر احترامي
روز جمعه دستجمعي سوار ميني بوس آقاي اسفندقه شديم و رفتيم گيليارد ، باغ عمه خانم .
باغ را آقاي اسد كيش خريده است ، اما سندش به نام عمه خانم است . آقاي اسد كيش بسيار بد خلق است . وقتي كه آقاجان به او سلام مي كند ، به جاي جواب سلام ، سر تكان مي دهد و مي گويد : « حالت خوب است ؟ بچه هايت خوب است ؟ پيره زن بيچاره خوب است ؟ »
ما به عمه خانم بزرگ مي گوييم : خانم جان ؛ اما آقاي اسد كيش مي گويد : پيره زن بيچاره .
آقا جان مي گويد : « بالاخره يك روز هم كه به عمرم باقي مانده باشد ، پوزه اين مردك ديلاق را به خاك مي مالم .»
عمه خانم مي گويد : « اين اسد از آن بي عرضه هاي روزگار است ؛ اگر من جمع و جورش نمي كردم و برايش وصله روي وصله نمي زدم ، صد سال ديگر هم تنبانش دو تا نمي شد . »
وقتي عمه خانم از اين جور حرفها مي زند , آقاي اسد كيش پيپش را روشن مي كند و از اتاق بيرون مي رود ، اما عمه جان مي گويد : « اوهوي ! شتر شاه ! كجا مي روي ؟ آن چپق بي صاحب مانده را خاموش كن ، صندلي را بگذار زير پاي وامانده ات ، آن سرويسهاي چيني را از بالاي اشكاف بيار ، بچين توي سفره . »
عمه خانم با همه بد حرف مي زند ،با بچه ها هم بد حرف مي زند . آن روز كه رفتم گيليارد ، من جوجه ماشيني ام را هم با خود برده بودم و توي جيب كاپشنم قايم كرده بودم . عمه خانم گفت : « چته اينجا نشستي جيك جيك مي كني ؟ بلند شو برو پيش ننه ت . »
آقا جان يك تكه نان از توي سفره برداشت ، يواشكي به من داد و زير گوشم گفت : « اين زبان بسته گرسنه است . برو ته باغ ، نان را برايش خورد كن بخورد ؛ از جيك جيك مي افتد . »
من رفتم ته باغ زير درختها نشستم و همانجا بود كه باديدن چند تا دوشاخه خوب در بين سرشاخه هاي درخت گلابي ، فكر ساختن تيركمان به كله ام افتاد .
براي ساختن تيركمان ، اول از همه ياد دو شاخه را از درخت پياده مي كردم . اما من هيچ وسيله اي براي بريدن سر شاخه ها نداشتم . موضوع را با آقا جان در ميان گذاشتم . آقا جان گفت :« من كمكت مي كنم ؛ به شرط اينكه در اولين فرصت ، يك قلوه سنگ درشت به اين اسد كيش ديلاق دركني و كله پوكش را بشكني . » بعد به بهانه آب خوردن به آشپزخان١ ? عمه جان رفت و يك گزليك زير لباسش قايم كرد و آورد به من داد و گفت :« مواظب باش دست و بالت را نبري . »
من با گزليك سرشاخه ها را بريدم ؛ يك دو شاخه خوش دست درست كردم و گزليك را انداختم توي استخر . به خانه كه برگشتيم ، آقا جان گفت : « شيري يا شكار ؟ » من دوشاخه را در پاچه شلوارم قايم كرده بودم ، به پاچه شلوارم اشاره كردم و خنديدم . آقا جان گفت : « مواظب باش كه مامانت نفهمد . به مامان بزرگت هم نگو . »
مامان گفت : « شما پدرو پسر امروز خيلي با هم پچ پچ مي كنيد . » آقا جان گفت :« صحبت چراغاني پارسال است .» و هروهر خنديد . مامان گفت : « لندهور بي مزه .» ورفت توي آشپزخانه .
من براي ساختن تيركمان احتياج به يك تكه چرم داشتم . آقاجان گفت : « الان ترتيبش را مي دهم . » وبلافاصله دويد توي حياط و گفت : « پيشته پدر سگ صاحاب . » ولنگه دمپايي چرمي مادر بزرگ را كه از سوريه برايش سوغات آورده بودند ، پرت كرد توي كوچه . من هاج و واج به آقا جان نگاه كردم . آقاجان گفت : « پسر ! چرا معطلي ؟ بدو برو توي كوچه ، دمپايي را بردار ، چرمش را با قيچي بچين و بقيه اش را همانجا ها سر به نيست كن . » من قيچي را از توي كيفچه سوزن - نخ برداشتم و دويدم توي كوچه .
ده دقيقه بعد ، يك تكه چرم توي جيب من بود ،يك لنگه دمپايي پاره ته جوي آب ويك لبخند مليح بر لبهاي آقا جان . آقا جان دست در جيب من برد ، چرم را لمس كرد و گفت : « خيلي خشك است بايد غني سازي شود . » من گفتم : « چي شود ؟ » آقا جان گفت : « هيس ! ! » بعد قوطي واكس و فرچه و استري و ماهوت پاك كن آورد و كنج راهرو نشست و شروع كرد به واكس زدن كفشهاي من و مامان و خودش و مامان از توي آشپزخانه داد زد : « يك روزنامه زير دستت پهن كن . » آقا جان گفت : « به چشم . » و يك روزنامه كف راهرو پهن كرد . بء ?د گفت : « بده به من . » من گفتم : « چي ؟ » آقاجان گفت : « آن چرم رابده به من و خودت برو دم آشپزخانه بپلك . هروقت مامانت از آشپزخانه آمد بيرون ، بزن زير آواز . »
من تكه چرم را دادم به آقاجان و خودم رفتم دم آشپزخانه پلكيدم و وقتي كه مامان از آشپزخانه آمد بيرون ، زدم زير آواز . مامان گفت : « اين چه وقت آواز خواندن است ؟ » آقاجان گفت : « خانم ! توي ذوق بچه نزن ، بگذار آوازش را بخواند . »
مامان رفت توي اتاق ، من رفتم پيش آقاجان و آقا جان چرم را از زير روزنامه در آورد و داد به من . گفت : « شده عين دنبه ؛ قايمش كن . » من چرم را گذاشتم توي جيبم . نرم و خوشبو شده بود .
هر كسي كه زماني بچه بازيگوشي بوده است ، مي داند كه تيركمان از سه جزء اصلي تشكيل مي شود : 1 ) دوشاخه 2 ) چرم و 3 ) كش . كش در تير كمان عنصر حياتي است . كش بايد نرم و سالم باشد . كش بايد قابليت ارتجاعي بالايي برخوردار باشد . مثل كشهاي توي كيفچه سوزن - نخ مامان . تكنولوژي تيركمان بر خلاف آنچه كه اكثر مردم تصور مي كنند ، تكنولوژي پيچيده اي نيست . كافي است دوشاخه و چرم و كش را برداريد و به بهانه پيدا كردن توپ فوتبال تان به زير زمين برويد و نيم ساعت بعد بدون اينكه توپ را پيدا كرده باشيد ، با يك تيركمان نوساز كه در پاچه شلوارتان جاسازي كرده ايد ،از زير زمين خارج شويد .درست همان كاري كه من كردم . به اين ترتيب هنوز هم بيش از بيست و چهار ساعت از رفتن ما به باغ عمه خانم نگذشته بود كه اولين سنگ از تير كمان من به طرف گنجشكي كه روي شاخه درخت زرد آلو جيك جيك مي كرد ، پرتاب شد . گنجشك رفت لب بام ،سنگ رفت توي شيشه پنجره خانه كبلايي و من رفتم توي زيرزمين .
فاجعه ا ي كه با يدآغاز مي شد ، خيلي زود آغاز شد . آيعقوب اعتراض كرد كه :« سنگ از دم پنجره ما رد شده و داشته مي خورده توي سر ما . » مامان اعتراض اورا وارد ندانست ؛ و اطمينان داد كه : « هيچ سنگي در هيچ زماني از خانه ما به طرف خانه آيعقوب پرتاب نشده و در آينده نيز پرتاب نخواهد شد . » ما ط! اووس اظهارات مامان را بي اساس دانست و قسم خورد كه خود با چشمهاي خودش ديده است كه بچه - يعني من - تير كمان به دست به طرف زيرزمين مي دويده است .
من تيركمان را در پشت كوزه ترشي قايم كردم و توپ فوتبال را برداشتم و از زيرزمين بيرون آمدم . مامان گفت :« كجا بودي ؟ » من گفتم : « توي زير زمين . » مامان گفت : « چه غلطي مي كردي ؟ » من گفتم : « دنب! ال توپم مي گشتم . »مامان به ماطاووس گفت : « حالا خجالت كشيدي ؟برو دنبال كارت . » آيعقوب و ماطاووس رفتند و نيم ساعت بعد همراه كبلايي آقا برگشتند . كبلايي آقا معتمد محل بود . ميانه را موقتاً صفا داد و از مامان قول گرفت كه در مورد امكان وجود يا استفاده از تير كمان در خانه ما تحقيق كند و نتيجه را به اطلاع او برساند .
شب اقاجان به خانه آمد ، از همه چيز خبر داشت . يواشكي از من پرسيد : « پدر سوخته ! مگر قرار ما اين نبود كه تو اولين سنگ تيركمان را به كله آن مردك ديلاق بي مبالات در كني ؟ » من ساكت ماندم . آقاجان گفت : « كش را از توي كيفچه سوزن - نخ برداشته ! اي ؟ » من باز هم ساكت ماندم . آقا جان گفت : « در اولين فرصت كش را برگردان سر جايش . مامانت همه چيز را فهميده است . »
من در اولين فرصت تيركمان را اوراق كردم و كشها را به كيفچه سوزن - نخ برگرداندم . مامان بي خبر آمد توي اتاق من . در را بست و گفت : « بقيه اش كو ؟ » من گفتم : « بقيه چي كو ؟ » مامان ڡ ?فت : « يا بقيه اش را همين الان بده به من ، يا نمي گذارم از اين اتاق زنده بيرون بروي . » من ناگهان به زمين افتادم و غش و ريسه رفتم . مامان هول شد . گفت : « خيلي خوب ، خيلي خوب ، كولي بازي در نيار ؛ بنشين مشقهايت را بنويس . » و از اتاق بيرون رفت ! .
شب بعد ،باز هم آقا جان از همه چيز خبر داشت . گفت :« بارك الله پسر خوب . آبها كه از آسياب افتاد ، خودم ترتيب بازسازي تير كمان را مي دهم . » دو روز بعد آبها از آسياب افتاد و آقا جان شب كه به خانه آمد ، مثل كسي كه دارد كش تير كمان را مي كشد ، دستهايش را از هم باز كرد و به جيبش اشاره كرد . من فهميدم كه برايم كش خريده است . بعد دو كف دستش را به هم چسباند و گذاشت زير گوشش و سرش را خم كرد و چشمش را بست و ابرويش را به چپ و راست تاباند و من فهميدم كه مي گويد : شب كه خوابيديم و صبح بلند شديم ، من كش را به تو مي دهم .
شب خوابيديم و صبح بلند شديم . آقاجان گفت :« تو ديشب رفته اي سر جيب من ؟ » من هاج و واج ماندم . آقا جان گفت :« كار مامانت است . كش لو رفته است . »
هيچ كس به هيچ كس چيزي نگفت و هيچ كس به روي هيچ كس نياورد . انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده است .
قرار بود كه روز جمعه ، عمه جان و آقاي اسد كيش به خانه ما بيايند . آقا جان گفت : « چه مي كني ؟» من گفتم :« چي را چه مي كنم ؟ » آقا جان گفت :« مگر قرار نبود كله اين مردك بي مبالات را بشكني ؟»
من گفتم : « با كدام كش ؟»
آقاجان گفت :« برو سراغ كيفچه سوزن - نخ . »
من گفتم :« مامان مي فهمد . »
آقا جان گفت :« موقعي برو كه مامانت سرش را به مهمانها گرم است . »
زنگ در را كه زدند ، آقاجان خودش را به ريش تراشيدن سرگرم كرد و مامان رفت كه در را باز كند . من فوراً كشها را از توي كيفچه سوزن - نخ برداشتم و خودم را به زير زمين رساندم .
هنوز تير كمان را به طور كامل بازسازي نكرده بودم كه آقاجان سراسيمه به زيرزمين آمد و گفت : « بيا بيرون هوا ابري است . »
من گفتم :« باران مي آيد ؟ »
آقاجان گفت : « نه ، ولي همين الان توفان مي شود . »
من گفتم : « تير كمان هنوز درست نشده است . »
آقاجان گفت : « معلقش كنم ؟ »
من گفتم : « چي را معلقش كنم ؟ »
آقاجان گفت : « پروژه ساخت تيركمان را فعلاً معلقش كن . بگذارش كنار . تعطيلش كن . يك خاكي به سرش بريز. »
من تير كمان نيمه باز سازي شده را انداختم پشت كوزه ترشي ؛ توپم را برداشتم و از زير زمين بيرون آمدم .
در اتاق پذيرايي ، عمه خانم ايستاده بود و داشت دكمه بلوزش را كه كنده شده بود روي يقه اش جابجا مي كرد . من گفتم : « سلام ! » عمه جان گفت : « بي شعور چرا گزليك را انداختي توي استخر ؟ »
من هول شدم . گفتم : « من .... من .... گزليك .... گزليك .... »
عمه خانم گفت : «چرا سرشاخه هاي درخت گلابي را بريدي ؟ چرا زورق شوكولات را پرت كردي توي باغچه ؟ چرا سبزي خوردنهاي كف باغچه را لگدكردي ؟ »
من گفتم : «من .... باغچه .... دوشاخه .... تيركمان .... »
عمه خانم گفت : چشمم روشن ! تير كمان زدي توي باغچه ؟ خيال كردي باغچه بابات است ؟ »
آقاجان خودش را رساند به اتاق پذيرايي . گفت :« خواهر ! دادگاه بين المللي لاهه راه انداخته اي ؟ »
عمه خانم گفت : « برو ببين درخت گلابي را به چه روزي انداخته ؟ » بعد رو كرد به من و گفت : « اصلاً بگو ببينم اين همه شاخه را براي چه بريدي . »
من مي خواستم بگويم براي ... اما آقاجان با دست دم دهانم را گرفت و به عمه خانم گفت : « اين ديگر به شما مربوط نيست . مگر ما به زندگي خصوصي شما و آن اسدكيش بي مبالات دخالت مي كنيم ؟ مگر ما مي گوييم كه شما توي تراس منزل تان ديش ماهواره كار گذاشته ايد ؟ مگر ما مي گوييم كه تا ساعت سه بعد از نصفه شب راديوي خارجي شنود مي كنيد ؟ »
كار داشت بالا مي گرفت كه مامان با كيفچه سوزن - نخ وارد شد . عمه خانم بار ديگر درمقابل آينه ايستاد ؛ دكمه را روي يقه بلوزش جابجا كرد و گفت : « همين جا خوب است . »
من در آن لحظه نمي دانستم مامان متوجه به سرقت رفتن كشها از توي كيفچه سوزن - نخ شده است ، يا نه ؟ اما هنگامي كه مامان مشغول دوختن دكمه بلوز عمه خانم شد و عمه خانم در حالي كه در مقابل آينه بي حركت ايستاده بود ، قضيه گزليك و سرشاخه هاي درخت گلابي را با آب و تاب تمام تعريف كرد ، من احساس كردم كه هوا بار ديگر دارد ابري مي شود .
مامان نگاهي به كيفچه سوزن - نخ و نگاهي به من انداخت و گفت :«كجاست ؟ »
من به تته پته افتادم وبغض گلويم را گرفت .
مامان بزرگ كه براي خريد بيرون رفته بود ، در حالي كه در يك دستش بسته سبزي خوردن و در دست ديگرش لنگه دمپايي اوراق سوغات سوريه به چشم مي خورد ، گفت : « هر كس دمپايي من را به اين شكل درآورده ، خدا به همين شكل درش بياورد . »
آقاجان گفت : « براي يك دمپايي لكنته اين قدر ناله و نفرين نكنيد ، خوبيت ندارد . »
مامان به آقاجان گفت : « شما برو جدولت را حل كن ، ومثل هميشه وانمود كن كه از هيچ جا و هيچ چيز خبر نداري ! »
آقاجان گفت : « مگر اتفاقي افتاده است ؟ »
مامان غضب آلود به آقاجان نگاه كرد . آقاجان گفت : « چشم . » و رفت توي اتاق خودش و در رابست .
من با مامان و عمه خانم و مامان بزرگ تنها ماندم .
مامان گفت : « كجا قايمش كردي ؟ »
من ساكت ماندم . مامان گفت : « سرشاخه هاي درخت گلابي باغ عمه خانم ، چرم دمپايي مامان بزرگ ، كشهاي توي كيفچه سوزن - نخ ، شكستن شيشه همسايه ، تو يك تيركمان درست كرده اي . كجاست ؟ » من دستپاچه شدم ؛ گفتم : « چي كجاست ؟ » مامان گفت : « خيلي خوب ، الان با يك بازبيني ضربتي پيدايش مي كنم . » هنوز اين جمله از دهن مامان خارج نشده بود كه پيشاپيش همه ، عمه خانم و به دنبال او مامان بزرگ و مامان ، بدون اعلام قبلي به اتاق من حمله كردند و تمام كتابها و لوازم التحرير مرا به هم ريختند ؛ لباسهايم را از گنجه بيرون آوردند و در وسط راهرو كيه كردند . اسباب بازيهايم را به وسط باغچه انداختند و دء ?ت از پا درازتر از اتاق بيرون آمدند .
عمه خانم گفت : « فرزان من كوچك كه بود ، شوكولاتهايش را توي جيب اسدكيش قايم مي كرد . »
مامان ، كت شلوار آقاجان را از گل جالباسي برداشت و تمام جيبهايش را پشت و رو كرد .
آقاجان گفت اگر دنبال سوئيچ ماشين مي گردي ، روي تخت آشپزخانه است . »
مامان گفت : « شما لطفاً راهنمايي نكن ! من خودم مي دانم دنبال چه چيزي مي گردم . »
من خودم را به آقاجان رساندم و زير گوشش گفتم : « آنها دنبال تيركمان مي گردند . »
آقاجان گفت : « مي دانم پسرم ، بگذاريد بگردند . »
همكاري داوطلبانه عمه جان با مامان و مامان بزرگ در حمله به اتاق من ، تنها خاصيتش اين بود كه يخهاي روابط في مابين را آب كرد و از آن سه نفر ، يك مثلث سه پهلو برابر ساخت كه بقول آقاجان از مثلث برمودا هم خطرناك تر بود .
ظهر ، عمه خانم و آقاي اسد كيش مي خواستند به رستوران سنتي بروند و ديزي بخورند ، اما مامان آنها را به دمپختك و ترشي ليته دعوت كرد و آنها هم قبول كردند . مامان مشغول پختن برنج شد و عمه خانم كاسه بلوري و قاشق چوبي را برداشت و پرسيد كوزه ترشي كجاست ؟ مامان گفت « روي تختگاهي ، ته زير زمين . » من دلم هري ريخت پايين . اگر تير كمان لو مي رفت ، روزگار من و آقاجان سياه ! مي شد . آقاجان متوجه نگراني من شد ، روزنامه را كه در دستش بود ، لوله كرد و داد به دست عمه جان و گفت : « خواهر جان اين را هم با خودت ببر . » عمه خانم گفت : « براي چه ؟ » آقاجان گفت : « اگر توي زيرزمين موش ديدي ، اين را محكم بزن توي سرش . »
عمه خانم كاسه و قاشق را گذاشت روي ميز آشپزخانه و خودش را به پاك كردن ميز و گردگيري صندليها مشغول كرد . مامان كاسه بلوري و قاشق چوبي را به دست آقاجان داد و گفت : « كوزه ترشي ته زيرزمين روي تختگاهي است . پرش كن . » آقاجان غرغر كنان به زير زمين رفت و با كاسه پر از ترشي ليته بازگشت و من نفس راحتي كشيدم . آقاجان آهسه به من گ! فت : « خيالت راحت باشد ، تيركمان را جايي قايم كردم كه به عقل جن هم نمي رسد . » من پرسديم : « كجا ؟ » آقاجان گفت : « توي كارتن خالي تلويزيون رنگي . » من گفتم : « يواش صحبت كن ، مامان مي شنود . » آقاجان گفت : « دكتر گفته گوشش سنگين است . »
مامان همه چيز را شنيد . عمه خانم را به جانشيني خودش در آشپزخانه گماشت و خودش يك تنه به زيرزمين حمله كرد . من از ترس ، خشكم زد . آقاجان آرام و بي خيال بود . تير كمان را در آستينش قايم كرده بود . آن را به من داد و گفت : « برو بگذار توي اتاقت . د! يگر كسي آنجا را بازرسي نمي كند . »
نيم ساعت بعد ،مامان خسته و خاك آلود ، با كارتن خالي تلويزيون رنگي از زير زمين بيرون آمد .
بعد از ناهار ، تمام سوراخ - سنبه هاي خانه به استثناي زيرزمين و اتاق من ،مورد بازرسي دقيق اعضاي مثلث سه پهلو برابر قرار گرفت ولي نشاني از تير كمان به دست نيامد . گروه سه نفره مامان ، مامان بزرگ و عمه خانم ظاهراً به اين نتيجه رسيدندكه اگر چه لوازم كامل ساخت تيركمان به كمك آقاجان در اختيار من قرار گرفته است ، اما هنوز پروژه ساخت تيركمان به مرحله توليد نهايي نرسيده و تا زماني كه مواد اوليه ، يعني چرم و كش و دوشاخه ، به طور قطع و يقين از! دسترس من خارج شده است ، بازرسيهاي شبانه روزي و اقدامات بازدارنده ، در مورد فعاليتهاي تير كمان سازي من بايد ادامه داشته باشد . عمه خانم گفت : « با همه اين احوال ، حدس من اين است كه پروژه تيركمان سازي آقازاده به مرحله بهره برداري رسيده است . »
آقاي اسد كيش گفت : « خانم ! به خاطر دو تا سرشاخه درخت گلابي اين همه قشقرق راه انداخته اي كه چه ؟اصلاً اين يك الف بچه و آن پدر مخبّطش ارزش اين همه كلنجار را ندارند . »
آقاجان خشمش را با جويدن سبيلش كنترل كرد . من قلوه سنگ كوچكي را كه در جيبم قايم كرده بودم ، يواشكي در دست آقاجان گذاشتم و به چهره اش نگاه كردم . چهره آقاجان خنديد و يواشكي سنگ را به من برگرداند .
عصر بلند و غم انگيز روز جمعه بود . عمه جان و آقاي اسدكيش خداحافظي كردند و از خانه بيرون رفتند .
آقاجان زيرلب گفت :« مردك بي مبالات ! »
من در يك فرصت طلايي ، تير كمان را در پاچه شلوارم جاسازي كردم و از خانه بيرون رفتم . در سر پيچ كوچه ، كله براق آقاي اسدكيش را كه عقب تر از عمه خانم قدم برمي داشت ، ديدم . قلوه سنگ را لاي تيركمان گذاشتم ، سر آقاي اسدكيش را نشانه گرفتم و كش را كشيدم .
ناگهان كسي از پشت سر ،مچ دستم را گرفت . آيوسف بود . من دستم را رهاكردم و گريختم .
شب ، هوا كاملاً تاريك شده بود كه به خانه برگشتم . آيوسف و ماطاووس توي هشتي در كنار مامان ايستاده بودند و كساني را كه وارد خانه مي شدند ، تفتيش بدني مي كردند . من را هم تفتيش بدني كردند و اجازه ورود دادند . آقاجان يواشكي پرسد : « تيركمان را كه لو ندادي ؟ » من تير كمان را انداخته بودم روي پشت بام ؛ با انگشت سمت بالا را ن! شان دادم . آقاجان يك قلوه سنگ گرد و قلمبه گذاشت كف دستم و گفت :« اين مال كله آيوسف است . براي مامانت هم بعداً يك فكر اساسي مي كنم . »
تكلمه
اين داستان فعلاً نيمه كاره است . بعداً تقش درخواهد آمد كه آيا من و آقاجان بالاخره توانسته ايم كاري صورت بدهيم يا نه ؟ راستي اكر خواستيد داستان را شما تمام كنيد . [email protected]