با صداي گنگ گيتار و با آواز محزون مردي كه در همسايگي ام نشسته بود، از خواب پريدم. احتمالاً يك هفته تمام در خواب و ضعف و بي هوشي بودم. از خواب كه بيدار شدم، يعني به عالم ديگر آمدم، ابتدا شوك برم داشت و افسرده شدم، بعدها وقتي فهميدم اين شتري بود كه درب خانه همه مي خوابد، منگ و حيران، دور و برم را با چشمان ذل زده ام خيره شدم. همه جا سرد و سياه و تاريك بود. آره، به دنياي مردگان و اندرون قبرِ حقيري خفته بودم. با همة آرامشي كه اين دنيا داشت، عادت كردن به آن چندان آسان نبود. براي كسي چون من كه در دريا زيسته بود و هر قدمش، از افق تا به افق ديگر بود، با لالايي موجها مي خوابيد و با چهچهه بلبلان از خواب بيدار مي شد، آرميدن در اينجا، در اين درة تنگ و دلتنگ، بي هيچ مشغله و صلح و جنگ، طاقت فرسا بود. به هر حال، جبري بود كه بايد مي پذيرفتم، تن مي دادم و كم كم به آن عادت مي كردم. همزمان كه به نواي گيتار همسايه ام گوش فرا مي دادم، ناخودآگاه، خواستم دستم را به جيبم ببرم تا قلم و دفتري پيدا كنم و حداقل، يادداشتي بردارم. ولي، لباسم اصلاً جيب نداشت. حالا كه ديگه نمي شد به خياطش خرده گرفت يا اعتراض كرد. از اين پس تنها مي توانستم از خودم خرده بگيرم و جنگ و جدل كنم. شوربختي را مي بينيد؟! نه خودم حواسم بود، يعني اصلاً فكرش را نمي كردم، قلم و كاغذ بردارم و نه كسي به فكرم بود. يعني كسي را نداشتم تا چنين روزي به فكرم باشد. به هر رو كمي اين پهلو و آن پهلو غلت زدن و سرفه كردن و ناله كردن، بالاخره حوصله ام سر رفت و با كوفتن مشت به ديوار، خواستم همسايه ام را هشيار كنم و ضمن خبردادنش اين كه همسايه جديدي پيدا كردي، قلم و كاغذي ازش بخوام. پس از چند دقيقه مشت كوفتن به ديوار، بالاخره، همسايه متوجه صداي جانبي شد و فهميد صداي ناآشنا و جديدي است. پس از سلام و احوالپرسي و خوشامدگويي، از لهجه ام فهميد خارجي هستم. قبل از اين كه او سئوال كند، با شرمندگي گفتم آره Auslander هستم. ده سالي مهمان شما بودم و حالا هم معلوم نيست تا كي اين دو متر زمين شما را اشغال كنم. از نالة حزن انگيز گيتارتان حظ بردم، ضمن آشنايي و معرفي خودم، خواستم بگم كه اون دنيا، آزارم به كسي، يعني به آدمهاي كوچك، نرسيد، انشاء الله اينجا هم همين طور باشه، فقط اگر قلم و كاغذ همراهتون هست؟!
_ مي خواي بگي نويسنده هستي؟
_ با اجازه شما، همان طور كه شما گيتار مي زنين و گيتاريست هستين، من هم نويسنده ام، علت مردنم هم همين نويسنده گي بود! به هر حال حالا كه بهايش را هم دادم، نويسنده هستم.
_ اين درسته كه من گيتارزنم، اما تو ديگه نويسنده نيستي!
با تعجب و عصبانيت از همسايه بدخلقم سئوال كردم، يعني چه؟ نويسنده نويسنده است ديگه؟!
_ آره من هم تو اون دنيا پنر Penner بودم، حالا ديگه نيستم، من حالا گيتارزنم، تو هم اگه نويسنده بودي، بد يا خوب، اينها مربوط به همان دنيا بود، اينجا ديگه كسي چيزي نيست، اصلاً اينجا ما نيازي به نويسنده نداريم، يعني خبري نيست كه ندانيم.
اين بار با غيظ و حسادت، رو به همسايه سئوال كردم، لابد به گيتارزن هم نيازي نيست، چون همه مان به خواب ابدي و آرامش نياز داريم؟!
_ چرا، اينجا به گيتارزن نياز هست، اينجا بعضي از مرده ها به خواب سنگين مي روند و به ويژه روزهاي جمعه و يكشنبه، بايد بيدارشون كرد تا از طريق طول موج، با ملاقاتي هاشون ارتباط برقرار كنن؟!
_ ميشه بفرماييد، چطور شما گيتار داريد و منِ نويسنده قلم و كاغذ ندارم؟!
_ اينو من تو اون دنياي لعنتي، وصيت كرده بودم تا اين گيتار هميشه با من باشه، حتي پس از مرگ، لابد تو وصيت نكردي تا قلم و كاغذت همرات باشه، شايد هم نيازي به قلم و كاغذ نداشتي؟ همان طور كه گفتم، قلم و كاغذ و نوشتن مربوط به اون دنيا بود!
_ چرا نياز داشتم، من كه تا به حال از اين دنيا چيزي ننوشتم، بعد اين كه عجل مهلت نداد تا وصيت كنم، يعني اين مردم، مردمي كه سالها برايشون خدمت كردم، واقعاً نمي دونستند نويسنده بايد قلم و كاغذ همراش باشه؟ در ثاني، من اصلاً جايم اينجا نبود؟
_ اينم از همون ادا و اطوارهاي نويسنده ها و روشنفكراست، تو اون دنيا شعار خريدار داشت، اينجا چرا هارت و پورت مي كني؟
_ ببين صحبت هارت و پورت نيست، شما دنياي تون كوچك بود، حالا هم جاي كوچك يعني قبر، عادت كردي؟ ولي من مي خواستم بعد از مرگ دوباره به دريا برگردم، اصلاً جايم درون قبر تاريك و حقير نبود، اين را هم وقتي زنده بودم بارها گفته بودم؟!
- تو، تو دريا كار مي كردي؟
- آره، تنها ظلمم به آبزيان دريا بود و مي خواستم بعد از مردنم، حداقل لاشه ام خوراك ماهيها بشه و به اين ترتيب...
- به اين ترتيب هميشه زنده و جاويدان بشي، اين هم يه حرف شاعرانة ديگر، خب چرا اين كار رو نكردند؟
- اين هم از مشكلات غربت بود، كسي را نداشتم!
- تو مگه همون آدمي نيستي كه رفيقت دكتر چي چي رو پس از مرگ، سوزوندي و به دريا انداختي و سرود خوندي و شراب خوردي و اشك ريختي و براي خاكسترش شعر نوشتي و تو نشريه ات چاپ كردي؟!
- آره، من همون هستم كه براي خاكستر انسانها هم ارزش قائل بودم، ولي اينها رو تو از كجا مي دوني؟
- خوب، من تو دنياي مردگانم، خودم اينجا اسيرم، روحم كه اينجا نيست، اون ديگه آزاده، حالا تو هم، چند مدت تا جسمت بپوسه، تو دنياي مردگان اسيري، روحت آزاد خواهد شد؟
- اگه روحت آزاده و همه جا سير مي كنه، يعني باز هم از من چيزهاي ديگري بلدي؟
- اگر اشتباه نكنم، تو همون ژورناليستي هستي كه يك بار با يكي از جهان مردگان مصاحبه كردي و به نام "قطار مرگ" اونو چاپ كردي، تو اون نيستي؟ آدمي كه نون زنده ها رو خورد و كم آورد و نون مرده ها را هم مي خورد؟!
- آره راست ميگي، من همون هستم، اون مرده هم يكي از قربانيان جنگ و دوست خيلي خوبم بود، خواستم اداي احترام و مسئوليت كرده باشم، النهايه هدفم نون خوردن از مرده ها نبود، بلكه نون قرض دادن به قربانيان جنگ و دفاع از خون بناحق ريخته شدة آنها بود!
- مگر اون دوستت كه مرده بود و اون روز تو زنده و قبراق بودي، از تو عاقل تر نبود و به تو نصيحت نكرد كه اينها، اين مصاحبه و چه و چه، همش به خاطر كسب شهرت و اسم و رسمه؟!
- ولي اونجا من هم جواب دوستم علي رو دادم كه اگر مبارزه به اين سادگي بود، هيچ سدي در تاريخ شكسته نمي شد و هيچ راهي گشوده نمي شد؟!
_ آخه دوستم دو تا فرق هست، اونجا تو زنده و دوستت مرده بود و همچنين، تو دفتر و دستك و نشريه داشتي، حالا، ما هر دو از مردگانيم و تو حتي يك قلم و كاغذ همراه نداري، يعني نيازي نداري كه داشته باشي؟!
- اون دوست مرده ام، درست مثل تو مغرور بود و درست مثل الآنِ تو شماتتم مي كرد و كارم را به سخره مي گرفت، ولي ديديد بهاء مبارزه و دفاع از ديگران، زندگي و جانم بود؟!
- ببين، تازه از راه رسيدي داري تند ميري، خيليها جان شون را سر اشتباه از دست دادند، خيليها به خاطر نام و نان و جاه، جان شون را از دست دادند، فكر مي كني تمام اين مردگان كه تو اين قبرستون خوابيدند، البته از نظر شما خوابيدند، جملگي به مرگ طبيعي مردند؟
- نه، همه به مرگ طبيعي نمردند، ولي، اينجا تو اين عالم تنگ و تاريك، يعني مي فرماييد كه دنياي زندگان همين طور جهل و تاريك مي بود خوب بود؟! پس تكليف آزاده گي و آزادزيستن چه مي شد؟!
- باز هم داري تند ميري، اينجا كه دنياي زندگان نيست عجله داشته باشي، عجله مال اون دنيا بود، اينجا ما وقت براي بحث زياد داريم، اولاً اين كه دنياي شما نويسنده ها ذهني و اندازه جمجمة خودتون بود، بعدش، بسياري از اين مردگان، قربانيان فكر و انديشة شما نويسندگان بودند؟!
- مثلاً كي؟!
- همين من! من يكي را مي بيني، بقيه اش را در طول تاريخ نمي خوام بگم و تعدادشون هم بس زياد است نمي دونم، ديكتاتورها و اون قصابان را كه گفتي انگشتان دستت را قلم كردند، به كمك قلم شما و امثال شما، دنيا را به ويرانه كشيدند!
- از اونها نميخواد حرف بزني، همه مي دونن كه امثال من اونها را از عرش پايين كشيدن، از خودت بگو، اگه راست باشه، مي پذيرم كه در مقابل همة نقاط مثبتم، اشتباهاتي هم داشتم؟ اصلاً بگو ببينم تو يكي، قرباني چه چيزِ عالمِ زندگان بودي؟!
- باشه، همان گونه كه گفتم، من تو اون دنيا پنر بودم، در سن 40 سالگي خودكشي كردم، ميدوني در آلمان، سالانه از هر ده هزار نفر دو نفرشون كم ميآرند، ولي من خودكشي ام دو بخش داشت، يكي به ناهنجاريهاي جامعه كه حالا به اون UberleicheGeselschaft ميگند بر مي گشت و مرگم زنگ خطري واسه ديگران بود و دومي، به خودم بر مي گشت و نمي خواستم دوباره زير بارِ جبر طبيعت بروم، طبيعت، يك بار بدون اين كه خودم بخوام، دستم را گرفت و به دنياي زندگان برد، اما، بار دوم اين فرصت را به طبيعت ندادم تا در مورد مرگم، هر لحظه كه مي خواد تصميم بگيرد، بنابراين خودم را رو ريل قطار انداختم، درست چند دقيقه مانده بود سال 2000 تموم بشه، همزمان با آژير قطار و ناقوس مرگ دلخراشم، از جهان زندگان خداحافظي كردم، 40 سال حكم، ولي نه ابد، اين سرنوشتم بود، تو دنيايي كه شما دائماً در صدد تغييرش بوديد! نصف عمرم رو بخشيدم به شما، شمايي كه لياقتش رو نداشتيد! حالا بگو تو چي؟ تير غيب آوردتت اينجا نه؟!
- آره، ولي من بر عكس تو، خودم را نكشتم يكي ديگه منو كشت؟!
- اولاً اين كه مرگ من عين فداكاري بود، بعدش، اون تروريستي كه تو رو كشت، مگه خودت نساختيش؟
- ببين، من صبر كردم تو همه حرفهات رو زدي، صبر مي كني تا بگم چي بوده يا اين كه ميخواي خودت با پيشداوري، تحليل و تفسير بكني؟
- آخه نويسنده ها حرف مفت زياد مي زنن، كارشون وصله و پينه است و مفت مفت زمين و آسمان رو به هم مي بافن تا ديگرون را متوجه خودشون بكنن؟
- آخه اينجا كه ديگه كسي نيست، به قول تو بنشينم برايش دروغ ببافم و خودم رو تخليه كنم، اينجا هيچ مرده اي لازم به تخليه شدن نداره، داشتم مي گفتم، من بر عكس تو، براي مرگ و چند باور خرافي يا اين كه با خودكشي زندگي ببخشم، نمردم، بلكه براي زندگي تلاش كردم و النهايه براي زندگي مردم، اگرچه 45 سال بيشتر نداشتم، اگر مي تونستم ده برابر اين زندگي مي كردم و مي نوشتم، نوشتن، هم براي خودم و هم براي ديگران بود، من با زندگي مي تونستم به ديگران زندگي ببخشم، همان طور كه گفتي، يك تروريست جانم رو گرفت، همين يگ هفته قبل بود، راستش لحظة سنگيني بود، داشتم مي دويدم، مثل هر روز، از پشت سر صداي زمختي شنيدم و يكي فرياد زد، مزدور، خائن و صداي شليك شنيدم و پس از چند لحظه، ديگر چيزي نفهميدم، اين هفتة آخر كه تو اون دنيا اين ور و اونور مي گشتم، يعني مي گشتاندنم، باور كن به اندازة همة عمرم تجربه كسب كردم و درد كشيدم، درد غربت و بي كسي يك طرف، زندگي در سردخانه ها طرف ديگر و چند بار همة بدنم را با كارد و چاقو شكافتند تا ببينند چطور مردم، گلوله از چه نوعي بود، انگيزة شليك چه بود و از اين بازيها كه تنها به درد خودشون مي خورد، حالا يك هفته درد و عذاب يك طرف، مسخره تر اين بود كه من توسط كسي كشته شدم كه ده سال تمام زندگيم را براي نجاتش سپري كرده بودم، اگرچه اينجور مسايل كم پيش مياد، اما اين ديگر چيزي مثل گريه خند است و گريه خندآورتر، لحظات وداع با جهان هستي بود، به گورستانم آوردند تا داخل همين قبر بگذارندم، از گوركنها التماس كردم، اگر مي تونيد يك ساعت به من مهلت بديد، منتظر يكي هستم، صداي پايش را مي شنوم، اونها با حالت تمسخر جواب دادند، اين همه سال تو اين دنيا چه كار كردي كه حالا تو يك ساعت بتوني بكني، يك ساعت وقت براي ما ارزش داره و براي زنده ها نمي تونيم چنين وقتي صرف كنيم، چه رسد براي مرده ها؛ به هر حال، وقتي گفتم من ده سال اخير براي شما نوشتم و پاداش نوشتنم مرگ بود، از اونجايي كه اونها هم خارجي بودند، متاثر شدند و گفتند، ده دقيقه مي نشينيم و سيگار دود مي كنيم؛ اگر صداي پا شبح نبود و به آرزوهات رسيدي، كه هيچ، وگرنه خودت مي دوني بيشتر از اين نمي تونيم؛ ده دقيقة آخر در جهان زندگان، به راستي آن هم به انتظار كسي نشستن، اگر اون ده دقيقه در كتابي نگنجد كمتر هم نخواهد بود، همة روح و جانم، چشمم شده بود، همة سرمايه ام دو چشم شده بود، براي بار آخر، گوشهايم را باز كردم تا صداي پا را بهتر بشنوم، چشمانم رو باز كردم تا همة عالم رو ببينم و هر آن چه طي 45 سال ديده بودم، يك بار ديگر از پيش چشمم رژه رفتند، بالاخره يكي بايد مي اومد ولي نيامد، يكي را كه بيشتر نداشتم، چند دقيقه اي از اون ده دقيقة لعنتي گذشته بود و كم كم داشتم نااميد مي شدم، از دور شنيدم صداي پا نزديكتر مي شود، ديدم يكي به سوي من مي آيد، از چشمانش اشك مي باريد، در يك دستش چند گل ميخك و دست ديگرش، چند شمع به همراه داشت، با ديدن اون صحنه، گويي به همة آرزوهاي دنيايي ام رسيده بودم و كم كم چشمانم داشت بسته مي شد و در آخرين لحظه، ديدم اون كه سوي من مي آمد، حالا تنها صداي پايش مي آيد و به آرامي از كنارم گذشت و بر سرِ قبر ديگري نشست، زانو زد و آرام زمزمه كرد و من پس از تمام شدن ده دقيقه وقتم، به اين ديار تاريك و ابدي آمدم.
دوباره صداي حزن انگيز گيتارِ همسايه، نواخت اما اين بار صداي هق هق گريستنش هم مي آمد، به خاطر اين كه دوست آلماني ام ماركوس Marcus، را ناراحت نكرده باشم و مظلوم نمايي و ننه من غريبم بازي در نياورده باشم، بغضم را فرو خورده و آرام گفتم، ما در ادبياتمان شعري داريم كه مي گويد، تو نيكي مي كن و در دجله انداز... و او با شنيدن اين كه حاضرم به راحتي رنج و حرمان گذشته ام را فراموش كنم و دنياي كوچكش را كوچكتر نكنم، با بغض مانده در گلو اضافه كرد:
_ ميدوني اون آخرين قبر گورستان كه هميشه روشن است و آدمي هم كه توش خفته درست مثل تو شورشي بوده، حالا تو قلم مي زدي و اون با بمب خودش رو و ديگرون رو كشته، ميدوني جمعه ها رو قبرش چه غوغاست؟! ميتوني ببيني، اون آخري را ميگم كه پر نوره، آدمهاي زميني اينن، استبداد تو خونشونه و اين استبداد و فريب بوده رامشون كرده، مي بيني چه جور يك تروريست رو مي پرستن؟!
- آره اين كه ميگي، استبداد تمكين و وفاداري مياره درست است، اما نه واسه همة مردم، بخشي ديگر درست برعكس، در مقابل زور و ستم و استثمار، اعتراض مي كنند، ببين، مي توني بفهمي چقدر مردگان اين گورستان با اعتراض به ظلم و ستم، از مابقي عمر و زندگي شان گذشتند، به زندگانشان بخشيدند و حالا اينجا خفته اند؟!
- تعجب مي كنم، آخه وقتي طرف مقابل بد قولي كرد و سر قرار نيومد، اين كه اين همه بي قراري نداره، تو هم قرارت رو كنسل مي كردي و در آخرين لحظه، تفي به دنيا مي كردي و خداحافظي مي كردي؟!
- اولاً اين كه اين رسم ما شرقيها نيست و بعد اين كه اگر من چنين عكس العملي نشون مي دادم، چه فرقي با اون زنداني حماقت داشتم، اصلاً اگر چنين آدمي بودم، نويسندة غربتي نمي شدم! ولي باز هم نميدونم، شايد هم من اشتباه زندگي كردم و شما حق داريد؟!
- من نمي فهمم شما خارجي ها چرا اين قدر دو پهلو حرف مي زنين و راه فرار پيش روتون باز نگهميداريد، اشتباه كردم يا نكردم چيه، شما همه زندگيتون اشتباه و دروغ بوده، نبوده؟!
- نه كه نبوده؟! به هر حال ما تو دنياي نسبي زندگي مي كرديم، اگر چند بار هم دروغ گفتيم، لابد مصلحتي بوده؟!
_ اي بابا، دنيايتون دنياي رنگها بود، نبود؟ بر خلاف اينجا كه فقط يك رنگ و اون سياست، دنياي شما، كم كم داشت رنگهاي سبز و آبي را هم از رنگ و خاصيت مي انداخت؟ شانسي كه من آوردم، تو ديگه به دنياي زندگان بر نمي گردي حرفام رو تو گوش مردم اون دنيا تحريف بكني، وگرنه اينجا هم مثل اون داستان قصابخانه و كشتارگاه، دروغ از آب در مي اومد و سانسور؟!
- آخه ماركوس عزيز، باز هم تكرار مي كنم، ما تو دنياي نسبي و واقعي و ذهني زندگي مي كرديم، من چطور مي تونستم همه چيز رو بدون سانسور براي مردم بنويسم، به هر حال، شرم و حيايي بود، قلمي بود، ارزشهايي بود، خط و مرزهايي بود كه بايد رعايت مي كردم؟!
- يعني شما كه شاگرد جمال بوديد، اين جسارت رو نداشتيد واسه مردم تعريف كنيد كه روزگاري كارد و ساطور دست جمال مي گذاشتيد؟ يعني فقط كارتون خونشويي و نگهباني در قصابخانه بود و ديگه جرمي نداشتيد؟ شما شاگرد قصاب نبوديد؟!
- اولندش كور شده باشم اگر به خاطر آموزش قصابي نزد جمال رفته باشم، بعدش اين كه قصابي هم ياد نگرفتم، آخر با اين تن نحيف و دل ضعيف، مي شد قصابي ياد گرفت و ساطور جمال را به دست گرفت؟! درسته اونجا همه جور كارد و ساطور و انواع لاشه، از بره و گوسفند و گاو و اسب و ماديان و لاشه هاي ديگر، براي آموزش قصابي وجود داشت، اما آخه خودت بهتر ميدوني قصابي، يك روانشناسي، ايدئولوژي و يك تربيت خانوادگي و اجتماعي بود كه من، مشمول هيچ كدام از اونها نبودم و سرانجام، بهاء ياد نگرفتن قصابي و قصابي نكردن را با از دست دادن انگشتان يك دستم، پس دادم، فكرش رو بكنيد، اگر جمال بي رحم انگشتان دستم را قطع نمي كرد و همة انگشتان دستانم سالم بودند، من، در چه سطحي مي تونستم براي مردم خدمت كنم؟! همچنين، از ياد نبايد برد، آن روز كه من شاگر جمال بودم، قصابان، قهرمان و شاگرد قصابي بهترين هنرِ مردم پسند بود، افراط و تفريط هم مشكل روز جامعه بود، نبود؟!
- Stop، اين قدر غلو نكن! اولاً اين كه شما هر چي داريد، از قصابخانه جمال داريد و از اون انگشتان بريده تان، مرد حسابي اينجا كه رو زمين نيست هي دروغ ببافي و سانسور كني و سياه رو سفيد جلوه بدي، تو با وجود اين كه به عالم ما اومدي، داري مثل آدمهاي زميني فكر مي كني، حرف مي زني و استدلال مي كني، تو هنوز جرئت نداري شاگرديت رو نزد جمال اعتراف كني، از مردم چه انتظاري داري؟!
- چرا، من اگر مي خواستم همه رو تعريف كنم، بايد به ساختارهاي اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي مردم هم مي پرداختم، به زبان لري، درسته كه جمال ركورد قصابي و سلاخي رو در تاريخ و روي زمين شكسته بود، ولي بايد اعتراف كرد، جمال تنها نبود، منِ شاگرد هم مقصر بودم و همچنين بايد مشتريان آقاجمال را زير سئوال مي بردم، اونهايي كه گرسنه بودند، اونهايي كه به گوشت نياز داشتند، گوشت كهنه رو به جاي گوشت تازه مي خريدند، گوشت خر و الاغ رو به جاي بره مي خوردند، گوشتهاي سگهاي پير جمال را به جاي گوشت گوسفند تناول مي كردند، جمال كه حقه باز معمولي نبود، او همزمان كلاهبرداري از مشتريان، سر آقارجب كشتارگاه رو هم كلاه مي گذاشت و از سلاخي حيوانات زنده و مرده هم ابا نداشت و برايش بين سگ و گربه و گوسفند و گاو و الاغ و اسب هم فرقي نداشت و همه رو، رو يك ترازو قرار مي داد، بر فرض محال، اگر قصابي جمال تخته مي شد، مردم و مشتريها اگر نه مثل اون قصابي، ولي ده تا قصابي ديگر مي ساختن و الي آخر؟!
- آخه رفيقِ شفيق، كارد و ساطور آقاجمال را با چرم حيوونا تيز مي كردي؟ اين خود گناه، انتقاد مي كنم، حاشا مي كني، گناه مضاعف، عذر بدتر از گناهت اين كه همة لاشه ها را گاو و گوسفند و خر و الاغ تعريف مي كني، آيا اون لاشه ها همه گوسفند و بره بودند؟!
- ببين ماركوس، شلوغ نكن، گوشِت رو به ديوار بچسبون تا درِ گوشي چيزي بگم! نميخوام مرده هاي ديگر اين يكي حرفم رو بشنفند، من اينها رو از خود جمال و مشترياش ياد گرفتم، تازه، اگه به گوسفند، چيز ديگه مي گفتم، دكان من قبل از دكان جمال تعطيل مي شد، مردم اينجوري مي پسنديدند؟!
- به به، اين بلبل زبانيهارو به من ميگي، من كه اينها رو پيش از تو ميدونستم، اينها رو بايد به مردم خودت مي گفتي كه نگفتي؟ همان مردمي كه ازشون اسم و رسم و اعتبار گرفتي؟! درِ گوشي و پچ پچ هم مال همون دنيا بود؟!
- آخه ماركوس عزيز، مردم اون دنيا كه خودت روزگاري همين چند سال قبل مثل اونها و در بين اونها بودي، ديگه اون مردم قديم نيستن! ده سالي كه شاگرد قصاب بودم هنوز يادشونه! ده سال كه جان كندم قصابي رو تعطيل كردم مگر يادشون ميمونه؟! درست مثل اون داستان قنبرخان؛ روز دفن و كفن ما كه ديگه جاي خود داره، شايد تنها فرزندم هم خبر نداشته باشه كه من حالا ديگه تو بين مردم نيستم؟!
- چشم ما روشن، بالاخره نويسنده مردمي و طلبكار رو هم ديديم، كسي كه تا همين هفتة قبل خودش رو از مردم مي دونست و براي مردم مي نوشت و هر چي اسم و رسم و اعتبار داشت، از مردم داشت، تا يك هفته چشم مردم رو دور ديد، پشت سرشون صفحه گذاشت؟!
_ ماركوس! ببين اين چند ساعت بحثي كه كرديم معلوم ميشه ما آبمون تو يك جو نميره، تو آلماني هستي من ايراني، تو خود خودت رو كشتي منو يكي ديگه، تو به اين دنيا عادت كردي، منِ بيقرار قرار بود به دريا برگردم، شايد بعداً با هم به تفاهم رسيديم، فقط مي خواستم يك سئوال ديگر ازتون بكنم، اگر شما يك بار ديگر به دنيا بياييد، باز هم همون راه و روش قديمي رو پي مي گيريد، يا اين كه مثلاً مثل من نويسنده ميشيد و نمي دونم شايد شغل ديگر...؟!
- ببين، واسه من تو اون دنيا اين موقعيت و فرصت بود تا همون دفعة قبل راه و روش ديگري انتخاب كنم، مطمئن باش، اگر دفعة قبل نصف عمرم رو به آدمهاي زميني بخشيدم، اين بار، همة عمرم رو به اونها خواهم داد؟! حالا بگو ببينم تو چي؟ بازهم به اشتباهاتت ادامه خواهي داد و از سر ناچاري نويسنده خواهي شد؟!
- راستش، ماركوس عزيز، من اگر شانسي دست بده باز هم به دنيا خواهم رفت، اين بار گيتارزن خواهم شد! البته خودكشي نخواهم كرد و عمرم رو به كسي نخواهم بخشيد، زمين واسه همه جا هست، اشتباه خواهم كرد، گول خواهم خورد، اما سعي مي كنم اشتباهات و گول خوردنم رو دوباره تكرار نكنم و هر بار كه پيش آمد، فقط يك بار گول بخورم، ملانصرالدين رو كه مي شناسي؟!
- آره ميشناسم چطور مگه؟
- از ملانصيرالدين سئوال كردند، ملاء تو چرا اين قدر گول مي خوري؟! ملاء بدون اين كه تامل كند جواب داد، من فقط مي توانم گولهايي كه يك بار خوردم را نخورم؟!
ماركوس از شنيدن داستان ملا، قهقهه اي زد و انگار كه تراژدي از تولد تا مرگمان را از ياد برده باشد، شروع كرد به گيتارزدن، اما اين بار، از گيتارش بوي رخوت و مرگ نمي آمد، اگرچه پاسي از شب گذشته بود و شب و تاريكي همچنان ادامه داشت، با لالايي دلنشين گيتارش، به خواب عميقي رفتم.