•گفت وگو را از آخرين آثارتان که وارد بازار شده است شروع می کنيم. در اين مجموعه پنج جلدی، شما شعرهای نيما، شاملو، سهراب، فروغ و اخوان را بررسی کرده ايد. چه شد که نقد شعر اين شاعران را مورد توجه قرار داديد؟
در مورد اين پنج اثر، اولاً که پيشنهاد ناشر موثر بوده. ثانياً، به سبب عادت نشدن مطالعه روزمره همين دو سه هزار خواننده شعر هم دنبال کشف و آشنايی با نگرش ها و تجربه های تازه يا ديگر گونه نيستند. همه چيز عادتی و شعاری شده و گروهی عاشق بت سازی هستند تا گردش طواف کنند. مهمتر از همه اين که ما منتقد جدی، آگاه و بی پروا نداريم. فی المثل شاملو به عنوان يک شاعری که سياسی معروف و مورد علاقه جوانانی است که ديدگاه ديالکتيکی نسبت به (سياست و جامعه) محتوای شعر شاملو ندارند.
تصور می کنند همين که او با «دستگاه سياسی» سازگاری نشان نمی دهد کافی است و بايد او را ستايش کرد. خوب ستايش جای خودش را دارد و می شود، اما اگر از اينها بپرسيد يا بگوييد: حالا کمی راجع به ساخت زبانی، زيباشناختی و هستی گرايی شاملو از روی شعرهايش برای ما توضيح بده. آيا هزار تا يکی، قادر به اين کار هستند؟ همين طور هم در مورد سپهری يا فروغ. من کوشيدم در اين «پنج چهره آل شعر» به نکاتی بپردازم که در کنار خوبی ها، وجوه منفی دردناکی دارند. شما به يمن عارف خواندن سپهری که شايع است و ديری نمانده «تکيه» هم به اسمش درست کنند، توجه کنيد. کجای سپهری عارفی مثل مولانا يا عين القضات است؟ که حتی يک استاد شاعر هم آن را قائمه نظراتش در کتابی می کند؟ يا سياست شاملو يا... من فقط گوشه ای از اين نقاط تاريک را مورد توجه قرار دادم. نقطه های روشن را هم...
•حرف تازه در اين آثار چيست؟
همان که مقداری کشف تناقض ها و نادرستی مدعای خود شاعران هم در نوشته مطرح شده است. مقدمه خوبی پشت جلد کتاب هاست، که معلوم است آدم واردی نوشته (نمی دانم کی: ناشر يا يک ناقد) و می تواند بهتر به شما جواب دهد...
•اجازه بدهيد برويم به سال های دور، روزگاری که شعر آمد و جرقه زد در شما و بعد از تحول در شعرتان بگوييد؟
شعر را خيلی زود شروع کردم، در واقع از کودکی، دوران پيش از مدرسه، که به مکتب خانه می رفتم. در زمان قديم و در دوره کودکی من، در بيشتر روستاها مدرسه ای وجود نداشت. بيشتر مردم به مکتب خانه می رفتند، در مکتب خانه ها هم کتاب های سنگين و در سطوح بالا تدريس می شد، شايد مثلاً برای شما باورکردنی نباشد که من در سن هفت هشت سالگی گلستان سعدی را به عنوان کتاب درسی خوانده ام، يا کتاب های مذهبی غير از قرآن. کتاب هايی مثل جوهری [مخصوص مداحان] و داستان های منظوم قديم که الان نيستند، داستان بود ولی منظوم بود و پهلو به شعر می زد. من اينها را از کودکی خوانده ام. بعد، در سال های اول دبيرستان در بوشهر شروع کردم به شعر گفتن و شعرهايم در روزنامه های محلی چاپ می شد، رباعی، غزل و دوبيتی می گفتم.
شعرهايم تا اندازه ای از شعرهای سنتی پيروی می کرد و کمی هم تحت تاثير شعرهای بومی ديار خودم بود، مثل شعرهای فايز دشتستانی. در همان ماه های اول دبيرستان که به اصطلاح سيکل اول را می گذراندم يکی از دوستان يک شعر تايپ شده به من داد، شعری بود از فريدون توللی. حس کردم که از اصل و اساس چيز ديگری است، شيوه بيان و توصيفش خيلی متفاوت است، حسی است و به من نزديک تر است. اين شعر مرا گرفت و به طرف شعر نو حرکت کردم.
•شعرش را به خاطر نمی آوريد؟
«سايه های شب» بود يا يکی ديگر که در کتاب «رها» چاپ شده. البته آن موقع هنوز «رها» چاپ نشده بود، ولی شعرهايش چاپ می شد. وقتی «رها» چاپ شد اين کتاب را خيلی دوست داشتم. برداشتم از شعر توللی به نوع نگاهم به طبيعت مربوط می شود. وگرنه شعر را از همان ابتدا با بن مايه های ذهنی خودم که خيلی غنی بود می گفتم، از قصه ها، شعرها و ماجراهايی که مادرم تعريف می کرد.
من هميشه بن مايه های ذهنی از قصه ها، افسانه ها و حتی گاهی ماجراهای واقعی تاريخی داشتم. به عنوان مثال شعر معروف «ظهور»، که بن مايه واقعی دارد، ماجرايی بوده که زمانی در ولايت ما اتفاق افتاده. بعدها [۲۰ سال بعد] اين خاطره در ذهن من زمينه هايی را پديد آورده و من با جابه جايی زياد در مقايسه با اصل ماجرا، آن را تبديل به يک شعر حماسی کردم. اين است که می گويم تا اواخر دهه ۲۰ و اوايل دهه ۳۰ در اين حال و هوا کار می کردم و بعد که در مملکت کم کم احزاب و روزنامه ها و نشريات پيدا شدند من هم با همان اصطلاح پيروی از وضعيت زمانه به اين گرايشات سياسی و به هر حال اجتماعی روی آوردم و شعرهايی می گفتم که در آن مايه ها بود. منتها اين شعرها در روزنامه های به خصوصی که در دسترس عموم نبود چاپ می شد.
تا سال ۱۳۳۲ که کودتا شد ديگر از جريان سياسی بريدم و به خود شعر روی آوردم. شعرهای زيادی گفتم. خيلی زود شد يک کتاب کامل که الان اسم «ريشه های شب» دارد. تعدادی از شعرهای آن مجموعه در گزيده اشعارم آمده است. آن وقت ها می خواستم «ريشه های شب» را چاپ کنم ولی به محض اينکه با نيما آشنا شدم، در عين حفظ بن مايه های بومی خودم، که به هر حال بازتاب هايی در شعرهايم دارد، يکسره به سبک و سياق نيمايی روی آوردم. شما نمونه هايش را حتماً در «آهنگی ديگر» زياد ديده ايد و خوانده ايد.
•همين سبک تا الان ادامه پيدا کرده؟ يعنی اشعار امروزتان هم...؟
نه، ببينيد من هرگز نخواستم خودم را در يک وضعيت و دوران و يک سبک و سياق مشخص و معينی حبس کنم. علتش هم اين است که می دانيد شعر نو خودش عمر کوتاهی دارد. يعنی شعر نو، شعر باسابقه ای نبوده که ما در ادامه اش به سبک خاصی برسيم و همانجا متوقف شويم. شعر نو از زمان خود نيما هم با تصنيف، قطعه، چهار پاره و مسمط شروع می شود و می رسد به جايی که ديگر نيما کاملاً عروض کهن را می شکند و عرصه را برای نگرش های جديد به جهان و در آوردن شعر از تنگنای به قول خود نيما سوبژکتيو باز می کند. نيما در نامه هايش می نويسد که شعر کهن ما يکسره سوبژکتيو است يعنی شعری است که در آن با خودمان، با موجود زنده، با طبيعت و انسان های زنده سروکار نداريم، بلکه تصاويری را که از طبيعت و چه از انسان ها داريم می بريم در وجود خودمان باطنی اش می کنيم، تبديلش می کنيم به چيز ديگری.
آن وقت اين شعر ما می شود سوبژکتيو، باطنی، ذهنی. فرض کنيد وقتی ما به سرو نگاه می کرديم به خود درخت سرو نگاه نمی کرديم سرو می رفت در درون ما تبديل می شد به قامت يار. يعنی ديگر سرو در شعر ما وجود نداشت، رها بود. به همين دليل به قول نيما شعر ما سوبژکتيو بود. مثلاً اشعار نظامی يا خيلی از قصيده ها در وصف بهار و اين جور چيزها است، اما اينها هيچ کدام توصيفی به معنای ابژکتيو يا امروزی اش نيست چرا که شاعر بيشتر توصيفاتش جنبه تشبيه دارد و در تشبيه بيشتر خود تشبيه مطرح است نه مشبه. يعنی وقتی رويا را به گل تشبيه می کنيم اصلاً رويا مطرح نيست و فقط آن گل مطرح است چون تشبيه در شعر کلاسيک ما به اين شکل است.
يعنی هيچ گاه جنبه ملموس نمی گيرد. من در شعرهايم از طبيعت زنده حرف می زنم برای اين که آن را به عرصه زندگی امروزی بکشانم. در شعر کهن به قول نيما، ما نگاه کردن بلد نبوديم با يک عينک همه چيز را می ديديم. نيما به ما ياد داد که عينک را برداريم و با چشم های خودمان نگاه کنيم و جهان را امروزی ببينيم، همان کاری که در رنسانس، فرنگی ها کردند. وقتی رنسانس پديد آمد علوم مادی مطرح شد و گسترش پيدا کرد. ديگر انسان غربی پا را از نگاه کلاسيک فراتر نهاد. در نگاه کلاسيک هنرمند در اثر خود حضور نداشت فقط سفارشاتی را انجام می داد و آثاری را هر چند بزرگ پديد می آورد اما حضور خود او در آن مطرح نبود.
چون نگاه، نگاه او نبود، نگاه ذهنی، درونی و القايی بود. ولی بعد از رنسانس می بينيم انسان اروپايی وقتی می خواهد از چيزی صحبت کند دقيقاً با تمام وجود در آن غوطه ور می شود تا بتواند بشناسد و بشناساندش. مثلاً اگر می خواست عقاب را بشناسد و از عقاب حرف بزند ساعت ها زير لانه عقاب کمين می کرد، آن وقت که عکس بود عکس می گرفت، بعد که فيلم در آمد فيلم می گرفت و آمد و رفت اين پرنده را آن قدر زير نظر می داشت تا بتواند نوع معاش، زندگی، جفت گيری و بچه داری اش را کاملاً تحصيل کند. به اين طريق بود که انسان اروپايی، طبيعت را که سابق بيرون از خود او وجود داشت، تسخير کرد و در خدمت گرفت، در خدمت زندگی. اين کاری است که ما تازه با نيما ياد گرفتيم.
•توللی هم چنين نگاهی داشت که برای شما تازگی داشت؟
بله، توللی هم چنين نگاهی دارد. البته ايشان نتوانست تا آخر با نيما ادامه دهد و بعد از کتاب «رها» ديگر نتوانست شعر نويی بگويد، کشش نداشت و دوباره برگشت به تغزل. شهريار هم بود که دنباله کار نيما را فقط در افسانه گرفت و در وزن شکسته هم شعر گفت مثل «خطاب به انيشتين» و «ای وای مادرم». اما او هم عقب کشيد. او در زبان ترکی شعر تازه را بهتر می نوشت.
•خب اينکه به توللی حتی از دوره خودش تهاجم می شد و گفته می شد نشخوارکننده ديگران...
نه، چه کسی اين را گفته؟
•مثل هوشنگ ايرانی، مثل رضا براهنی.
براهنی که امروزی است، پس ما فعلاً کاری به او نداريم، خيلی از نظرات ايشان است که برای ما قابل انتقاد است، علتش هم اين است که تاريخ شعر ما را دقيق نمی داند، يا نمی خواهد جدی بگيرد. تاريخ شعر ما سيری دارد، منتها هر کس از راه رسيده خواسته به نوعی اين سير طبيعی را به هم بزند و ديگران را کهنه حساب کند، هوشنگ ايرانی نه توللی را بلکه نيما را هم کهنه حساب می کرد. چون وی خيال می کرد که راهی را کشف کرده که خيلی سريع تر و انقلابی تر است، به اصطلاح دور زدن تاريخ. ملتی که در يک شرايط نيمه روستايی، نيمه شهری و نيمه فئودالی زندگی می کرد نمی توانست ناگهان به قول معروف آوانگارديسم قرن بيستم فرانسه را به وجود آورد، و مثل آلن رب گری يه، از راه برسد و بگويد ديگر رمان هايی مثل آثار استاندال و مادام بواری فلوبر و اينها کهنه شده، حالا ما رمان ضد رمان می نويسيم.
ببينيد حتی کار رب گری يه هم در فرانسه آن طور نمی گيرد که بتواند رمانی خلق کند که بتواند بگويد مادام بواری، بالزاک و داستايوسکی کهنه است، اينها حرکت های شبه آوانگارد است که در ايران هم يکی تندر کيا بود، يکی هم همين هوشنگ ايرانی، که می خواستند به اصطلاح، حرکت تاريخ را دور بزنند، در حالی که می گويم جامعه ما به تدريج در راه تجدد می افتاد و هنوز هم گرفتاريم در کندی ها. پس در آن موقع چنين خيززدن هايی نابهنگام بود و به همين دليل هم در ادبيات ما جا نيفتاد.
•يعنی اگر شرايط آماده شود، اين گونه شعر اقبالی دارد؟ منظورم اين است که اگر وارد دنيای جديد شويم...؟
اگر ما وارد دنيای جديد شويم قطعاً حرکات جديدی خواهيم کرد. اما در عين حال مثل همان اروپايی ها حرکاتمان نامعقول نخواهد بود. حرکاتی خارج از چارچوب جامعه گذشته، تاريخ و جامعه امروز ما نخواهد بود. يعنی به اصطلاح تجدد سريع همراه با رشد اتوماتيک تکنولوژی نبايد به عنوان يک تقدير به حساب آيد و ما بگوييم چون تکنولوژی به اين سرعت رشد کرده پس شعر هم بايد خيز بزند و گذشته خود را نفی کند و حتماً بايد يک چيزهای پديد آورد که در خود اين تکنولوژی پيشرفته باشد. معتقدم تکنولوژی و آن اختراعات و اکتشافات اوليه همه به سود بشر حرکت کردند. اما در اين عصر، تکنولوژی، انسان را به ابزار خودش تبديل کرده است.
به جای اين که تکنولوژی ابزار انسان شود انسان ابزار تکنولوژی می شود. به قول فرنگی ها انسان شی زده يا شی شده می شود. يعنی خود انسان تبديل می شود به شی.
شما می بينيد نسل عظيمی از جوان هايی که ديروز می نشستند کتاب، شعر و رمان می خواندند و به سياست و مسائل اجتماعی گرايش پيدا می کردند، امروز می نشينند پشت يک مانيتور، چت می کنند. چه کاری در ايران با اينترنت می شود؟ جز بعضی حساب و کتاب های ساده، حجم عظيم کار با کامپيوتر در ايران چت کردن است و بازديد و آدرس نو E-mail بنابراين ما نبايد خودمان را تابعی از رشد تکنولوژی بدانيم بلکه بايد تکنولوژی را تابعی از رشد خودمان بدانيم.
•صحبت از دنيای ماشينيزيم و دنيايی که امروزه وجود دارد و انسان را به ابزار تبديل می کند شد. آيا اين نوع نگاه در شعرهای شما هم، مثلاً در «اتفاق آخر» وجود دارد؟
بله اين نوع نگاه اگر دقت کنيد دقيقاً در تقابل با ابزاری شدن است. حرف من نقيضه آن ابزاری شدن است که می گويد: من در بهشت زندگی نمی کنم که گاوها آزادتر از انسان ها هستند که مونيتور شاسی ها را روشن می کنند. اين نوعی تقابل است، بعضی ها اسم اين را هم می گذارند نوستالژی، برای اين که درست تشخيص نمی دهند که من عملاً با ابزاری شدن مخالفم و اگر رو به طبيعت می آورم نه به خاطر نوستالژی است، نوستالژی طبيعی است، نه به خاطر اين که معنی ندارد. طبيعت در جهان از بين برود، ويران شود و انسان بماند با مشتی آهن آلات و اسباب تکنولوژی و با همين ها حياتش را رقم بزند. اينها هيچ گونه رستگاری برای انسان امروز ندارد.
با يک نگاه ساده به جهان در می يابيم که سه چهارم مردم جهان هنوز گرسنه اند، هنوز نظم اجتماعی ندارند، هنوز جامعه و کشور درست و حسابی ندارند. فکرش را بکنيد در چنين دوره ای، وقتی انسان ناگهان تفکراتی فرامدرنيستی را مطرح کند و بخواهد دقيقاً با شتاب وحشت انگيز تکنولوژی، ادبيات را همراه کند، چه رخ می دهد؟ ادبيات و فرهنگ نوشتاری جامعه ای هنری است که قطعاً بايد در پيوستگی با بدنه جامعه باشد و اگر بخواهد گسست کامل ايجاد کند هيچ چيز برايش نمی ماند. در نظر بگيريد در اروپا که خاستگاه پست مدرنيسم است.
همه مدرنيسم را از سر گذراندند، همه نهادهايش را تشکيل دادند، همه نتايجش را گرفتند حال به مرحله ای رسيده است که پست مدرنيته دارد بسياری از ارزش ها و مسائلی را که برای انسان لازم نيست نقد و حتی نفی می کند به همين دليل پست مدرنيته به عنوان نفی جنبه های منفی مدرنيته عمل می کند. همان پست مدرن وقتی می خواهد شعری را نقد کند، آن را پست مدرنيستی نقد نمی کند. چون پست مدرنيسم هنوز در اروپا هم به مرحله ای نرسيده، به نحله ای تبديل نشده، به سبک و سياقی تبديل نشده و دارای عناصری نشده که بشود آن عناصر را به عنوان مولفه جمع کرد و آن شعر را به نقد کشيد.
يک منتقد پست مدرنيست، يک اثر مدرنيستی را پيدا و نقد می کند تا بتواند عناصری را که می خواهد از دل آن بيرون بکشد. چرا که آن شعری که به اسم پست مدرن مطرح می شود هنوز در حال تجربه است، هنوز دارد آن نحله را تمرين می کند.
•در مورد نوستالژی که بحث شد، نوستالژی فی نفسه نه مثبت است نه منفی، زمانی می تواند نفی شود که نوعی بازگشت به... در آن تداعی شود و زمانی می تواند مثبت باشد که در تقابل با دنيای جديد قرار گيرد به نوعی به انسان در برابر تکنولوژی بها دهد، در اشعار شما هر دو جنبه وجود دارد يعنی گاهی آدم حس می کند که داريم در مقابل تکنولوژی می ايستيم تا به انسان اصالت دهيم که گاهی اوقات هم نوعی بازگشت به گذشته را تداعی می کند. مثلاً در شعر «دلتنگی» از کتاب «حادثه در بامداد شما»؟
ببينيد اگر شعر بازگشت به سنت داشته باشد زبان و نگاهش هم سنتی می شود. در اين شعر نگاه ها آشکارا مدرن است، من به صراحت از «جگوار» که معنی معادل فارسی اش يوزپلنگ است اسم می برم. اينجا يک کنايه شعری است بين «جگوار»ی که ماشين است و «جگواری» که همان يوزپلنگ است. اين تقابل را به عمد ايجاد می کنم. اين «برگرديم به جهان خاکی خودمان يا سرزمين خودمان» در ميان دفاع از طبيعت و زندگی طبيعی انسان و مناسبات طبيعی انسان است. به معنی تقابل با جهان جديد نيست. ما با هيچ چيز جهان جديد مخالف نيستيم، اگر برای انسان سودمند باشد.
اما با آن کارکردی که جهان مدرن با انسان دارد مقابله می کنيم، اروپايی ها هم مقابله می کنند. شايد در اشعار گذشته من مثلاً فرض کنيد در شعر «اسب سفيد وحشی» و شعر «ظهور» بتوانيد نوستالژی نسبت به گذشته پيدا کنيد. اما همان هم، اگر تاريخ زندگی مرا بخوانيد می بينيد که اين شعر را در زمانی گفته ام که نه اسبی داشتم، نه سوار بودم. هيچ زندگی روستايی پشت کوهی نداشته ام. من در بدترين دوران زندگی گذشته متولد شدم. درست در سالی که رضاخان به سرکوب و غارت ايلات و عشاير پرداخته بود من در روستا متولد شدم و بعد هم از ده بيرون آمدم رفتم مدرسه، دبيرستان، دانشگاه و دنبال شعر و ادبيات.
• در آثار اوليه شما مثل «آهنگی ديگر» در واقع رفتن به طرف انسان و طبيعت را می شود ديد، اما تقابل با ابزاری شدن انسان را نمی بينيم. در واقع يک وجه قضيه را می بينيم که اصالت دادن به انسان است، اهميت دادن و مهم قلمداد کردن طبيعت، اما آن طرف منفی جلوه دادن تکنولوژی به سبکی که انسان را ابزار می کند، نمی بينيم چطور شد که اين مسئله در اشعار شما کم کم خودش را نشان داد؟
بله، به خاطر اينکه آن دورانی که آن اشعار سروده می شد در جامعه و کشور ما نمادهای تکنولوژی اصلاً وجود نداشت.
• خود ماشين زدگی يا...؟
ماشين نه، در واقع آن موقع ما اتومبيليزم داشتيم نه ماشينيزم. ما با اتومبيليزم تقابل نداريم چون اتومبيل به هر حال لازمه زندگی است. ما با روح مادی و استحاله دهنده تکنولوژی که انسان را استحاله می کند و به شی تبديل می کند، مخالفيم.
• همان زمان هم همان طور که خودتان گفتيد وجود داشته، طرف می گفت «پنچر شدم»...؟
آن ديگر از فرط واپس گرايی ماست. آن را بايد در خودمان جست وجو کنيم که هنوز ماشينيزم نيامده، همين که اتومبيلی وارد مملکت شده استعداد اين را داشتيم که خيلی سريع تبديل شويم به شی. ولی باز هم در آن وضعيتی نبوديم که بخواهيم با شعر به اين موضوع بپردازيم.
• يعنی فکر می کنيد هنوز ماشينيزم يا اليناسيونی که آمده جای انسان را بگيرد...
خير، اصلاً در اين مرحله نبوده، مسئله اليناسيون مال عمق تکنولوژی و عمق جامعه صنعتی است. در جامعه کاملاً صنعتی است که اليناسيون پيش می آيد و آنجاست که اروپايی ها، همه، خطر را احساس کردند. ميشل فوکو در اين باره خيلی کتاب دارد. يک کتابش هم اخيراً به اسم «تاريخ ژوئن» بيرون آمده. واقعاً هم عوارض و مشکلات زندگی انسان امروزی را نه به عنوان يک ايدئولوگ سياسی بلکه به عنوان يک روانکاو، در تقابل با قدرت قرار می دهد. می گويد اين قدرت است. اگر تيمارستان درست می کنند واقعاً هيچ کدام برای درمان بيمار روانی نيست. تا حال هم اين اتفاق نيفتاده است. واقعاً هيچ تيمارستانی از نظر فوکو به منظور معالجه افراد وجود ندارد.
ميشل فوکو در «تاريخ زندان» سير خيلی زيبايی از بيماری ها را شروع می کند؛ مثلاً از جذام. بعد نشان می دهد که در اروپای قرون وسطی، در دنيا هزاران کتابخانه وجود داشت. بعد که مسئله جذام توسط داروها حل می شود و جذام از بين می رود می بينند که ناگهان مسئله جنون مطرح می شود. جنون در مقابل خرد، و هر که خردمند نيست مجنون است. اين خردگرايی که ما حالا داريم به آن گرايش پيدا می کنيم، در يک جهان ديگر آنچنان خودش را منطقی و بی ترديد واقعی اعلام می کند که هر کس اندک مخالفتی با آن بکند لقب مجنون می گيرد و بعد بايد برود تيمارستان. در حالی که من فکر می کنم مغز انسان در مقابل کل کائنات خوانش دارد و اگر ما کل کائنات را شناختيم مغزمان پيشرفته است.
مغز ما هنوز بسيار پيچيدگی هايی دارد که حل نشده است. ما نمی دانيم اگر قسمت های مغز شناخته و اعمالش درک شود کسی مثلاً بگويد: آقا شعر شما عاطفی، احساسی و تراژيک است. برای اينکه وقتی قسمتی از مغزم به من دستور می دهد من تابع مغزم عمل می کنم، البته شکاف دو قسمت مغز کامل هم نيست که بگوييم دو طرف هيچ ارتباطی به هم ندارند. هر دو طرف مغز پيام هايی می دهند که ما می توانيم مجموعه اينها را در يک حرکت مشخص بيان کنيم. ما نمی توانيم بگوييم شعر، رويای مجزاست. رويا وجود دارد. روانشناسی هم می گويد بيشتر انديشه ها، اشتباهات و دغدغه های انسان برخاسته از ناخودآگاهش است و از ناخودآگاه سرچشمه می گيرد. اما آيا واقعاً ناخودآگاه حاکم بر کل کارهای ماست؟ نه، اين خودآگاه است که پرتو می اندازد بر اينها. بر ناخودآگاه پرتو می اندازد و شکل کامل تر و پيچيده تر را بيان می کند.
ادامه دارد