پنجرهها بستهاند، فرصت ديدار نيست
هيچ به جز فاصله، حاصل ديوار نيست
كينه و جنگ از زمين، چيد بسی ياسمين
بستن لب بيش از اين، وای سزاوار نيست
خاك به حرف آمد و، زلزله فرياد كرد
خفته ولی زندگی، ديدهی بيدار نيست
چشم هراسد ز چشم، رعد خروشد به خشم
مهلت سر بر زدن از دل آوار نيست
كوچه به كوچه فقط، زمزمهی زخمهاست
گوش اگر بشنود، جرات گفتار نيست
* * * * * * * * *
تلخی طعم نفاق، بُرد مرا تا فراق
در دل ِ غربت ولی مامن دلدار نيست
خاطرهی يار را، میسپُرم بر غزل
زانكه به جز واژهام، محرم اسرار نيست
باد كه از كوی دوست، گاه خبر میدهد
در وزش خستهاش، مژدهای در كار نيست
نالهی بیتاب او، میشكند بغض را
گر چه گلو را دگر، اشك در انبار نيست
از سفر تازهاش، گويد و شيون كنان
پنجره لرزد از آن، طاقتش انگار نيست
دست تو از دست من، دور شد ای هم سخن
سينه ولی كينه را، باز خريدار نيست
گرمی ِ يادت مرا، چون كه بَرد تا وطن
فاصلهها را دگر قدرت اصرار نيست
پنجره گر بسته است، فرصت ديدار را
عشق هويدا كند، وحشت ِ ديوار نيست.
ويدا فرهودی – تابستان 1383