1
زير خاكم، اما نمرده ام. نه، نمرده ام. چهارده سال پيش وقتي با كاميون همراه ديگران بارمان كردند و ريختندمان توي چاله من خودم را كشاندم بيرون از خاك. يعني دستم را كشيدم بيرون از خاك تا عابري كه ميگذرد ببيند كه ما اينجا هستيم. يك كشيش ارمني من را ديد و بعد همه فهميدند. يكي دو هفته بعد دوستان و آشنايان ما يكي يكي آمدند به ديدنمان. اوائل براي شان سخت بود. نميگذاشتند. مادرم ميآمد با خواهرم. آن طرف تر از آن ها پدر پيري و پسرش. هي نگاه ميكردند به اطراف، توي چشمانشان، هم نگراني از آمدن آن هائي بود كه ما را زير خاك كرده بودند و هم موجي از جستجو براي يافتن تكه لباسي و شيئي از ما در اين يا آن گوشه خاك كه به آن ها بگويد ما اينجا هستيم. در همان دو هفته اول چند لنگه كفش و يك آستين پيراهن و يك ساعت پيدا كردند و من هم كه دستم را كشانده بودم بيرون از خاك. من را زودتر از بقيه پيدا كردند. دستم كه بيرون بود آسمان آبي را ميديد و پرنده هائي را كه از توش ميگذشتند و چند تا لكه ابر سفيد را و به بقيه ميگفت چه ديده است. آن ها ،يعني دوستانم، خوششان مي آمد كه من هرچه مي بينم براي شان بگويم. من چون طبع رمانتيكي داشتم همه اش به چيزهاي قشنگ طبيعت نگاه ميكردم. من اصلاً نمي دانستم طبع رمانتيكي دارم. خيلي جوان بودم كه دستگيرم كرده بودند. پر از شر و شور بودم . فرصت نداشتم مثلاً به اين كلاغي كه روبرويم بر خاك نشسته بود نگاه كنم. به پرهاي سياهش كه باد زير آن ها مي زد و كمي هواشان ميكرد و يا به سرش كه هي مي چرخيد به اطراف. بعد كه پيدايم كردند از طرف بچه ها پيام خودمان را كه براي مان گل و سبزه بياوريد به ديدار كننده هايمان دادم. گفتم برايمان سرو بياوريد و يا كاج، و در همين نزديكي ها بكاريد. آوردند. اما آن هائي كه قرار بود بياورند، نياوردند. يك راننده تاكسي آورد. نميدانم از كي شنيده بود. آمد نزديك من، من آن وقت ديگر زير خاك بودم، اما استخوان يك بند انگشتم بيرون افتاده بود جائي روي خاك، قاطي خاك كه كسي نمي ديديش. با همان يك بند كوچولو مي توانستم هرچه دلم مي خواست از بيرون را تماشا كنم. حالا ديگر البته ذره اي شده ام كه مي چرخم. توي هوا. گاهي بر خاك مي نشينم و سر برگ ها، گاهي با قطره هاي باران پائين ميآيم و روان مي شوم بر سطح خاك و دوباره با خشك شدن زمين با حركت بادي پرواز ميكنم. سرگردانم و ميگردم ، اما هستم ، همين بيرون و تماشاتان ميكنم. و گذارم اگر بيافتد به همان جائي كه روز اول چالمان كردند مي چسبم به يكي دو نهالي اگر هنوز باشند و دور مي زنم همه آن روزهائي را كه در گوشه اي از آن ، بر خاك افتاده بودم.
راننده خيلي با احتياط خاك را گود كرد و دو نهال كاجي را كه آورده بود كاشت و رفت. آنقدر هوا تاريك بود كه نتوانستم خوب چهره اش را ببينم. حالا هر راننده اي كه مي آيد آن جا و قد و هيكل او را دارد خيال مي كنم همان كسي است كه نهال ها را آورده بود. من خودم را رساندم پاي كاج ها و در بوي تازه شان خودم را ول كردم. دوستانم به من حسادت نميكردند. از خوشي من آنها خوشي ميكردند.
بارها از خودم پرسيده بودم از چيست كه آدمي از همه حس ها و نيازهاي خوار و ذليل كننده رها مي شود. نه، فكرهاي فلسفي نكنيد. روبرو شدن با مرگ نبود. شكنجه و اين حرف ها هم نبود فكر مي كنم يك چيزهائي دور و برم مي ديدم كه سخت دنياي ذهني ام را به خودش مشغول مي كرد. آن وقت من خودم را مي سپردم به همان تصويرها كه مي ديدم. فكرش را بكن. يكي نشسته روبرويت و در شرايط خودت. بعد خيال مي كند كه تو غمگيني مثلاً ، يا نگراني كه اگر رفتي بازجوئي چه بلائي ميخواهند سرت بياورند. اين را مثلاً از كجا فهميده ؟ چون مثلاً چندباري ازت يك چيزهائي پرسيده بود و ديده بود تو فكر هستي. خوب، اول، ميگذارد تو را به حال خودت و مي رود تكيه ميدهد به ديوار. بعد از مدتي مي بيني دارد يك كارهائي مي كند كه توجه تو را به خودش جلب كند. عينكش را در آورده و گرفته دستش و دارد آن را هي از چشمش دور و به آن نزديك ميكند. تو هرچقدر هم توي فكر باشي كنجكاو ميشوي بداني رفيق تو دارد چكار ميكند. اين ها را كه گفتم يكروز برايم رخ داده بود. هم سلولي ام وقتي ديد كه توي نخش رفته ام به من گفت: «ببين مي خواهي سينما تماشا كني؟»
گفتم: «آره.»
آنقدر دوستانه و با مهر گفته بود كه جز اين نمي تواستم بگويم. بعد او عينك طبي اش را داد به من وگفت هي ببر دور و بياور نزديك ببين چه مي شود. بردم . ديدم اولاً اين ديوار روبرو و در و آن دريچه آهني و آن لكه هاي روي آن همه شان رفته اند توي يك كادر . درست مثل پرده سينما. بعد كه هي دور و نزديك مي كردم يك چيزهائي به نظرم ميآمد كه تكان ميخوردند. چقدر وقت گذشت تا به خودم آمدم. سلول و زندان و فكرهائي را كه عذابم ميدادند پاك فراموش كرده بودم. وقتي عينكش را مي خواستم برگردانم به او يكهو چشمم افتاد به پاي باند پيچي شده و زانوي آش و لاشش. برگشتم و به صورتش نگاه كردم. ديدم تكيه داده به ديوار و خوابيده. انگار براي همين بيدار مانده بود كه من را سرگرم كند. و دستشهايش را گذاشته بود روي زخم پاهايش يعني آن قسمت ها كه خيلي آش و لاش شده بود و خوابيده بود. چرخيدم طرفش و عينك را دوباره گذاشتم روي چشمانم و سعي كردم تا او را بياورم توي كادري كه برايش درست كرده بودم. اين فقط يكي از تصوير هاي توي كله ام بود . از اين ها براي ديدن زياد دارم. ديدن همين ها باعث شد كه حس هاي تازه اي در من رشد كند. يك حس هائي كه مي فهميدي دارند تو را به چيزهاي خوب و ساده زندگي كه قبلاً فرصت نگاه كردن و فكركردن به آن ها را نداشتي وصل ميكنند. مثل همين تصوير نگاه كردن به خوابيدن كسي در نزديكت. و بعد يكي يكي اندامش را بردن توي يك كادري و تماشا كردن. وقتي داشتم تماشايش ميكردم ياد نقاش ها افتادم. و به خودم گفتم براي همين است شايد كه يك چيزهائي گاه توي نقاشي آن ها برجسته ميشود. خوب اگر من نقاش بودم خيلي دلم مي خواست كه فقط پاهاي هم سلولي ام را ميكشيدم و بعد دستهايش را كه روي آن گذاشته بود. وقتي عينك را مي بردم دورتر تصوير كوچك مي شد و وقتي مي آوردم نزديك تصوير بزرگ مي شد. او خوابيده بود. من اگر نقاش بودم براي آن پاهاي آش و لاش دو دست بزرگ مي كشيدم. آنقدر بزرگ كه بتواند همه آن زخم ها را بپوشاند. چون دست ها در آن لحظه آن وظيفه را داشتند. خوب من كه اول متوجه آن نشده بودم. وقتي هي عينك را بردم دور و نزديك و هي تكه به تكه از تن آن آدمي را كه تكيه داده بود به ديوار بردم توي كادر و تماشا كردم متوجه آن شدم. و همين كارها فكر مي كنم يك چيزهائي را در من بيدار كرد كه خوابيده بود در پستوهاي تاريك ذهنم. و همان ها به دستم كه بيرون از خاك بود و به بند انگشتم فرمان داد كه تا مي تواند نگاه كند. ذره ذره همه چيز را نگاه كند. چون همين ذره ها دنيائي را كه ازش اسم مي برديم مي ساختند.
2
زمين تا دور دست ها خشك و خالي بود. آن كاج هائي را كه آن راننده آورده بود چند نفر آمدند كندند و بردند. آن دورها يك رديف تير چراغ برق بود كه گاهي كلاغ ها مي آمدند و روي شان مي نشستند. چند تا هم ساختمان بود. با كندن و بردن كاج ها همين ها شده بود منظره هاي دور وبر. چند روز بعد دو زن آمدند آن جا و گشتي زدند و بعد پسري كه باشان بود عكسي ازشان گرفت. فكر مي كنم دنبال كاج ها بودند. زن ها موقع عكس گرفتن پشت شان را به دوربين كردند. رفتم توي فكر. حتماً يك جائي در عكس، من خيلي ريز پيدا بودم. و اگر اين رخ مي داد و عكس جائي چاپ مي شد و يا گيركميته چيها مي افتاد خوب براي شان دردسر درست ميكردند. فكركردم مخصوصا ميخواهند من در عكس باشم. خوشم آمد كه مردم با هوش شده اند. با هوشي خوب است. با هوشي مثل همه چيز خوب دنيا خوب است. با هوشي مثل كار آن رفيق من در سلول بود كه با آن كه خودش خيلي درد داشت توي اين فكر بود كه چطور رفيقش را شاد كند. با هوشي شكل دستهاي او بود روي زخم هاي پايش. وقتي با هوش باشي مي تواني خوب تر به جنگي. اگر آن وقت عينكش را داشتم ميگذاشتم سر چشمانم و صورت آن زن ها را ميآوردم نزديك، ببينم توي چشمانشان، وقتي روي شان را از دوربين برگردانده اند، چه مي گذرد. و يا حالت صورت شان چطوري است وقتي دست هايشان را هي از زير چادر هاي سياه شان درميآوردند. و بعد مي رفتم روي خود دستهاشان تا ببينم چه زاويه ا ي مي سازند. اجزاء تن آدمي وقتي حركت دارد و وقتي آدم زنده است و ميخندد و يا فكر مي كند مثل خيلي چيزهاي ديگر طبيعت تماشائي است. بعد نگاه كردم به لبه چادر زن ها كه باد تكان شان ميداد. آن وقت زن ها نشستند روي خاك. نزديك به من. و من خوب به چشمان شان كه حالا خوب ميتوانستم ببينم شان نگاه كردم. نميدانم تا حالا شده به چشمي هائي نگاه كنيد و بعد سرتان را زير بيندازيد. آنقدر درد و سئوال توي شان موج مي زد كه نمي شد زياد به آنها نگاه كرد. مثل وقتي نبود كه سر پا ايستاده بودند و داشتند به اطراف نگاه ميكردند. نمي دانم چطور بگويم. كاش نقاش بودم. همه را ميسپردم به دستهام و رنگها تا خودشان بگويند چطور بود. راستي نقاشي را كي مي كشد؟ دست ها و يا چشم ها ؟ بعد رفتند. چون آن پسري كه ازشان عكس ميگرفت گفت بايد بروند. من نمي دانستم كه خانواده ها با هم قرار گذاشته اند كه به نوبت بيايند تا آن هائي كه ما را زير خاك كرده بودند زياد متوجه حضورشان نشوند. نميخواستند بهانه به دست آن ها بدهند تا آن ها باز بولدزر بياورند و همه جا را صاف كنند. وقتي رفتند من فرصت داشتم حسابي از پشت سر تماشاشان كنم. تاريك بودند. مثل سايه. مثل تصوير سايه هائي كه در آب افتاده باشد و هي با موج تكان تكان بخورد. اينطوري مي شدند توي آفتاب، جلوي چشمانم، تا رفتند و توي همان آفتاب ظهر ذوب شدند. من دلم مي خواست به بچه ها كه آن پائين منتظر حرف ها و خبرهاي من بودند بگويم آن روز چه ديده ام. اما كمي معطل كردم. هي مي خواستم يك چيز ديگري هم ببينم. آن روز، نه كلاغي روي يكي از تيرها نشسته بود، و نه لكه ابري توي آسمان بود. و آن ساختمان هاي دور و اطراف هم چيز تماشائي نداشت. اما وقتي باز دوتا زن ديدم و بعد يك پسر ديگر، رفت توي ذهنم كه خانواده ها سرزدن به ما را نوبتي كرده اند. تا آن ها برسند هول هولكي خبر را دادم به بچه ها. مي دانستم كه بچه ها خوشحال مي شوند. نه به اين خاطر كه به ما سر مي زنند و يا ما را فراموش نكرده اند. اين ها را از پيش هم مي دانستيم. اين موضوع كه خانواده ها فكرهايشان را بكار انداخته اند. و اين هوش، هوش آنها بود كه ما را خوشحال مي كرد. زن ها از زير چادرشان دو نهال تازه آورده بودند كه جاي خالي نهال هاي قبلي را پر كنند. يك كاج بود اين بار و يك سرو. من دوتاشان را دوست دارم. يك خوبي كه اين درخت ها دارند در تابستان و زمستان سبزند. كاج كوچولو با برگهاي نازك و پيش آمده اش در پائين آنقدر نزديك به من بود كه من مي توانستم خودم را بمالم به برگهايش. توي عالم خودم بودم كه باز صداي چند پا را شنيدم. از همين جا بود كه فهميدم خانواده ها با هم قرار مدار گذاشته اند كه كارهائي بكنند. چون همان پسر اولي را ديدم كه با پسر دومي دوتائي دارند در جاهاي ديگر بوته هاي گل سرخ ميكارند. بوته ها ، هنوز گل نداشتند. خيلي كوچولو بودند. اما، خوب، از خارهاي كوچولو و برگهاي شان مي توانستي بفهمي كه آنها چه بوته هائي هستند. وقتي زن ها رفتند و پسرها هم رفتند من اول رفتم در جائي كه پسر اولي از زنها عكس گرفته بود ايستادم و سعي كردم ببينم توي عكسي كه از اينجا گرفته بود ، قرار است چه بيافتد. وقتي خوب به آن قسمت نگاه كردم غمگين شدم . جاي خالي آن بوته ها ي اولي را ميتوانستم ببينم. البته در آن وقت ديگر خالي نبودند. و همين خوشحالم ميكرد. خوشحالم مي كرد كه هنوز آن جا دو تا بوته گل سرخ هست و دو نهال كاج و سرو. داشتم مي رفتم نزديك به بوته ها كه باز صداي پا شنيدم. اين صداي پاها مثل آن صداهاي پاهاي قبلي نبود. سرم را كه بالا كردم شناختمشان. خودشان بودند. همان هائي كه كاج ها را كنده بودند. اول رفتند سراغ بوته هاي گل سرخ. آن ها را با پا له كردند و بعد رفتند سراغ كاج و سرو و آن ها را از ريشه در آوردند و تكه تكه كردند بر خاك انداختند. وقتي رفتند، عكسي را كه آن پسر اولي از اينجا گرفته بود به وضوح در برابرم مي ديدم. له شدن نهال ها و بوته هارا. به دوستانم در پائين نگفتم. فقط نشستم و به آن ها كه در تاريكي دور مي شدند نگاه كردم. تا وقتي كه ديگر خود تاريكي شدند. چند روزي گذشت. هيچكس سراغ ما نيامد. من تك و تنها لم مي دادم روي خاك و به دورها نگاه مي كردم. گاهي وانتي مي گذشت. از دور صدايش ميآمد. منگوش مي دادم به صدايش. و به بچه ها مي گفتم. بعد كه خود وانت هم پيدايش مي شد به بچه ها مي گفتم. دور هم كه مي شد باز به صداي دورشدنش گوش مي دادم و همه را به بچه ها مي گفتم.
3
صدا خوب است. هر صدائي كه تو را وصل كند به زندگي خوب است. صدا كه هست، سكوت نيست. و آن وقت تو پي مي بري به چيزي كه بيرون از تو است. و آن وقت ميل گوش دادن به صداي پيرامون و بعد ميل ديدن در تو پيدا ميشود. و آن وقت پيرامون تو هرچقدر هم كه تصويرهاي ثابتي داشته باشند شروع ميكنند به چرخش و حركت. صداهاي آن وانتي كه ميگذشت و گاهي مي ايستاد و موتورش غرغر مي كرد و يا وقتي صداي راننده اش مي آمد كه ظاهراً داشت سر ماشينش داد مي كشيد، من را مي برد به خاطرات بچگي ام. و آن وقت من يكي يكي آن صداها را وصل مي كردم به صداهاي ديگر و يك دفعه مي ديدم كه دور وبرم حسابي شلوغ شده است. دور و برم كه شلوغ ميشد ديگر يادم مي رفت كه هي نگاه كنم به آن چند ساختمان و يا به آن تيرهاي برق كه كي كلاغي رويشان مينشيند.
وقتي به بچه ها گفتم كه ديگر خوب مطمئن شده بودم حدسم درست است. وقتي صداي چرخ ها و موتور وانت هي آمد نزديك و هي نزديك تر شد من فهميدم كه مي خواهد خبرهاي تازه اي بشود. بعد يكي كه پيشتر فقط صداهاي بلند بلندش را شنيده بودم و حالا خودش را مي ديدم، پياده شد و رفت از پشت وانتش يك كيسه در آورد و دست كرد تو كيسه و چيزهاي در آورد از توي آن و پخش كرد در آن جاهائي كه ما بوديم. آن وقت ، اواسط زمستان بود. صاحب وانت كه قد ريزه ميزه اي داشت تند كارش را كرد و بعد دوباره رفت و درِكاپوت موتور وانتش را زد بالا و سرش را كرد تو و شروع كرد باز به بلند بلند فحش دادن. من اول نفهميدم چرا اين كار را ميكند. اما وقتي دو نفر پيدا شدند و ازش پرسيدند اين جا چه ميكند شنيدم باز، وقتي بلند بلند فحش مي داد به موتور ماشينش ، گفت كه بايد بارش را هرچه زودتر برساند به محل اما موتورش هي فس فس ميكند. و باز بلند بلند شروع كرد به فحش دادن. آن ها سرشان را كردند توي پشت وانتش همان جا كه كيسه ها را گذاشته بود بعد به هم نگاه كردند و رفتند. آن وقت باز راننده رفت سراغ كيسه هايش و باز از توشان دانه هائي را درآورد و پخش كرد.
دو ماه بعد بهار آمد و دانه ها شروع كردند به سبز شدن، پهناي خاكي را كه ما توش بوديم بوي خوش برگ و ساقه هاي سبزي پوشاند. توي اين دو ماه ما هميشه عصر پنجشنبه و روزهاي جمعه ملاقات داشتيم. گاهي كم ميشدند. و ما مي فهميديم جلوي شان را گرفته اند. آن ها هروقت كه مي آمدند با خودشان هميشه بوته ي گلي و يا نهال درختي را مي آوردند. مي دانستند كه تا بروند، ميآيند و آنها را از ريشه در مي آوردند اما باز ميآوردند. ما به همان چند ساعتي هم كه با نهال ها و بوته ها بوديم خوش بوديم. خوش بوديم چون توي كار آنها يك هوش قشنگ مي ديديم. يك هوش كه مثل خود نهال ها از خاك بود و بوي طراوات و رويش مي داد. يك روز صبح وقتي داشتم با دميدن آفتاب به سبزها كه ديگر بلند شده بودند نگاه مي كردم يكهو ميان شان دو بوته گل سرخ ديدم كه گل هايش باز شده بود. گل سرخ ها خيلي كوچولو بودند. نمي دانستم چطور خودشان را قايم كرده بودند لاي علف ها كه ديده نشوند. انگار مي خواستند آنقدر بمانند كه ما بتوانيم گل هاشان را ببينيم. وقتي خوب به آنها نگاه كردم يكهو فكر كردم بيخود نيست كه آدمها گل و درختان را دوست دارند. گل ها و درخت ها با آفتاب و آب مي آميزند و با كمك ريشه هاشان كه مي رود پائين حرف و رنگ و فكر و حس آنچه را كه در دل خاك نهفته است مي آورند بيرون و در برگها و گل هاشان نشان مي دهند. اين گل سرخ ها با آن كوچكي شان و با آن لبخند تازه اشان پيام كي ها را قرار بود در بيرون از خاك بازتاب دهند. دوباره فكرم رفت طرف همان رفيقم كه عينكش را داده بود به من تا سينما تماشا كنم. اگر اين جا بود. قطعه اي از او، تكه كوچكي، حالا عينكش را مي گذاشت روي چشمانش و شروع مي كرد به نگاه كردن تا ما. همه ما ، همه ما كه پاره پاره و له زير خاك خفته ايم بيرون بيائيم و به تماشاي همين دو گل سرخ بنشينيم. دو گل سرخي كه به روشني مي دانستيم به هفته نكشيده پاهائي مي آيد تا اول له شان كند و بعد دستهائي تا از ريشه آنها را از خاك دربياورد.
پنجم سپتامبر 2002 اوترخت