پنجشنبه 8 بهمن 1383

برف داغ، داستان کوتاهي از اسد مذنبی

1

پنجشنبه ها همیشه بوی خاک می داد. درتلالوی شعله های لرزانی که مادر در گوشه خانه به باد می سپرد. در ناله های حزن انگیز پدر بزرگ بر کتاب مقدس قرون تب دار و در هجوم قطرات مذاب بر سلول های مخ پدر.

پدر تکیه زد به متکای زیر درخت آ لو . مادر ماست گذاشت تو بساط پدر . پدر چشم چرخاند. مادر آب قلیان را عوض کرد . پدر داد زد : " نیگا کن ! " مادر نگاه کرد ، به جایی که پدر با انگشت نشانش می داد . مادر گریه سر داد . آواز سیاه گلدسته بلند سرخم کرد توی حیاط و هق هق مادر را بلعید . از زمان له شدن باغچه زیر سم سواران سبز پوش اولین بار بود که سوسن ها غنچه کرده بودند. پدر انگشت لیسید و خندان گفت " یادت نره ، بهش بگو " پدر بزرگ توی نشیمن با دود قلیان و کتاب مقدس تکان می خورد و مظفرالدین شاه خیس و عبوس روی قلیان بر سجاده نشسته بود. مادر گفت " اگه پرسید چی جواب بدم ؟ " پدر بزرگ گفت " استخاره کردم بگوخوب اومده " پدر استکان عرقش را خورد وگفت " اگه خوب و بد همه چیزو تو کتابا بنویسن زندگی چه مزه ای داره "

2

همانطور که توی خواب دیده بود. فاتک خواهر بزرگترش گفت " اسب بی سر" و زری لرزید. و حالا تو بیداریش اتفاق می افتاد. وقتی مثل عروس بندر به دست و پایش حنا بستند . وقتی همه رفتند . و وقتی لمیده بود روی بالش و حریر سبز روی سرش و یکه و تنها توی اتاق به انتظارش نشسته بود.

مادر فاتک را نیشگون گرفت " په چرا هولش کردی؟ " و زری را هل داد توی حمام. لباسهایش را درآورد. لختی خون ماسیده بود بیخ رانش و رگه باریکی سریده بود پایین. مادر کاسه آب را خالی کرد روی تنش. گفت " بشورش ! " . با ترس و لرز دست به زخم خونی برد. مادر داد زد " دست نزن بشورش " . زری ترسید و اسب بی سر حمله کرد. زری را زیر ضربات سم خویش گرفت. کف کرده بود. روی دوپا بلند شد. محکم کوبید روی دوبرآمدگی . آنجا که زیر پوستش تاپ تاپ ممتدی شنیده می شد. دردی همراه با سوزش از انتهای ران دوید توی رگهایش ، رفت بالا توی مغزش ، برگشت پایین و از دو سوراخ ناپیدای برجستگی های نورسیده بلوغ زد بیرون.

فاتک گفت " په چرا به ننه گفتی ؟" و خندید : " دیگه اجازه نمی ده با مادرش بری بازار بیوه زنا" . زری گفت " په توخیال می کنی مو خبر ندارم که بی بی گفته می خوام فاتک رو نشون کنم برا جلال " . فاتک دستپاچه گفت " او گفته ، مو که نگفتم که مو راضیم ". و فکر زری در پیچ و خم نقش های هندی حنا روی دست و پایش می رفت. اما عباس ساکت بود و صبور . هیچ نمی گفت و مادر گریه کنان حنا به پایش می مالید.

3

مادر گفت: " پاشو"

پدر نشست سرجاش. خروپف پدر بزرگ از اتاق بغلی شنیده می شد. خش و خشی توی حیاط می گشت. مادر زیر لب ورد خواند. پدر گفت هیس ! و آرام پرده را کنار زد. آهسته و یکریز خندید. مادر هاج و واج گفت " دق مرگم کردی بگو چیه ؟" . مادر کورمال کورمال دستگیره در هال را چرخاند. ناگهان شبحی در چارچوب در ظاهر شد. مادر من و من کنان گفت : " زهره ترکم کردی دختر، توی حیاط چکار می کنی؟ "

- " یه دفعه یادم اومد چند روزه به سوسن ها آب ندادم ..."

شانه های پدر هنوز تکان می خورد. مادر زد روی شانه اش و دلخور دراز کشید سر جایش. پدر گفت عین خودته ، وسواس ". و مادر با اخم اجازه داد که ببوسد ش و زیر نافش را بمالد.

و این بار از میانه راه برگشته بود. فکر می کرد هیچکس به فکر گلها نیست و عصبانی از پسره نظافتچی که چند روز غیبش زده بود . دستگیره را چرخاند. از داخل قفل بود . کوبید به شیشه یخ زده . دلش شورافتاد : " نکنه چشم آبیه..." نظافتچی در را باز کرد . گفت : " دیروز پریروز کجا بودی ؟" لیوان ودکای داغ گذاشت کف دستش . تلخینه را نوشید. چراغها را روشن کرد امواج پخش شد روی کله ها . موهای قرمز و طلایی روی کله ها چرخیدند. گفت " کدومو می خوای؟" گفت" رنگ چشای پسرم" دوچشم قهوه ای گذاشت توی چشمهای عکس . گفت " تو کدوم رنگو دوس داری؟" گفت " آبی دریا" گفت " گاهی وختا سبزه ". گفت " از روش رد شدم " گفت " از روی آب ؟" گفت " کدوم موها؟" گفت " سفید برفی" گفت " برفو دوس داری؟" گفت" داغشو!" و امان نداد گره به ابروان بیندازد. بوسیدش. لبانش کش آمد تا بناگوش. از خنکای لیسیدن سردش شد. لب ها از دکمه های باز بلوز به میان شکاف سفید لغزیدند. مکیدش. گفت" سفیده مثل برف" گفت "خودت گفتی داغشو می خوای " و هردو مست بهم پیچیدند.

4

پیراهنش را درآورد . خیس بود و ترشیده . بوی توتون و آبجو می داد. بغلش کرد. باد شدیدی از سقف وزیدن گرفت . بوی بوسه پخش شد روی در ودیوار. گفت " بوی بوسه ". گفت " بی خیال " گفت " کوسه های تشنه ". پری خندید. گفت " به بوی خون و بوسه حساسن !" گفت " په خونی ببوسم " پستانش را گاز گرفت. هوس آلوده زمزمه کرد " یواش". تف کرد کف اتاق. پری گفت " آبجو!" گفت : " از اونطرف آب میاد". و پری با بوسه ، موهای موج در موجش را نوازش کرد که طوفان سقف به میانش افتاده بود. سیل خروشانس به تلاطم درآمد. توی دشت جوانی پیچ و تاب خورد. دست و پا زد. نفسش ناله شد و ناله فریاد. لحظه تولدش آغاز شد و آرام شروع کرد به پوست انداختن. زن درازکش و نوزاد در تب و تاب. پری گفت " بار اولته ؟" گفت " هفته دیگه". و کرخت بیاد آورد که سالها قبل متولد شده است . هنگامی که برای اولین بار جریان داغ بلوغش در مرداب کره الاغی خشکیده بود.

زری گفت : " شام می خوری " هیچ نگفت . گفت " مگه گنگی؟" و ادامه داد " بی بی سراغتو می گرفت ، می گفت جلال در رفته ..." چشمهایش برق زد و نگران به جستجوی خانه پرداخت.

زری گفت : " په چرا چیزی به مو نمی گی ؟ "

- " دنبال یه چیزائین " .

- " بده به مو قایمش کنم زیر پیرهنم ، کسی به خیالش نمی رسه که پیش مونه " .

- " قایم کن زیر دلت " .

و زری احساس کرد که دستش انداخته . دندانهای سربی را بسویش دراز کرد : " بگیرش می خوام گودشون کنم زیر نارنج " . و زری دمغ سربرگرداند . هیچوقت نتوانسته بود بفهمدش . زری دلش می خواست سوار اسب آبی شود تاموج های آبی تر خیسش کند. اما او از آدمهای آنسوی آب می گفت . زری دلش می خواست همراه با مرغان دریایی پرواز کند و بی هراس از کوسه ها شیرجه بزند توی دریا ، از آن بالا و او از عصیان ماهیان می گفت که چگونه آرامش برکه بزرگ را بر هم می زدند . و زری می دانست که هیچگاه به بازیش نمی گیرد .

5

سوسن نوار را عوض کرد . هوای تازه را بلعید و همنوا با پیانو دکلمه کرد . کسی در را باز کرد . نگاهش سر خورد . زن مسنی غریبه و تنها در گوشه ای نشسته بود و یک صندلی خالی در کنارش . به سوسن و چند نفر با سر سلام کرد. آرام نسشت روی صندلی . همه کف زدند . زن غریبه با کهنه لبخندی بسویش چرخید . عکس پسر بچه ای را از جیبش درآورد . زن گفت " چه بچه خوشگلی ، چند سالشه ؟ " خندید. غریبه پرسید " از ایران فرستادن ؟" سوسن خودش را با شتاب به آنها رساند. دستی به پشت مرد جوان کشید و گفت " گفتم می خوام سورپریزت کنم ، مادرم " و عکس را از مرد جوان گرفت و گذاشت روی میز . مرد جوان عکس را از روی میز برداشت و قبل از اینکه سوسن لب باز کند گفت " نه ، با قایق از توی جوب آب اومد ، یه صبح زود، همون موقع که ماهیگیرای فقیر تو بشکه های آشغال ماهی صید می کنن و گداهای کوچک کنار پیاده رو جیبای خالی عابرا رو گاز می زنن ." سوسن گفت " باز رفتی رو منبر ، چند روزه کجا بودی ؟ " جواب داد : " رفته بودم لب برکه بزرگ عباس کاکامو ببینم ." کسی گفت شام ! زری گفت " برات میگوی دوپیازه سرخ کردم." گفت که گرسنه اش نیست . شبها اغلب دیر به خانه می آمد و زری در ترس و تنهایی چشم انتظار صدای در تا خوابش ببرد . حواسش شش دانگ اخگرهای سرخش بود و عباس که از جنس سرخ ترین اخگر ها بود و اسب آبی اش که با بز و آدم به آنسوی آب می رفت و با مارک های ممنوعه برمی گشت .

6

دست زری را گرفت و گفت " از شویت خجالت می کشی ؟ " و زری را نشاند روی زانوان . گفت " امشو چه خبره ، سرمه و سرخاب مالیدی ؟ " زری سر گذاشت روی شانه حیدر . حیدر نوازشش کرد . زری شاد شد . بی اختیار دست ها را به گردنش انداخت . در سکوت دمی گرم نشست روی لبش . نفس داغ لب نازکش را سوزاند. زری طاقتش طاق شد . همهمه انداخت به گوش حیدر که احساسی توی شکمش وول می خورد : " ها با ننه رفتم ، دکتر خودش گفت که مو سنگینم " حیدر با خوشحالی پیرهنش را کنار زد . برآمدگی پوسته را می شکافت و بالا می آمد اما نه آنقدر که غریبه ای با نگاه دریابدش . آنشب از دفتر خاطراتش ورق خورد . همه شب را با زن طی کرده بود و ترسش ربخته بود . گفت " چی صدات می زنن ؟" گفت " پری " گفت " چن وخته خانمی ؟" گفت " از وختی مردم مرد ، جنگ ویلونم کرد ، روندم اینور. " پری گفت : " تو که گفتی می خوای زن بستونی چرا اومدی سراغ مو ؟ " گفت " می ترسم ، از پرده های سیاه می ترسم ! " پری با خنده گفت " تو چن وخته ایکاره ای ..."

گفت " لگوری مو مردم ! " گفت " تازه اومدی پیش مو که ثابتش کنی " زری گفت " دستمال سفید " بی توجه به واهمه زری اسب وحشی را به حرکت درآورد و اسب وحشیانه به میان کرک های انتظار زری تاخت . بی بی نگاهی به دستمال خونالوده انداخت و گفت " حالا یه مردی ! " پری گفت " چه جورم " و زری وحشتزده به تیرهای سقف چشم دوخته بود و به حریر سفید که زیر سم اسب بی سر خون آلوده می شد.

7

سوسن گفت : " مادر... خیلی وقته دلم آبستن اون سبزی صورتشه " مادر بغلش کرد . اشکهایش بر شانه عریان سوسن ریخت . گفت " خیرتو می خوام گلکم " چشم های سوسن خیس شدند و سوسن نمی دانست برای که می گرید. مادر پرسید " کس و کار نداره ؟ " سوسن جواب داد " زنش حامله بوده بعد فرارش سر زا می ره ، مادرش بعد از اعدام برادرش تو کوچه های درهم جنون گم شده ، اینارو خودش تو عالم مستی برام تعریف کرده . من هیچوقت از کس و کارش نپرسیدم چون می ره و گم میشه ، اونوقت مجبورم قلب مو شمع آجین کنم و تودخمه های تاریک دلم دنبالش بگردم و گریه سر بدم " مادر گفت " کارش چیه ؟ "

- تو همون آرایشگاه که من کار می کنم نظافت چیه . همونجا با هم آشنا شدیم بعضی شبا می رسوندم خونه ، گاهی وقتا این پا و اون پا می کردم تا کارش تموم بشه ، با هم قدم می زدیم ، بستنی می خوردیم و گوش به نوازنده های دوره گرد می سپردیم . تا یه شب که تو آرایشگاه مست کردیم . اون بیاد رودخونه و دریا و برکه بزرگ خورد و من بیاد تو و بساط پدر و سایه های بی برگ آلوی پیر ."

- پدر داد می زد بیا بگیر بچه یکی یکدونه تو، پاک بساط مارو بهم ریخت و تو با لبای ماستی می بوسیدیش . می گفت حالا دیگه بزرگ شدی بیا بنشین کنار بساط پدر . من گریه می کردم و می گفتم واسه همینه که تو دانشگاه سربهوا شده ، یادته ؟ " مادر گفت و صدای پدر توی گوشش بود : بزرگ شده عقلش می رسه .

سوسن ادامه داد : " مست کردیم . بغلم کرد . بوسیدم . خودمو کنار کشیدم . رفتم تو آینه قدی . یادم اومد که همکار چش آبیه دلش دنبالشه . گفتم عشق . آینه گفت حسادت. گفتم کی عاشقش می شم ؟ گفت گفت وقتی غنچه گلش تو باغچه دلت وا بشه ... و نرم تهی شد ، خاطرشو خیلی می خوام " مادر حس کرد سوسن هذیان می گوید، وسواس پرسید " خونه اش کجاس؟ " سوسن گفت " از شب مستی اینجاس " مادر بارید و گفت " عقد نکرده !؟ "

بی بی گفت " خیال کن جلال کاکا عباسه " مادر گفت " بیا حیدر، حنا بندان کاکا عباسه " . حیدر گفت " بی بی یه ساله عقدش کردم و..." بی بی با غیظ گفت " چنه که عزا گرفتی ، په مگه یادت رفته از شیر مو خوردی یا فراموشت شده از وختی بابای خدابیامرزت تو اسکله زمینگیر شد و مرد نون و آب تون با مو بوده ، حالا چشت به پول افتاده ، خانم میاری و..." حیدر گفت " دیوونه رو پیش کدوم د رو همسایه بذارم بی بی ؟ " بی بی گفت " مگه مو مردم " .

8

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

زن ها حنا را به پای راست عباس مالیدند. مادر گریه کرد. مادر حنا را به پای چپ عباس مالید. زن ها کل زدند . زن ها مادر را کنار کشیدند. حریر سفید توی دستان زری مچاله شده بود. عباس را پیچیدند لای حریر خون آلود. دندان های سربی شریان عباس را دریده بودند و جای آرواره های کوسه های تشنه خون ، بیضی وار روی قلب عباس مانده بود . عباس روی شانه چهارنفر حمل می شد . مادر آشفته شن باد کوی مردگان را چنگ زد و گفت " عباس مو کجا می برین نا مسلمونا ، به دستاش حنا نبستم " . بی بی گفت " جلال چش انتظارته حیدر ! " حیدر گفت " نمی شه تا چله عباس صبر کنه ؟ " بی بی گفت " یه هفته کجای ای ولایت قایمش کنم خاله " . حیدر سربرگرداند: " بگو شو بیاد لب آب ! " و رفت تا بی بی چشم ترش را نبیند . مادر گفت " پس اون عکس چی ؟ " سوسن گفت " عکس یه پسر بچه آلمانیه ، شایدم نباشه از تو جوب آب پیدا کرده به همه نشون میده ، میگه عکس پسرمه . کسی پرسید " شما ها شام نمی خورین ؟ " سوسن گفت " دنبال حیدر می گردم باز غیبش زده " .

9

ماه نو از برکه بزرگ برآمد . از دو گوشواره هلالی اش دریا می چکید . ماه نو بوی ماهی می داد. حیدر اسب آبی را به حرکت درآورد. باد مخالف می وزید . اسب آبی روی امواج به پرواز درآمد . حیدر ته دلش شور می زد و زری با درد تنهایی خویش دلهره بالا می آورد. اسب آبی از موجهای بلند گذشت . مرغان دریایی زری را از زمین بلند کردند. اسب آبی پیچید تو کپه کپه های ابر. زری با مرغان دریایی بال زد . اسب آبی از هفت دریا عبور کرد . روی نوک کوه ها به برف های داغ زیر نور خورشید سلام داد. مرغان دریایی زری را رها کردند روی قله سپید. سپیده دمیده بود شب تمام شده بود. اسب آبی در میان آسفالت سرد بر زمین نشست . زری روی تخته سنگی آرمیده بود. لخت و عور . لاغرتر بنظر می رسید و معصوم تر از همیشه . صورت گندم گونش زیر نور آفتاب حنایی گل انداخته بود و موهایش خیس شبنم صبجگاهی. نفس نمی کشید و حریری سفید آغشته به عصمت مقدس هزاران ماهی ملوس بندر لای انگشتان یخ بسته اش .

حیدر آنسوی آب به قایق کاغذی که روی راین می رفت دست تکان می داد . کودک چشم قهوه ای از داخل قایق کاغذی دستهایش را برای حیدر تکان داد و عکس پسرک چشم قهوه ای زیر آویز نور با راین می رفت .

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/17515

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'برف داغ، داستان کوتاهي از اسد مذنبی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016