خوش بودم که رونق میکده عشق کل ما بود
ساقی دل شب سخن ما بود
ناگه آمد آواز سیاه واعظی بر در میخانه
که حکم ز الله دارد بر ما ببخشاید، تسبیحی ز زر و گوهر
گفتمش : خوش میکنم که ما را نیست ره و رسم بندگی خدا
زحمت کردی به آمدن به گذر ما
کوتاه کن رایت آشتی و وصل که خونین جگر می کشد کل به تماشای ظفر
گی لی لی لی گی لی لی لی
فرداها خوا هند آمد و صدایهای خواهند داشت ؛ سر نوشت گی لی لی لی، مدفون سرما و تنهایی ، فراموشی اندوه و گندم که دوباره سبز خواهد شد و تنور هایی داغ تر ز سینه خونین ما و تو خواهی آمد از میان گی لی لی لی ها با اشکهایی که از خنکی نسیم آن صبح روشن می چکد. آنجا در آن طلو ع خورشید گلها دم می زنند و من و تو جامه ای خواهیم دوخت که از ضربات هیچ شلاقی پاره نشود.اما به من بگو که گی لی لی لی ز کدامین تقویم نامه میآید ؟
گی لی لی لی گی لی لی لی
اما به من بگو که زسرور دل بر میحیزد یا از آه غمزده ای سوخته جگر ؟
گی لی لی لی گی لی لی لی
گی لی لی لی مو سیقی نبرد عشق با قدرت است .
گی لی لی لی گی لی لی لی یک رویا است که چون بیدار شوی و آزادباشی و رهانیده از همه چیز هایی که آزارت میدهد.گی لی لی دل مجرو ح راکه زخمی ز شمشیر دولت دارد ، نوازش می کند در این شب که دنیا فار غ است از نام من و می آید که در خانه را بگشاید و گره راز حرامی مرا بگشاید و بوسه بر زخمم زند.
گی لی لی لی گی لی لی لی
در دلم است که بر نیامد نام مادر بر لبم ؛ نیمی ز زندگی رفت و پدری نگفت مرا ؛آرام جانم . من در گدایی مهر بدرگاهت سجده کردم و تو خطابم کردی که توبه ، توبه که نگاهت را به قبله برگردانی ! گفتی مرا آنهنگام ،شفق به
کام ما خوش شود که کل زقعر دل خسته بر آید و به او ج ماه برسد و دوباره آن مردم در عروسی ها ، حمام زایمان ها، و اولین شب هفته تولد دختر ها و پسر ها ی کل را با زیبایی و با نفسی بلند از آرامش در فضای شهر فرو میریزند. خاله مهین خاله مهین من چی من چی ؟ برای من هم کل کشیدند؟ من هم شب هفته داشتم ؟ سرور و ............ بگو ! بگو .......
خوبه! بگیر بخواب ! صدای رئیس دوباره کلفت میشه!
ولی او که امشب اینجا نیست!
نیست ولی هست .........صد چشم و گوش و زبان داره.........باید از دیوار هم بترسی و از ناله های خودت ، از زاری باران و از طپش قلبت! از لو لو ساواک............
خاله مهین پس لامپ را خاموش نکن ! من می ترسم ............
نمیشه ! مقررات اجازه نمیده . ایکاش می توانستم بودن بی اجازه مقررات نفس بکشم و فکر کنم و آخ چی بگم...........
کی این مقررات با ما دوست میشه ، مثل بچه های که در خونه..............
مهین خانم ... چه خبره آنجا....... بچه ها مگر درخواب نیستند؟
و وقتی که شامگان بر شهر چیره می شود و کودک در امان مادران می نیشیند ، آنگاه تو میروی و من لب فرو می بندم و در گوش تو نمی گویم ( نر و ) می دانم که باید باز گردی به آشیانه ات و من در فضای خالی ز هوای اینجا باقی بمانم .با بی همدمی تو ، وحشت به حواس من نزدیک می شود و با راز نهانی تولد م، مرا دو تا می کند . هر سال آتش صنعت بیشه ها را می سوزاند و جنگ زندگی ها را خاکستر می کند و هر روز و هر شب آن فریاد ها همان حکم را بامن می کند، میترسم ! گرد و غبار آن سخنان......... حرامی ........حرامی..... به رو ح من می آویزد . آهنگ مرگ به گوشم می رسد و از وحشت به دیار غریب رویا سفر می کنم و در روشنای پگاهان به این مکان و به روی تخت شکسته ام بر می گردم. و در خلوت این سالن دراز ، گو ش می دهم به نفس های ارام خفتگان روی تخت ها ، همرهان من سر گشتگانی چو ن من در این باغ زندگانی ، و باغبانی که غنچه ها را فراموش کرده است . و لی شوقی در این سایه و روش تنهای، مرا پیش از آنکه به دره غم پرتاپ شوم ،به ره انتظار هدایت می کند ، که تو باز میگردی با گل لی لی لی ، تکان دستهایت در تاریکی فراق از خانه ایی در خیال، چرخش دایره زنگی ، صدای النگو های حلبی ات و این آوای مرا ؛ سرشار از بوی شمعدانیهای مادری که من را در دامان جویبار گذاشت ،به آسمان آبی بهاری همراه می شود . ولی تو نیستی ، تنها ، فضای تیره ی ساختمان و گام ها یی که در ضربان تند قلب می رود . دل تلخی زهر را به خود میگیرد ، روی زمین ؛ زیر قاب عکسهای امپراطور و ملکه ، آویزان بر دیوار ها و آویخته در شعور ما یکبار دیگر هق میزنم و می لرزم ، بار دگر روان آشفته ام را آن مشتها و ان شلاق ها می شکافد . اینهنگام ساعت تنبیه است. ما آموزده ایم که با فلک رقص عجز کنیم و گرد رئیس ها ، دعا گوی دولت باشیم که پرستش سلطان واجب است بر هر خلق ومن مشق را نیاموخته که آغاز آلودگی خیانت خود را به سلطان روی گلبرگهای پژمرده می نویسم و هلال ماه را می پرسم که گره اسرار شاه و گدا چیست ؟ حال من رمیده ز بندگی به نواده کورش، می نهم عقل را در ره سپیده دمان ، در این راه این قلب توست که می پراکند در سینه ام عطر پونه های آن جوی و جام دوستت داشتن را به احساسم میدهی . دیگر خالی ز عشق و مستی نیستم. از خود بیرون میایم ،قله البرز را پیموده و در آفتاب پائیزی بر ده متروکه ، بوی خیس باران بر کشتزار های بی دروگر ، حقیقت بر دیده مغزم تصویر می اندازد . کودکا ن گرسنه مش رمضان در کنار الله دیدار می کنم ، نه می توانند بخوانند و نه بنویسند و نه با موسیقی آشنا هستند اما در نجف آواز می خوانند .......... وقتی که اشعه زرین خورشید بر شهر گسترده می شود ز ندگی ماها ؛ این حرامیهای بی آسمان جدا و آرزوها ی ما ز هم جدا می شود. ما رفتن را می خواهیم .و تو می گویی ؛ لبخند را بیدار کنید. بگذارید در چشمان التماس را پیدا کنند. بگذارید دوستتان بدارند. و من میخواهم بروم . زندگی در اینجا خشک و سخت است. از رفتن به مدرسه در صف و با لباسهای همرنگ بیزارم . اما باید دراین صف باقی بمانم و شبها با چه ترانه ای بخوابم .من نمیدانم که این خانمهای قشنگ و آقایان مودب چه گونه نمی توانند که لبخند مرا بخرند نه ؛ من باقی هستم و زیر فرو غ ستارگان و دنیای تاریک در برابرم گسترده و می بینم چراغهای برافروخته در خانه ها را، تق تق از آشپرخانها ، و لالایی که در تاریکی فانوس خواب را روشن می کند . ( من ز کجا آمده ام ،)
ز عطر شدید پونه های پرورده در دامان جویبار
گریه تو ؛ با طنین رسای زندگی بسوی آسمان زیبای محله جاری بود و نگاه تو بسان نور سرگردان کسی را می طلبید !
برای من کل زدند
نه ! چرا؟ آخر تو زاده آن آیه ها نیستی! یعنی چه ؟
نمیدانم ! میدانی ! نه ! می ترسی ! آره ! معنای ساده آن این است که دیگر تر ک های دستهایم را قسمت بختم نمیدانم و خمیدگی کمر م را ........بیسوادی و نفهمی خودم را تقصیر خودم نمیدانم ! ملکه را زخودم معصوم تر و زیباتر نمیدانم .......... و در الله ها هم فضل و عقل نمی یابم . راز کل خودم را هم در هم نشینی با واعظ نمی دانم ........ حیف که زمان رفتن من است
نرو ، من خواهم مرد !
اما نمی گویم . این سان به سکوت گره می خورم . تو در باز نشستگی می روی ، لنگان ، لنگان، خسته و پشت به قبله ، تو پرستار بیسواد پرورشگاه و آموزگار ساعتهای کشنده زندگانی من . در قدمهایت احساس می کنم که آزادی را در دل من می ریزی. و شگفتی و غر ور زیبایی را خلق می کنی . من ؛ من علی بچه حرام در غیابت زنده می مانم . از میان روزهای سنگلاخی می گذرم ،گاه نا شاد است روز زیر ابرهای عبوس از جشن بیداری کورش و مرا می ماند که کتک خورده لبخند می زدم .و می گذرم با انبوه مردم ،کل زنان با نسیم ، جوانه ها بر شاخه های درختان که در قلب زمستان می خندند . لحظه ها ی گرمی است چون گل های تابستانی و دست ها با شاخه ای از این گلها به سوی آنجا که کسی با گی لی لی لی دروازه های آزادی را می گشاید .ومن آزاد از شرم روایت نام خود کل می زنم تا ترا در میان مردم پیدا کنم . چیست این شعله که جرقه هایش صدای من است و تو ، اگر چه گم می شو د کل ما به شب ، زیر تازیانه های الله الله الله ها پسر های مش رمضان که سواد ندارند ولی در دانشگاه سیاست نام نویسی می کنند ، کل را می دزدند . و خاک را .آن دراز دستان الله الله دزدی خود را چشن می گیرند و می خوانند تا دنیای را ز صدای خود آلوده کنند. بعجب که کنار دوش آنان خیل غلامان قدرت می روند و بعجب که این حلقه بگوشان در مجلس ما هم در سوک کل گریه می کنند .ندانم که با چه سازی خوشدل باشم . من که حرامزاده بوده ام و هستم و مرا با بزرگان و دانشمندان سیاست سلامی نیست . نقد عمرم قصه درد گران دو دولت است . جانی نهادم بهر خواندن گی لی لی لی ................... با دعای ملا و کلام شیخ نامم در پناه ادمهای شریف در نمی آید ........باری فقظ ملولم از دیدن همرهانم در سجده واعظ و سفیر .......در مشتاق بندگی منبر و تاج . اما هر چند غرق در اندوه
هستم اما یک نکته ات بگویم که خواهم زد دوباره کل در روزی و این بار نه باهمه و نه در کنار همه ...
گی لی لی لی