چند روز پيش بود. رانندگي ميكرد با سرعت و كم دقت؛ بزرگراههاي تهران را كه ميشناسيد آنچه هنگام تردد ميانشان كمتر از همه به ذهن خطور ميكند، امنيت است و او رانندگي ميكرد با سرعت و كم دقت، خط سرعت (لاين 3) و اتومبيل سنگيني كه به كف بزرگراه چسبيده بود و از مقابل چشمها عبور ميكرد، آينه را تنظيم كرد تا چشمش به چشمم بيفتد، خسته بود، انگار كه روزهاست روي هم نيفتاده لبخند تلخي و شروع آن لحظات كوتاه و عميق. «فلاني داستان مردان خمرهاي را شنيدهاي؟» نشنيده بودم.
«نميدانم، تا آنجا كه من ميدانم موضوع به چند ده سال و شايد يك قرن پيش باز ميگردد. به كشور چين. ميگويند كودكان بيسرپرست، سر راهي و احتمالاً حرامزاده را به چنان وضع اسفباري در ميآورند» معلوم بود ميخواهد از پس نكتهها باز آتش به دل من بياندازد. به دل من كه سرم به كارم گرم است و روزگار ميگذرانم، به دل من كه گاه سخنان او زندگيام را متأثر ميكند.
معلوم بود داستان آتش و نيستان را تكرار خواهد كرد، در برابر سخنان او هميشه اين قاعده صدق ميكند كه «درد بيدردي علاجش آتش است» و ادامه داد.
«ميگويند آن زمان صاحبان سيرك در چين اين كودكان را خريده و به كار ميگرفتند، شكل كارشان هم اين بود كه خمرههايي تهيه كرده و كودكان را درون آن قرار ميدادند. كودك بينوا نه اينكه اجازه تنفس نداشته باشد، نه اينكه غذاي مناسب نخورد، نه اينكه اجاز تكامل و رشد نيابد، نه نه نه. همه اينها ممكن بود اما دايره حركت و زندگياش همان خمره بود. بايد در همان خمره زندگي ميكرد، در همان خمره ميخوابيد، رفع حاجت مينمود، غذا ميخورد و تنفس ميكرد.
نتيجهاش هم اين ميشد كه پس از سالها آن كودك بينوا ميشد مردي خمرهاي با اندامي نامتعارف، مثل خمره، ميآوردنش مقابل تماشاگران سيرك و مردم به او كه بدني چون خمره داشت ميخنديدند، از ديدنش لذت ميبردند و ميگفتند: چه سيرك جالبي، برويد مردان خمرهاي را ببينيد، برويد.»
سرعت اتومبيلش از حد متعارف گذشته بود، چشمها اكنون رنگي از خون پيدا كرده بود. هنوز لبخند تلخ روي لبهايش ديده ميشد. طبق معمول گفتم: خب، منظور؟ و طبق معمول گفت: «هيچ، همين»
ين روايتي بود از مراجعات هر روز من با او، كسي كه... بهتر است معرفي نشود. اسمش را به قول آقاي سيدمصطفي هاشميطبا ميگذارم «معبود تاكتيكي» معبود تاكتيكي من اخلاق و روحيات خاصي دارد، آنقدر خاص كه گاه گمان ميكنم از صميم قلب دوستش ندارم. با تمام وجود از او و تفكراتش متنفرم و هيچ كس در دنيا نميتواند به قاعدههاي اخلاقي و رفتارياش تن دهد. بالعكس گاه چنان در قلبها نفوذ ميكند كه نگران ميشوم. از اين كه مبادا از دستم برود، از اينكه خداي ناكرده فراموشم كند، از اينكه نكند عشق ديگران به او و روشهايش ياد مرا از ذهنش خارج كند كه البته قوت اين احساس دومي هميشه بر اولي رجحان داشته و عموميتر بوده.
معبود تاكتيكي من سن و سالي ندارد، همين حدود خودمان است، شما ميانگين 23 تا 27 سال را درنظر بگيريد سن پايان تحصيلات كارشناسي، سن آغاز دوره ارشد يا آغاز سربازي، يا ورود جدي به عرصه كار و تلاش. تازه ازدواج كرده، يك، يا دو يا سه سال است، بچه هم يا دارد يا ندارد، مهم نيست. مهم اين است كه مسؤوليت دارد، در قبال خانواده كوچك دو يا سه نفرهاش و در مقابل خانوادههاي خود و همسرش. اين حداقل مسؤوليت معبود تاكتيكي من است و حداكثرش هم ميشود يك جماعت 500، 600 نفره، همه جوان و پرهيجان. اما البته ويژگيهاي او به همين شاخصههاي ظاهري محدود نميشود. به قول رفيقمان آدمي خاص است، تحولگرا، پر مسؤوليت و خلاصه عجيباً غريبا.
ميگفت: دو، سه سال پيش يك بار با جفتك خمرهام را شكستم، پدرم در آمد، انگار پاهايم بود كه وارد بدنم ميشد. روايت آن جفتك زدن و پا شكستن من روايت كايت سواري و پا شكستن كريم صفايي بود. حاج كريم را ميگويم كه براي اولين بار با سه دقيقه كلاس توجيهي از بالاي كوه پايين پريده بود. ميگفت: كوه با سرعتي عجيب به سمتم ميآمد، با خودم گفتم مسألهاي نيست با كف پايم به كوه ميزنم تا مسألهاي پيش نيايد، پا زدن همان و فرو رفتن شصت پايم به چشمم همان، از موضوع خارج نشوم خلاصه اين آقاي معبود تاكتيكي، از جفتك و خمره ميگفت: «زديم به خمره و گفتيم نميخواهيم آب و غذايتان را، نميخواهيم فرصت رشد و پيشرفتتان را كه همانا عاقبتمان خمرهاي شدن است. گفتيم ميزنيم با كف پايمان به ديوار خمره تا بشكند و در عوض آقاي خودمان شويم.
لگد زدن همان و تراژدي دو شصت پا و دو كاسه چشم همان. البته از حق نگذريم كه خمره شكست! ته قلبم احساس رهايي و آزادي داشتم، دوستان گله ميكردند، گريه ميكردند، ميگفتند فلاني تو كه بارها از حد و تحمل سخن گفته بودي، تو كه ما هر بار شكوه برايت ميآورديم راضيتر از راضيمان ميكردي و ميفرستاديمان سراغ زندگي و كار. تو كه ... پس چرا رفتي، پس چرا تنهايمان گذاشتي، پس چرا ...! و من جوابي نداشتم. موبايل روي منشي و تلفن خانه هم كشيده بود. چه ميگفتم؟ راست ميگفتند.
خلاصه رفتيم.
طبق معمول گفتم: «خب، منظور؟ و طبق معمول گفت: «هيچ، همين»
ببخشيد شما را هم گيج كردم با اين روايتهاي عجيب و غريب، اما گفتم كه داستان من و معبود تاكتيكيام عموماً تلفيقي بوده از بهت و حيرت...
يك بار همسرش گفته بود «تو از كله سحر تا بوق سگ خانه پيدايت نميشود، وقتي هم ميآيي يا پاي اخبار الجزيره و بيست و سي و CNN هستي يا مشغول مطالعه شرق و كيهان و جام جم، به همه اينها عادت كردم اما از اينكه ميبينم شب عيد نشستهاي پاي روزنامه بهمن ماه ميخواهم سرم را به ديوار بكويم.» پس از شنيدن اين صحبتها اول ياد آن مربي بينالمللي افتاده بود كه ميگفت، سر مال خودت است و ديوار هم خراب شدني نيست پس هرچه ميخواهي بكن اما همسرش را نشانده بود و از روزنامه 12 بهمن ماه اين جمله را نقل كرده بود: «مصاحبه كننده از محمدرضا طالقاني – كه اولين محافظ امام (ره)- بوده - پرسيده آقاي طالقاني چند بار مكه رفتهاي و او گفته حدود 29 و 28 بار، باز پرسيده چه گير آوردهاي و او گفته: فهميدهام كه بايد دور كعبه، دور خانه خدا بگردم تا لازم نباشد دور خلق خدا بگردم.» بعد گفته بود راستي خانم اگر جملهام را درك كردي بيا با هم برويم سرمان را بكوبيم به ديوار، همچون كه چشمهايمان در بيايد و برود توي شصت پايمان!
بگذريم دنيايي دارد اين آقا كه حال و احوال براي من نگذاشته.
در عجيب و غريب بودن تفكراتش همين بس كه يك بار «هشت كتاب» سهراب سپهري را پس از دو سال باز كرده بود، ديده بود ميانش چند تكه كاغذ تاخورده تميز قرار دارد. روي يكي از برگه ها ميان جملات مرتب و زيبا شعري نوشته بود. دو سال پيش يك نفر كه كتاب امانتي را پس آورده بود، اين شعرها را به احساسيترين شكل ممكن سرود.
چه نامبارك صبحي بود
روزي كه چشم گشوديم
و بر خاكستر درخت سوختهاي گريستيم
كه پناهمان بود
چه آسوده بر شاخه سبز آرامش
نشسته بوديم
و چه غافلانه
گرفتار آمديم
در هياهوي توفان
چه نازپرورده
پر و بال گرفته بوديم
و چه تنها مانديم
در آغاز يك فصل سرد
اميدوارانه به انتظار مينشينيم، بازگشت نسيمي را كه اميدمان را زنده كند.
م-ح-الف
21/6/81
بعد دو دستي كوبيده بود بر سرش كه آن دوستان پس از سالها هنوز فراموش نميخواهند بكنند و از اميد و آرزو سخن ميگويند. اول لعنت فرستاده بود بر هر چه خمرهساز و خمره فروش است و بعد به خودش با آن جفتك زدن ناگهاني كه انگار محكومش كرده بود به عذاب ابدي. ميگفت: «خواب ميديدم قرار است جايزه تمشك طلايي مديريت در سال 83 را اهدا كنند، كانديداها همه آشنا بودند، حاج مهدي دادرس، حسن آقاي شهسواري، آقاي مهديتاج، سعيد خان فائقي، دكتر قراخانلو و ... بعد ديدم هيأت منصفه به اتفاق آرا خودم را به عنوان شايستهترين فرد برگزيدند. چارهاي نبود رفتم بالاي سن در آن برنامه زنده تلويزيوني و شاخه تمشك را تحويل گرفتم، از پدر و مادرم، از همسرم و خانوادهاش سپاسگزاري كردم. گفتم خدا را شكر و انشاءا... اين افتضاح ديگر تكرار نشود. جمعيت هم باشور و هيجان مرا هو ميكردند و خلاصه بزمي بود، برادر.
و ادامه ميداد: «اما انصافاً شادمان و خوشحال بوديم كه كسي براي من دست و سوت نميزد. سپاسگزار واقعي خودم و چشمهايم و دو شصت عزيز پايم كه باعث شدند به عنوان مرد خمرهاي مورد توجه نباشم. خداي را شكر ميكردم در همان حال خواب و رؤيا كه به واسطه اندام نامتعارفم مورد توجه نيستم.»
و من مثل خيلي روزهاي ديگر باز زل ميزدم به آن چشمهاي خسته و ميگفتم: «خب، منظور!» و او ميگفت: «هيچ، همين»
يك بار حاج خانم ـ مادرش را ميگويم - مادر معبود تاكتيكيام زنگ زد و زد زير گريه، مانده بودم چه ميگويد: از بيوفايي پسرش، از بيتوجهيهايش، از آنچه او به كاملترين و جالبترين شكل ممكن «كله خري» تعبير مينمود، ميگفت: «از بچگياش طعم آرامش و سكوت را حس نكردهايم»، ميگفت: «يك بار گفتيم مثل آدمهاي رشد كرده ببريمش پيك نيك، ببريمش گردش، بچه هوا بخورد، در چمن و طبيعت بدود، رفتيم ميدان آزادي كه آن سالها پاتوق خانوادهها ميشد، هنوز اولين استكان چاي را لب دهان نبرده بوديم كه ديديم ميدود با سرعت و تيز آمد و دور ما شروع به دويدن كرد. يك مرتيكه نره خر، گردن كلفت سبيل چخماخي هم پشت سرش، شايد 10 دور دويدند تا جيغ و داد و لنگه كفشهاي من و گريههاي دختر عمههايش مرد را منصرف كرد و از دويدن باز ايستاد. بيچاره موش آب كشيده بود. خيس خيس از سر تا پايش و با دستهايي كه از عصبانيت ميلرزيد، ميگفت: آخه آبجي مگه من با اين توله شما چه كار داشتم كه چنينم كرد. فواره آب روي سرم گرفت و هر قدم كه نزديكتر ميشدم بر شدت آب اضافه ميكرد. من كه داشتم راه خودم را ميرفتم. من كه ... و او با چهرهاي عادي و جدي پاسخ ميداد: ميخواستم شريك بازيام بشوي، بداني كه فوايد فواره آب پرشمار است، بسيار است. بداني كه همه قر و قنبيلها را ميتوان با يك سطل آب شست و باز مردك بود كه دنبالش ميدويد و او كه بسيار جدي و وزين فرار ميكرد.
و من چه زيبا حس ميكردم كه چه رابطه منطقي است ميان داستان فواره آب و خمرههاي آماده شكستن، چه ملموس است سير تكامل معبود تاكتيكي من كه پس از سالها ميگويد: «از خود بطلب هر آنچه خواهي كه تويي»
و حالا كه قرار شده من براي سال نو، سال 84 چيزي بنويسم، حرفي بزنم، نميدانم چهام ميشود كه ميگويم روايت امسال، سال آينده و هر سال من همين روايتهاي معبود تاكتيكي ام است، همين داستانهاي پر ابهام ، گيج كننده و عجيب و غريب است. به قول آن رفيقمان داستان آن مرد دوست داشتني است كه از خودم بيشتر دوستش دارم و چارهاي ندارم جز آنكه بپرستمش.
گفتم فلاني شب عيد است، نكتهاي، چيزي؛ ميخواهم براي نوروز بنويسيم، گفت: بنويس، انشاءا... در سال 84 طعم شيرين شصت پا و كاسه چشم نصيبمان شود. انشاءا... فريادتان به گوش خدا برسد. انشاءا... دور كعبه بگرديد تا دور خلق نگرديد. انشاءا... يك بچه تخس شيطان فواره آب روي سرتان بگيرد. انشاءا... جفتكهاي اساسي بزنيد. انشاءا... تمشك طلايي نصيبتان شود و خلاصه اينكه خمرههايتان خرد و خاكشير باد.
و من طبق معمول گفتم: خب، منظور؟ و او طبق معمول گفت: هيچ، همين.
يا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الي احسن الحال