[email protected]
اصول و ارزش هاى برآمده از آن از مهم ترين مولفه هاى طبقه بندى ادبيات داستانى به شمار مى آيند. اين اصول كه برگرفته از جزيى نگرى ها و انتخاب زاويه درك جهان پيرامون هستند پروسه اى را رقم مى زنند كه به تاريخ و زمان درونى هر اثر ادبى ارتباط پيدا مى كند به اين معنا كه نويسنده با كشف آگاهانه اى كه انجام مى دهد، عناصرى را بازآفرينى مى نمايد كه هستى آنها در گرو هم زيستى با تاريخ درون متنى است. بنابراين ادبيات داستانى را بايد نوعى بازنگرى مدام و هر لحظه در امر تاريخ دانست كه عنصر مهمى به نام «قضاوت» و يا «آگاهى بخشى» در برابر جامعه، نويسنده را تحت تاثير قرار مى دهد. «محافظه كاران» تركيب آشنايى است كه به مانند آوانگارد ها، مرتجعين، اصلاح طلب ها و... در ادبيات انتقادى و نقد نگاه نويسندگان و گاه منتقدان به كار مى رود. محافظه كارى يك روش شناخته شده مرسوم است كه در حوزه ادبيات و هنر تعريف مختص به خود را پيدا مى كند تعريفى كه شايد شناخت و تامل بر آن روياى آوانگارد هاى وطنى را مخدوش كند.
•••
محافظه كارى اين روز ها به عنوان سازش و يا سكوت منفعت طلبانه اى معنا شده است كه نويسنده و منتقد ايرانى را در موضع منفعل و ناكارآمد قرار مى دهد. اين اتهام حمله به شكلى از رفتار ادبى _ منتقدانه است كه در نوع اصولگرايى خود نياز به افشاگرى و يا برجسته كردن اغراق آميز مولفه ها ندارد. بنابراين بايد محافظه كارى را نوعى اعتدال در روش دانست كه طى آن نويسنده و يا منتقد نياز و اعتقادى به هياهو و جنجال ندارد. اين كليت شايد آرمانى ترين تعريف كاربردى از محافظه كارى باشد، اما حقيقت ماجرا ما را به سمتى مى برد كه اين روش را در تقابل با دشمن هميشه خود يعنى آوانگارد ها بررسى كنيم.
۱- اگر اين پيش فرض كه محافظه كارى برخاسته از نگاهى بورژوا است را بپذيريم، آوانگارديسم ادبى را بايد در نگاه هاى انقلابى تر جست وجو كنيم. مراد ما در اين بحث اشاره به موقعيت جريان شناختى است كه باعث مى شود محافظه كاران را تثبيت كنندگان داستان و روايت بدانيم. به اين مصداق سه مولفه مهم در بحث جاى دارند. نخست اين كه به گواهى تاريخ ادبيات جهان آوانگارد ها به واسطه نگاه سلبى خود دچار لغزش ها و اشتباه هايى شده و مى شدند كه مهم ترين آن عدم درك صحيح از تاريخ بود. جريان آوانگارديسم كه اغلب به صورت هيجان زده و با قصد تحول در ساختار هاى موجود شكل مى گيرد در ابتدا «ويران كردن» هر آنچه را كه با اصول جديد خود در تضاد است پى مى گيرد. اين حركت ها كه ما نمونه هاى مهم آن را در سبك هايى چون دادائيسم، سوررئاليسم، مكتب انحطاط و بسيارى از جريانات كوچك و گذراى نفى كننده ديگر مى بينيم با وجود دستاورد هاى ادبى و مهمى كه بعد ها به وجود آوردند، بسيار سلبى و شتاب زده بود. آوانگارديسم در تقابل با وضعيت تثبيت شده اى شكل مى گيرد كه اصول خود را شناسانده است. بنابراين قوه ويران كردن در نسل آوانگارد اشاره به وضعيتى است كه آنها در قبال كلاسيك ها و از همه مهم تر تاريخ و گذشته دارند. ايشان با حركتى انقلابى خود را به جامعه معرفى كرده و آنگاه با تئورى هاى حاكمانه و يك سونگر گذشته تاريخى را ناديده مى گيرند. اين حركت در ايران به شكل مشخص در داستان نويسى دهه هفتاد اتفاق افتاد كه به سرعت هم از بين رفت. اما روياى آوانگارد بودن به نويسنده و منتقد ناآرام حق حمله به «ديگران» را مى دهد. ديگرانى كه آوانگارد ها ايشان را نفى كرده و يا شكل تفكر ايشان را تمام شده اعلام مى كنند. اين دستاورد شايد امرى ذاتى باشد ولى تاريخ نشان داده است كه حركت از موضع سلبى دو نتيجه مشخص به همراه داشته است و آن اينكه يا به نوعى به فاشيسم اخلاقى راوى منجر شده و يا با عدم اقبال عمومى دچار سكوت و در نهايت حذف شده است. اما شكل سوم اين قضيه را نيز مى توان به آوانگارد هايى اختصاص داد كه بعد از اقبال اوليه تبديل به مكتب شده و خود را تثبيت كرده اند. بنابراين فاصله آوانگارد بودن و پذيرش اجتماعى دوران بسيار كوتاهى است كه در صورت تحقق آن نگاه آوانگارد به يك مكتب، جريان و يا سبك ادبى تبديل مى شود. اين شايد مهم ترين بحثى باشد كه در اين مرحله وجود دارد. آوانگارديسم نمى تواند منجر به آوانگارد بودن و يا مكتبى به نام آوانگارد شود. آوانگارديسم (كه حتى ايسم هم آن چنان پسوند مناسبى براى آن به شمار نمى آيد) يك موقعيت كوتاه رفتارى است كه يا به نتيجه مكتبى خود مى رسد و يا حذف مى شود. مانند جريان رمان نو كه بعد از هياهوى اوليه آرام آرام در هيئت جريانى كلاسيك و اصول مند نهادينه شده و چند دهه به فعاليت خود ادامه داد. بنابراين شناخت آوانگارد ها مستلزم شناخت رويكرد هاى ايشان به بحث مكتب و اصول است. وقتى جريانى انقلابى تثبيت شود و اجازه حيات و حضور در پيكره ادبيات را بيابد آوانگارد بودن معناى خود را از دست مى دهد و اين يك اصل مهم است. اما محافظه كاران را چگونه بايد شناخت.
ايشان همواره از طريق حملات جريان هاى ديگر شناخته شده اند. درگيرى دائمى جريان هاى نوگراى افراطى با محافظه كاران امرى تكرارى است. اين نكته ما را وامى دارد كه محافظه كارى را روش و اسلوبى در ساختار فكرى _ روايى نويسنده و منتقد به حساب آوريم. در واقع اعتقاد به حركتى آرام، اما مستمر و پيوسته مهمترين مولفه محافظه كارى ادبى است. در اين مقياس دومين مولفه مهم نوشتار قابل بحث است و آن روح تاويل گراى محافظه كاران است، به اين شكل و معنا كه نويسنده و منتقد محافظه كار در اصول خود به دنبال خط سير و نگاهى است كه بتواند ساختار و شكل درونى پديده را درك كرده و سپس به آنها موضوعيتى تام و تمام ببخشد. اين در حالى است كه آوانگاردها با حمله به تاويل گرايان محافظه كار، آنها را در حكم دادن و يا تعيين «بايدها و نبايدها» ناتوان مى دانند! آيا بورخس به عنوان نويسنده اى مشهور كه از جمله محافظه كاران ادبى و حتى سياسى هم به شمار مى آمد، دچار اين ناتوانى است و يا مارسل پروست كه از مهمترين محافظه كاران ادبيات جهان است، واهمه اى در شناخت و ارائه آن دارد؟... بحث شايد به سمت عنادورزى هميشگى رفته باشد. اما بايد اشاره كرد كه «معترض» بودن يك ارزش هميشگى نيست. اين عنصر در پيكرى تاريخى _ اجتماعى معناى خود را مى يابد و در غير اين صورت نوعى خيالبافى روشنفكرانه است كه هميشه به شكست منتهى شده است. در هر صورت محافظه كارى در اين معيار و جايگاه دستاوردى خردورزانه تر است. زيرا درك گذشته تاريخى به عنوان يك اصل مهم در نظر گرفته مى شود جايى كه پاشنه آشيل جريان آوانگارد است. در اين منظر و بنابر شواهد تاريخى آوانگاردها بدون توجه به هنجارهاى تاريخى جامعه خود علم فردگرايى را بلند كرده و بعد از تثبيت شدن مى كوشند تا به اين هنجارها و واقعيت هاى ناديده گرفته رجعت كنند. به واقع آنچه كه آوانگاردها را مى آفريند، نياز به هوايى تازه است اما اختلاف در روش و نفى ناجوانمردانه گذشته آنها را دچار خطايى مى كند كه بسيارى از هم نسلان آنها دچار آن بوده اند. آوانگاردها مبداء تاريخ را از خود آغاز مى كنند و اين ولادت ناقص را تحت لواى نوگرايى و پروتست غسل تعميد مى دهند. در حالى كه نگاه محافظه كار كه دغدغه اصلى آن تاريخ است، با نقد همين اصل قابل سئوال از تفكر آوانگارد به عنوان يك فاشيسم غيرقابل كنترل نام مى برد. همان طور كه اشاره كردم اين نگاه اغلب در جريان هاى پيش رويى ديده مى شود كه يك ايدئولوژى جهانشمول فكرى _ فلسفى را هم ضامن اهداف خود قرار داده اند. بنابراين بحث ادبيات آوانگارد با تئورى هاى هنرى آوانگارد متفاوت است. محافظه كاران در اين جايگاه اعتدال روش مندى را در پيش گرفته اند و آن نقد ساختارهاى آوانگارد به صورت قراردادن ايشان در پروسه طولانى زمانى است. به طور مثال اميل زولا در دستگاه روايى پروست به نقد كشيده مى شود و يا براتيگان كه نويسنده نوگراست هيجان هاى ناتوراليستى ادبيات آمريكا را بازآفرينى مى كند و همين وضعيت منتقدانه در روايت انتقادى بسيارى از نويسندگان روانشناختى از ادبيات رمانتيستى ديده مى شود... پس حركت انتقادى نويسندگان محافظه كار از يك سو و ارائه بسيارى از ساختارهاى نو و مدرن از طرف ايشان از سويى ديگر باعث مى شود تا داستان نويسان محافظه كار كه گرايش تاويل گرا دارند داراى اسلوب هاى مشخص و شفاف ترى شوند. نكته سوم در اين بحث به بحث اجرا در متن مربوط مى شود. ادبيات آوانگارد در مرحله ابتدايى خود، «مانيفستى» را ارائه مى كند كه اغلب به صورت آثار جديد ايشان است. اين آثار با هر ساختار داستانى متفاوتى هم كه عرضه شوند گوشه چشمى به واكنش هاى مفروض ديگران دارند، بنابراين در اغلب اين آثار ما با نوعى پاسخگويى پنهان روبه رو هستيم كه به روايت ضربه هاى جبران ناپذيرى مى زند. از طرف ديگر زمانى كه يك جريان آوانگارد تثبيت شده و تبديل به يك مشى فكرى فعال مى گردد ناچار به پذيرفتن و يا درك تاريخ و ديگران مى شود. اين مرحله غمناك را (كه آغاز درخشان بسيارى از آثار ادبى است) مرگ آوانگارديسم مى دانيم. زيرا حمله آوانگاردها به محافظه كاران اغلب جنبه آنارشيستى دارد و به نوعى جايگاه و مرتبه اى را مورد بازبينى قرار مى دهد كه نويسنده محافظه كار در آنجا حضور دارد. بنابراين تثبيت شدن با روح و شعار آوانگاردها در تضاد است. پس با حركت ايشان به سوى اجراى اصول خود در متن و القاى سبك و گرايش باعث مى شود تا ايشان نيز به عنوان يك منش شناخته شده از سوى جامعه و ديگر جريان ها «پذيرفته» شوند، شايد آوانگاردها و اصولاً اين نوع تفكر، هيجان و روياى دوست داشتنى ترى باشد اما، تنها در يك برهه كوتاه و آن هم در حد ديدگاهى تئوريك مى تواند به حيات خود ادامه دهد و زمانى كه جنبه هاى پراگماتيك آن قدرت و فعاليت بيشترى پيدا كنند به معناى پذيرش تاريخ و يافتن جايگاهى در ميان طبقات آن است. داستان و روايت در پيچيده ترين و نابهنجارترين شكل خود نيازمند پذيرش دنياى عينى و واقعيت هاى آن هستند، پس تنها مى توانند دنياى جديدى در دل متن بيافرينند چه در غير اين صورت توانايى و قدرت برهم زدن نظم جهان عينى را ندارند. اين مهمترين اشتباه آوانگاردها و عميق ترين دركى است كه ادبيات محافظه كار به آن دست يافته است.
۲- ستايش از محافظه كارى به معناى ستايش از دستاوردهاى فكرى و ادبى اين شيوه است. شايد از نظر بيرونى بتوان محافظه كارى را معناى نزديك ترى به اصلاح طلبى دانست. زيرا تفكر محافظه كار گرايش هاى روشنفكرى مشخصى دارد كه براساس آن عمل اجتماعى انجام مى دهد. محافظه كاران در شكلى روايى، دچار يك نوع بدبينى و يا ترديد در درك و پذيرش نشانه ها و قطعيت ها هستند. اين «ترديد» باعث مى شود تا نويسنده و منتقد محافظه كار، ابژه هاى موجود در روايت هاى خود را در موقعيت هاى مختلف و ناهمگون قرار داده تا آزمايش وجود او در برابر ذات جهانى اش نتيجه اى عميق و دقيق به همراه آورد. از سويى ديگر نگاه بورژوا كه اغلب در ميان نويسندگان محافظه كار وجود دارد، ايشان را داراى ذهنى پيچيده تر كرده به شكلى كه پديده مهمى مانند رمان به آن وابسته است. هرچه جريان به ظاهر آوانگاردى مانند ادبيات سوسياليستى به شكلى مرتجع و فاشيستى دست به نابودى رمان زد جريان هاى محافظه كار بورژوا موقعيت هاى درخشانى را در مقطع به وجود آوردند. مقايسه كنيد ميراث نويسنده اى مانند داستايوفسكى را با ماكسيم گوركى. در هر صورت شايد يكى از مهمترين نشانه هاى نويسنده و ادبيات محافظه كار «ترديد» و شكى است كه در جهان ذهنى ايشان به وجود آمده و باعث مى شود جهت گيرى و سمت وسوى انسان آثارشان نامطمئن و نامشخص باشد. اين گرايش مهم كه شهرنشينى مهمترين دليل ظهور آن است در رمان محافظه كار، قطعيت هاى فكرى را كم رنگ تر كرده و سئوال ها و پرسش هاى فراوانى را باقى مى گذارد. در حالى كه بسيارى از جريان هاى آوانگارد به دليل ذات انقلابى و هيجان زده خود مدام در حال پاسخ دادن به دنيا و يا چشم پوشى از برخى واقعيت هاى آن هستند. اين نگاه كه مدام به دنبال يافتن قطعيت ها و يا نفى كامل برخى باورها و مولفه ها است در آثارى كه به نام آوانگارد معرفى شده اند، بسيار محسوس است. البته بحث اعتراض قضيه ديگرى است. به اين معنا كه اعتراض به صورت ها، شمايل مختلف و واقعيت ها امرى وابسته به آوانگاردها نيست، بلكه قضيه اى همگانى است كه حتى نويسندگان اخلاق گرا و ايده آليستى مانند تولستوى نيز از آن بى بهره نبوده و نيستند. اما نكته مهم چگونگى ارائه نگاه معترض است. در اين مرحله مرزهاى محافظه كاران با ساير جريان هاى ديگر مشخص مى شود. در اين ادبيات اعتراض مسئله اى ذهنى است كه به شكلى ملموس در برابر جهان مى ايستد و آن را مى نگرد و گزارش اش مى كند. قضيه در واقع بسيار فاكنرى است، اين كه ادبيات تنها مى تواند جهان را گزارش كند و اينكه نويسنده بخواهد به واسطه اعتراض جهان را عوض كند و يا در آن تغييرى به وجود آورد رويايى خوش بينانه است. طرح اعتراض گاه باعث مى شود تا در رويكردهاى بيرونى نيز چهره محافظه كاران و جريان هاى تندرو مشخص تر شود. «روشنفكرى» مسئله مهمى است كه اين شخصيت ها دچار آن شده اند و شايد اصلى ترين جدال بين چهره هاى محافظه كار و آوانگارد در همين مسئله باشد. در اين مقطع چند سئوال مطرح است. اينكه آيا روشنفكر عملى نفى كننده و صرفاً معاند است؟ و يا مسئوليت احقاق حق ديگران بر عهده اوست؟
اين دو سئوال با توجه به وضعيت روشنفكران كفه ترازو را به سوى محافظه كاران سنگين مى كند. زيرا روشنفكرى به هيچ عنوان وظيفه احقاق حق و يا بستن تمام راه هاى ممكن را ندارد. روشنفكر با معيارهاى جهانى آن نمى تواند و نبايد «قربانى» شدن را در پيش بگيرد. او تنها به عنوان يك فرد صاحب انديشه براى وضعيتى نابسامان پيشنهاد ارائه مى كند و يا مى كوشد سيستم را به پذيرش خطاهاى خود وادار كند. اين در حالى است كه روشنفكرى در معناى آوانگارد و يا تندروى آن معادل مبارز بودن و چريك بودن را دارد. همين مسئله جزيى و ظريف كه در قرن گذشته به واسطه ايدئولوژى هاى چپ معناهايى عجيب هم به خود گرفت، موجب شده تا روشنفكرى در معناى دموكراتيك آن به ساختارهاى محافظه كار نزديك تر باشد (البته اين بحث نيازمند مجالى مستقل تر است). به هر حال روياى نوگرايى و خلط آن با هر آنچه كه به اين رويا هيجان و شور دوچندانى مى بخشد، باعث شده تا آوانگاردها، اغلب دچار تغيير شكل هاى بنيادين و غيرقابل پيش بينى هم شوند. شايد بايد به ناكارآمدى مكتب سوررئاليسم كه از مهمترين جريان هاى فكرى آوانگارد بود و تبديل آن به شاخه اى كوچك از نگاه ادبى اشاره كرد. شورى كه سوررئاليست ها آفريدند ديرى نپاييد و گاه تبديل به يك جريان سبك شناختى صرف گرديد، از سويى ديگر جريان محافظه كارى مانند ادبيات روان شناختى با چهره هاى نوگرا و مدرنى چون وولف، جويس، پروست و... به واسطه حركت پيوسته و مستمر خود در اذهان ماند و باعث شد تا به صورت يك شيوه فكرى مهم بازخوانى شود. اينجا تفاوتى مهم بين محافظه كاران مشهور و آوانگاردها ملاحظه مى شود و آن تمايل آوانگاردها به رفتارگرايى در مقابل ذهنى گرايى محافظه كاران است. منش هاى روايى مشخص محافظه كاران با توجه به بحث ترديد، اعتراض و خردگرايى تلفيقى را به وجود مى آورد كه منجر به ساخته شدن ذهن پويا و هدفمندى در جهان روايى و شخصيت هاى ايشان مى شود. در حالى كه آوانگاردها و يا نوگرايان اغلب رفتارگرايان بزرگى هستند. آنها چه در زندگى بيرونى و چه در متن هاى خود تلاش دارند تا منعكس كننده اصولى باشند كه به خاطر آن اعلام وجود كرده اند. نويسنده اى مهم چون سالينجر، آلن گينزبرگ، جك كرواك، لوئى فردينان سلين و... از بهترين نمونه هاى نوگرايان رفتارگرا هستند. ايشان به مانند مصداق هايى براى ارزش ها و يافته هاى درون متنى خود، مسير بين آوانگارد بودن و تثبيت را طى كرده و سپس براى انتشار نوگرايى خود، اصول خويش را به صورت تئوريزه (چه خودآگاه و چه ناخودآگاه) و اغلب خشونت بار ارائه كرده اند.
محافظه كاران و آوانگاردها دو روى يك سكه نيستند. آنها دو گرايش متضاد به شمار مى آيند كه سال هاست به نقد و بررسى يكديگر مشغولند. محافظه كارى اما فرصت بهتر و عميق ترى را در اختيار هنرمند گذارد تا شاهكارهاى مهمى كه ريشه هاى اومانيستى غيرقابل انكارى دارند را خلق كند. اين منش و ستايش از آن نه به معناى نفى آوانگارديسم بلكه در مفهوم پذيرفتن عقلانيتى مدرن است. چيزى كه پسامدرن (حداقل در داستان) هنوز نتوانسته جايگزين مهمى براى آن بيابد. چه بسا پسامدرن زيرشاخه اى از مدرنيسم داستانى به عنوان مهمترين چهره فكرى محافظه كارى باشد! در قسمت بعدى مقاله به گزارش كوتاه از جدال اين دو مفهوم در داستان نويسان ايرانى خواهم پرداخت.