عجيب نيست که انسان در سن 74 سالگي بميرد. پس چرا بايد شنيدن خبر درگذشت کريم امامي مرا چنين غمگين کند؟ من که او را نمي شناختم و با او قوم و خويش نبودم و پاي صحبتش ننشسته بودم، پس چرا اين چنين صورتم خيس اشک شده است؟ براي لحظاتي چشم ها را بستم:
از تجريش به طرف مقصود بيک آمدم. آرام آرام در سر پاييني خيابان قدم زدم. چقدر من اين خيابان را دوست داشتم. همه اش باغ بود و ديوارهاي گلي با سر پوش هاي حلبي. خاطرات گذشته. اما امروز از آن همه چيزي نمانده. چشم ها را باز کردم. ساختمان ها سر به فلک مي سايند و درختان کهنسال چنار را يک به يک به قتل مي رسانند. خاطره ها هست از اين خيابان؛ از اين کوچه پس کوچه ها؛ از اين محل. از تجريش تا پل رومي. ياد مردان فرهنگي. ياد مردان بزرگ. حسابي ها؛ افشارها؛ مشارها؛ و آن پايين بر سر چهارراه، کتابفروشي کوچکي است که خستگي مي زدايد از تن من. فضايي دارد خاص که در هيچ کتابفروشي ديگري نديده ام. مغازه اي "زمينه" ساز ِ فرهنگ.
"موقع نوشتن فرهنگ انگليسي فارسي، به من مي گويند که تو تنها هستي؟ مي گويم من تنها نيستم، به هيچ وجه!" اين را مرحوم امامي پنج سال پيش در فصل نامه ي گران قدر"مترجم" نوشت. گفت که او تنها نيست چرا که فرهنگ معين با اوست؛ فرهنگ فارسي امروز صدري افشار با اوست؛ فرهنگ فارسي عاميانه ي ابوالحسن نجفي با اوست؛ فرهنگ بزرگ آکسفورد با اوست؛ و فرهنگ ها و نويسندگان ديگر. او تنها نبود و ما هم با او تنها نبوديم.
با رفتن او به ناگهان تنها شدم. ياد حرف هايش در باره ي ذبيح الله منصوري افتادم. خيلي ها منصوري را تحقير مي کردند ولي او نکرد. اگر چه با زبان طنز مترجمي او را زير سوال برد ولي نويسندگي اش را ستود و حق نيز همين بود. و دردناک روزي که منصوري براي گرفتن کار به فرانکلين رفت و امامي به او به خاطر "شرح و بسط" در ترجمه هايش گوشه اي زد و منصوري با حجب و حيا به او گفت که فرق ترجمه در فرانکلين را با آن چه خود مي کند مي داند و به يقين امامي نيز در آن لحظه فرق منصوري ِ واقعي را با آنچه آقايان روشنفکر ِ بي عمل مي گفتند دانست.
امامي ستايشگر سليمان حييم بود. کار بزرگ او را مي ستود. و او به راستي ستودني بود.
اما خود امامي را و گتسبي بزرگ اش را خانم صفارزاده در "اصول و مباني ترجمه" به باد انتقاد گرفت و چه بد کرد. متني را به دست دانشجويان کنجکاو سپردن و از ميان صدها جمله، چند جمله را بيرون کشيدن و ايرادهايش را نشان دادن کار قشنگي نيست. نقد، خوب است وقتي جامع باشد، وگرنه نقد نيست و ايراد است و ايراد بر هر کس مي توان گرفت.
امامي از جمله نويسندگاني بود که به زبان "آدميزاد" مي نوشت. شيرين مي نوشت. نوشته هايش دل نشين بود. حتي در "کارگاه"هايش، آموزش را با زبان قابل فهم مي داد. شايد علاقه ي او به شرلوک هولمز و داستان هاي مردم پسند، و ذوق او براي با مردم بودن زبان او را قابل فهم مي کرد. مي شد انتظار داشت که او از "بامداد خمار" خوشش بيايد. مي شد انتظار داشت که بر رمان هاي پر حجم منصوري به عنوان يک ناشر و کتابفروش مهر تائيد بزند.
کريم امامي از جهت ديگري نيز شاخص است. او شايد اولين نويسنده و مترجم نامي بود که رو به کامپيوتر آورد و از آشنايي با امکانات آن شگفت زده شد و شگفتي خود را به خوانندگانش منتقل کرد. شوق و ذوق او را در نوشته هايش موقعي که از کامپيوتر و اينترنت سخن مي گفت مي شد ديد. در ايام پيري، کودکي بود ذوق زده که وسيله اي براي ارائه کار بهتر در نوشتن و ترجمه يافته است. او اولين کسي بود که به دنبال امکانات فارسي در عرصه ي اين تکنولوژي مي گشت و نمي دانم آيا فرصت پيدا کرد با دنياي وب لاگ هاي فارسي آشنا شود يا خير.
دلم گرفته است آن قدر که فکر مي کنم من هم به پايان رسيده ام. به پايان خيابان. به جايي که پل رومي تمام مي شود و درختان چنار تمام مي شوند و گذشته ها و يادها مي ميرند. به جايي که از مردان بزرگ تنها نامي و يادي باقي مي ماند. به جايي که از افشارها و حسابي ها مي مي گذرد و به يک کتابفروشي کوچک ختم مي شود که نام مترجمي بزرگ را بر خود دارد: کريم امامي.