بخش اول اين گفت و گو در روز دوشنبه به چاپ رسيد اينك بخش پايانى آن را مى خوانيد.
•••
•ريتسوس شاعر ميدان هاى عشق و رزم و تبعيد است. شاعرى كه لويى آراگون او را ستود، رئيس جمهور خلق بلغارستان جايزه جهانى «گئوركى ديميتروف» را به او اهدا كرد، شاعرى كه براى زندگى در همه سويه هايش سروده است...شعر او در يونان اينك چه اندازه محبوب است؟ شما او را با كدام شاعر ايران مى توانيد مقايسه كنيد؟
اين پرسش شما، پرسش جالب و در عين حال بحرانى است. سال ها است كه جامعه يونانى و به ويژه روشنفكران و شعرخوانان دست به گريبان اين پرسش بحرانى هستند! چه در زمانى كه زنده بود، و چه پس از رفتنش از اين سراى به ظاهر فانى. طبعاً وقتى گفته مى شود «شاعر ميدان هاى عشق و رزم و تبعيد» و «شاعرى كه براى زندگى در همه سويه هايش» مى سرايد و مورد ستايش بزرگترين شاعران دنيا است و افتخارها مى بيند و جايزه هاى فراوان جهانى مى گيرد، بايد انتظار داشت كه محبوب ترين شاعر يونان باشد، اما قضيه به اين سادگى ها هم نيست. خود در يكى از شعرهايش كه درباره قهرمانان سروده است و ترجمه آن در «تقويم تبعيد» به اين قلم، آمده است، مى گويد كه ما مى خواهيم هر چه زودتر با خواندن چند ستايشنامه و ايراد سخنرانى از شر اين قهرمانان خلاص شويم.
نيز در بسيارى از مونولوگ ها يا تك گويى هاى شعرى اش از تنهايى قهرمان نامدار و ناسپاسى در حق او به تصريح سخن مى گويد مثلاً در «فيلوكتت» يا در «بازگشت ايفى گنيا» قهرمان شعر يعنى ايفى گنيا (دخترى چهارده ساله)، فرزند آگا ممنون كه براى نجات ميهن و حركت كشتى هاى يونانيان به سوى تروا، طبق يك پيشگويى، بايد قربانى شود، مى گويد: «حال كه بايد قربانى شوم، پس بگذار بگويم كه اين كار را به خاطر نجات ميهنم دارم انجام مى دهم»! يعنى به ناگزير اين دخترك معصوم و بى تجربه چهره يك قهرمان را به خود مى گيرد.
قضيه ريتسوس قضيه بسيار پيچيده اى است در جامعه يونانى. او يك شاعر بالفطره و نابغه است، اما در عين حال شاعرى است كه عضويت حزبى دارد و وفادار به يك ايدئولوژى انقلابى است. از سويى شاعرى است عميقاً وجودگرا و متفكر و فيلسوف و از سوى ديگر شاعرى است ملتزم به تعهدات اجتماعى و سياسى يا به بيانى ساده تر، او شاعر تعهدات اجتماعى و خلقى است. اين مسئله در او و نيز در خواننده شعرش يك دوگانگى شخصيتى و زبانى ايجاد كرده است. رفقاى حزبى اش هنوز او را به خاطر سرودن بسيارى از شعرهاى رندانه اش از جمله «سونات مهتاب» نبخشيده اند يا اصلاً نفهميده اند؛ همان طور كه خوانندگان اشعار نظير «سونات مهتاب» او را به خاطر سرودن اشعار تند سياسى و حزبى اش مثلاً شعرى درباره «استالين» يا اشعارى درباره حزب كمونيست يونان، نمى بخشند. در هر صورت هر دو طرف بهانه هاى خوبى براى رد كردن يا به فراموشى سپردنش دارند. در اين ميان شاعر به سرنوشت محتوم خودش مى انديشد و مى كوشد چهره اش را پاك و دست نخورده و روشن آن چنان كه هست برفراز دشنام ها و ستايش ها و نام ها و ننگ ها، نگاه دارد. به نظر مى رسد تلاش او از روز اول تا به آخر كار ارزشمند و سترگ شعرى اش، آشتى دادن اين دو وجه متضاد و آشتى ناپذير شخصيت انسانى خود و انسان به طور كلى است. اينكه چطور تعادل خود را به عنوان يك شاعر اصيل و روى اين طناب خطرناك تناقضات وجود آدمى حفظ كند و با سر به زمين نيفتد و خورد و خاكشير نشود، اما به من بگوييد چه كسى تا به آخر تاب اين بازى را مى آورد؟
بدين ترتيب او به خاطر ايدئولوژى اش و وفادارى سرسختانه به آن، همواره محبوب چپى ها و مغضوب روشنفكران بود. روشنفكرانى كه همواره آكنده از غرض بودند و به عمد شعرهاى سياسى او را تكيه گاه اصلى و دستمايه خوبى براى كوبيدنش مى گرفتند؛ و اين مسئله تا به امروز هم همچنان ادامه داد. زمانى گروهى از شاعران كه به دور مرد مرفهى به نام «كاچيمباليس» كه سردبير يك گاهنامه ادبى نيز بود حلقه زده بودند (جالب است بدانيد كه هنرى ميلر نويسنده معروف آمريكايى، كتاب «غول هاى روسى» خود را پس از بهره گيرى از ميهمان نوازى ها و بريزوبپاش هاى اين مرد نوشته است) و در ميان شان چهره هايى سرشناس همچون سه فه ريس، الى تيس، امبيريكوس، انگونوپولوس، گاتسوس، ساختوريس، نيكلاس كالاس و غيره ديده مى شدند و اعتقادى هم به ايدئولوژى چپ نداشتند، از همان آغاز مطرح شدن ريتسوس عليه او موضع گرفتند و در واقع كوشيدند او را ناديده بگيرند. ريتسوس تا آخر عمرش همچنان با همين رفتار دوگانه از جانب هموطنانش روبه رو بود؛ از سويى ستايش و تكريم مبالغه آميز مردم عادى و رفقاى حزبى و از سوى ديگر بى اعتنايى و بغض و عناد روشنفكرانى كه او را تحمل نمى كردند يا غرابت نبوغ او را تاب نمى آوردند. اين برخورد متاسفانه تا به امروز نيز ادامه دارد؛ پس از مرگ ريتسوس، شعر او يك دهه در فراموشى فرو رفت و اكنون دوباره چند سالى است كه همه به خود آمده اند؛ حال كه ديگر نيست و حب و بغض ها و غرض هاى مسلكى _ عقيدتى از ميان رفته اند، يونانيان بار ديگر آغاز به خواندن درست او و ارزيابى و شناخت واقعى او كرده اند و اين همان چيزى است كه خود او مى خواست. هميشه مى گفت وقتى هياهوها فروكش كردند و افسانه نام من پس از مرگ، هاله تقدس و اسطوره از سر برگرفت، زمان از پى مى آيد با غربالش كه عادلانه همه چيز را غربال كند و سره را از ناسره تميز دهد، در اين ميان بى گمان چيزى از من باقى خواهد ماند. نيز در يكى از آخرين شعرهايش در مجموعه «ثانيه ها» گفته است: بيشترين سكه هاى زرينت را/ در منافذ ديوار پنهان كرده اى/ خانه كه ويران شود/ شايد بيابندشان/. اما بايد گفت ريتسوس اگر هم محبوب ترين شاعر يونانى نباشد، تاثيرگذارترين آنها است. هيچ نوع شعرى در يونان نيست كه جاى پاى او در آن نمايان نباشد. نيز بايد اضافه كنم كه ريتسوس را بهتر در خارج و به خصوص در فرانسه كشف كردند. همزمان با انتشار ترجمه «سونات مهتاب» در سال ،۱۹۵۶ لويى آراگون ذوق زده «از شوك تكان دهنده يك نبوغ» خبر داد. حرف مسيح در انجيل كه: «هيچ پيغمبرى در وطن خود پيغمبر نيست و او را به رسميت نمى شناسند» بار ديگر به حقيقت پيوسته بود. وانگهى يونان معروف است كه چون «كرونوس» در اساطير، فرزندان خود را مى بلعد و نابود مى كند. براى همين است كه هميشه اين كشور به نظرم غيرفرهنگى آمده است.
اينكه او را با كدام شاعر ايرانى مقايسه مى كنم؛ بايد بگويم كه شاعران و اصولاً آدم ها و كلاً موجودات اين عالم بى كرانه، يگانه و تك اند. مقايسه پذير نيستند. هر كس صدا، لحن و بيان خاص خود را دارد و خوشبختانه كسى جاى ديگرى را تنگ نمى كند و نمى گيرد. اما اگر ناگزير به اين مقايسه باشم، تنها او را با شاعران بزرگ كهن سرزمين خودمان و يونان مى توانم مقايسه بكنم. از اين رو كه كار ريتسوس خاستگاه اصيل كلاسيك دارد. نور از آن سرچشمه آغازين نور مى گيرد؛ و وقتى هم مى گويم كار او، منظورم شعرهاى سياسى اجتماعى اش نيست و بحث درباره مهندسى آن ديگر شعرهاى اصيل و اساسى اش را كه در ايران هنوز ناشناخته مانده است به وقت ديگرى مى گذارم كه مجال ترجمه و عرضه شان را پيدا كرده باشم.
•ريتسوس را در سال هاى پايانى عمرش چگونه مى بينيد. شاعرى كه با مجموعه «تراكتور» و بعد «اهرام» آغاز كرد، در ژانرى كاملاً سياسى. سپس در تاثير از امبريكوس (Embreikos) به سوررئاليسم مجموعه «آواز خواهرم» رسيد. در سال هاى پيش از ۱۹۹۰- سال درگذشت شاعر- چگونه مى سرود؟
ريتسوس در سال هاى پايان عمرش بسيار خسته بود. نيز شايد به نوعى دلزده و دلسرد از تحول وقايع تاريخى- مى دانيم در اين سال ها بلوك شرق فرو مى پاشد و شوروى نيز در آستانه فروپاشى است؛ اگر چه فرصت نكرد سقوط كامل شوروى را ببيند، اما آن را حدس زده بود و پيش بينى كرده بود؛ سقوط و فروپاشى دولتى كه آن همه اميد در طى دهه هاى متوالى و پرآشوب در دل هاى آرزومند كاشته بود؛ ميليون ها نفر را به كشتن داده بود و انتظارات شعله ور ميليون ها نفر ديگر را در چهار گوشه جهان به خاكستر ياس بدل كرده بود.
ريتسوس در شعرهاى بلندش اغلب پيامبرانه از وقوع اين زلزله تغيير خبر داده بود. روس ها پيشاپيش او را پيامبر «پرسترويكا» و «شفاف سازى» اعلام كرده بودند. با اين همه تا پايان عمرش به سوسياليسم و جامعه اى آزاد، عادل و برابر براى بشريت ايمان داشت. شاعران روياپرداز هستند و آرمان ها را از پنجره سبز و روشن خود و با دريافت دادگرانه خود مى بينند. يادم است آخرين بارى كه او را بر بستر بيمارى در خانه اش ملاقات كردم دقيقاً هيجده روز پيش از مرگش بود، در روزهايى بحرانى كه حاضر به ديدار كسى نمى شد و در روزه سكوت و خوراك به سر مى برد، بى اختيار از او پرسيدم كه آيا هنوز به سوسياليسم اعتقاد دارد؟ و نمى دانم چرا و چطور در آن لحظات جرات طرح چنين سئوالى را كرده بودم، شايد از اين رو كه در آن روزها همه جا خبر از سقوط هاى پى درپى بود و كنجكاوى ذاتى من مهارناپذير. با اين همه او به پرسشم پاسخ داد و گفت: «آرى، زيرا راه رهايى ديگرى براى نجات بشريت از بحران فقر و جنگ و بى عدالتى و استثمار و تعصب وجود ندارد. بشر ناچار است در نهايت با اين ايده آشتى كند و سعادت را براى همه همنوعانش بخواهد و نه فقط براى گروهى اندك.» در آن روز آخرين ديدار كه مى دانستم دير يا زود بايد خبر فاجعه بار رفتنش را بشنوم، از او خواستم كه دعاى خيرش را بدرقه زندگى ام كند!
در اينجا باز بايد بر اين نكته تاكيد كنم كه ريتسوس هيچ گاه شاعرى صرفاً سياسى نبود، يا اصلاً شاعرى سياسى به مفهوم تك بعدى اش نبود. او در واقع شاعرى وجودگرا بود، به قول معروف وجودى فكر مى كرد؛ كسى كه بار شصت، هفتاد سال تجربه سرايش شعر را برگرده خود داشت، چگونه مى توانست جور ديگرى باشد. او را اگر بخواهيم به زبان معمول و متعارف اصطلاحات ادبى خود بناميم، بايد او را يك شاعر عارف رند به شمار آوريم؛ درست مثل حافظ. آيا به نظر شما حافظ يك شاعر سياسى است؟ نمى توانيد بگوييد نيست، نمى توانيد بگوييد هست. حافظ يك جهان است. ريتسوس هم يك جهان است.
شعرهاى پنج مجموعه آخر ريتسوس يعنى: «درخت عريان»، «برگردان هاى سكوت»، «دير، بسيار دير، درون شب»، «ثانيه ها» و «سوت كشتى ها» كه موضوع اصلى شان «مرگ» است، زبانى صريح تر، ساده تر، عريان تر و موجزتر دارند. چرا كه شاعر تيك تاك ثانيه هاى آخر عمرش را با شنيدن صداى سوت كشتى ها كه براى بردنش آمده اند، شنيده است. او سكه نوُل زورقبان آن جهان را مضطربانه در مشت خود مى فشارد؛ او در اين ديرهنگام شب، گوش به زنگ و مهيا ايستاده است؛ در اين لحظه هاى دغدغه بار ناچار است كه سكوت را وارونه كند تا صداى فرياد درخت عريان را در دم آخرش بشنويم. به گمانم همه ما در لحظه آخر، برگ هايمان را مى ريزيم و چون درخت عريان مى شويم تا عاقبت چهره اى را كه در پس هزاران صورتك و نقاب پنهان كرده ايم، براى يك بار هم كه شده به جهان نشان دهيم. ساده و صريح، نيز غمگين اما همواره با اعتقاد به زندگى و نه مايوس. براى همين هم مجموعه آخرش «سوت كشتى ها» را بازكارى ناشده رها مى كند، چون اعتقاد دارد زندگى با همه دشوارى ها و پوچى هايش قشنگ است، و بايد آن را به شادخوارى زيست و بذر تاريك مرگ را در جوانه دل هاى آدم هاى جوان نكاشت. با اين همه آدمى كه مى داند مى ميرد و در اين مورد ديگر عزمش را جزم كرده است، مى خواهيد چه حالى داشته باشد؟ مرگ بد است، بدترين است _ ظالم ترين و ناحق ترين است.
ريتسوس از يك چيز خيلى دلخور بود. او دريافته بود كه در نهايت، شعركارى نمى تواند بكند؛ نمى تواند جهان را تغيير بدهد. آن همه سروده بوديم و هيچ چيز تغيير نكرده بود. تنها تسلا داده بود و جهان را به توضيح نشسته بود؛ تنها برحقانيت زيبايى و زندگى و آزادى تاكيد كرده بود. اينكه در پايان به دلزدگى رسيده بود، خود سلاحى سياسى اما نو به دستمان مى داد كه حركتى تازه را در تغيير شرايط بشرى آغاز كنيم _ اما اين بار دلسرد، فروتن و نه با يقين، بل با اسلحه شكست، براى كسب پيروزى. ما شاعران، تسلادهندگان تسلاناپذير جهان.
•«زمان سنگى» مجموعه آثار يانيس ريتسوس توسط شما ترجمه و در سال ۱۳۸۳ به چاپ رسيد. اين متن دوزبانه _ فارسى، يونانى _ و حجم زياد آن، آيا بر فروش آن تاثير منفى نداشته است؟ اگر اين مجموعه به صورت چندين جلد از دفترهاى مستقل ريتسوس چاپ مى شد، احتمال نمى دهيد به دست افراد بيشترى مى رسيد؟
چاپِ كتاب شعر و ترجمه شعر كار چندان ساده اى نيست. ناشر به طور كلى آن چنان رغبتى به چاپ اين نوع كتاب به خاطر نامعلوم بودن سرنوشت فروشش ندارد. من در انتظار چاپ كتاب ترجمه قبلى ام از ريتسوس يعنى «تقويم تبعيد» ده سال معطل شدم. وقتى كه ديگر همه شور و حال و طاقت و حوصله ام را از دست داده بودم. با اين همه اين كتاب خوشبختانه بعد از ماجراهاى بسيار توسط نشر البرز منتشر گرديد.
در مورد «زمان سنگى» وضع بدتر بود؛ چون پانزده سال بعد از ترجمه و تدوين اين كتاب كه حاصل كار طاقت فرساى روزها و شب هاى بسيارى بود، موفق به پيدا كردن ناشر براى آن شدم. طبعاً حجم زياد كتاب هر ناشرى را به وحشت مى انداخت. به چند ناشر كه دادم، بدون خواندن، رد كردند. خدا پدر آقاى جعفريه، ناشر نشر ثالث را بيامرزد كه پذيرفت آن را به دست چاپ بسپارد، اما دوزبانه و با همكارى مركز گفت وگوى تمدن ها. يعنى پيشنهاد كرد براى امكان چاپ آن، آن را با همكارى اين مركز دربياورد و سرانجام كتاب به اين صورت بسيار زيبا و شايسته به چاپ رسيد. من از آقاى جعفريه به خاطر اين كارشان بسيار سپاسگزارم. در يونان كتاب را كه به چند ناشر از جمله انتشارات كدروس (ناشر هميشگى آثار ريتسوس) نشان دادم، ذوق زده شدند، يعنى برايشان باوركردنى نبود و متفق القول آن را يك واقعه انتشاراتى تلقى مى كردند، نه صرفاً انتشار ساده يك كتاب.
اينكه فرموده ايد كتاب پرحجم است و احياناً بهاى آن بر فروش اش تاثير منفى داشته است من واقعاً نمى دانم وضع فروش و استقبال از اين كتاب چگونه بوده است، آيا منفى بوده است، مثبت بوده است، اين را نمى دانم و نمى توانم داورى كنم، فقط مى دانم كه اين نظر شما مى تواند درست نيز باشد.
براى همين هم در آغاز قرار بود كتاب در دو يا سه جلد در بيايد؛ كه خوشبختانه در نهايت به صورت واحد درآمد؛ زيرا كتاب يك پيوستگى و وحدتى دارد كه بهتر است تكه تكه نشود. مثلاً ما ديوان حافظ، يا شاهنامه فردوسى يا ديوان شمس را دوست نداريم تكه تكه شده بخوانيم. اما اين هم درست است كه يك كتاب ارزان و كم حجم راحت تر به دست قشرهاى كم درآمد جامعه و دانشجويان كه اكثريت ملت ما را تشكيل مى دهند، مى رسد.
•مترجمان ديگرى نيز پيش از اين به ترجمه آثارى از ريتسوس دست زده اند كه به احتمال زياد شما آنها را مطالعه كرده ايد. كدام ترجمه را به روح شاعر نزديك تر مى يابيد؟ هم آوا شدن با يانيس ريتسوس در زبان فارسى تا چه حد امكان پذير بوده است؛ به نظر خودتان تا چه اندازه در امر خطير ترجمه شعر موفق بوده ايد؟
نه آنكه به تلاش ديگر همكاران ارجمند مترجمم كم بها بدهم، چون كه مى دانم تلاششان صادقانه و از روى عشق و اشتياق به اين شاعر گرانقدر و بى نظير بوده است، بايد بگويم هيچ كدام از اين ترجمه ها به روح شاعر نزديك نيستند، زيرا نزديك شدن به روح شاعران در ترجمه، همان طور كه مى دانيد اساساً مقوله چندان آسانى نيست. كه مى تواند ادعا كند كه شعر حافظ يا حتى باباطاهر را به انگليسى ترجمه كرده است و پنجاه درصد به روح شعر آنها نزديك شده است؟ هيچ كس. چون اين امر از محالات است. ما همه كوشش هايى مى كنيم. وانگهى اين دوستان من همه از زبان دومى ترجمه كرده اند، نه از زبان اصلى و طبيعى است كه كيفيت كار پائين تر مى آيد و گاه مسخ شده مى شود.
علاوه بر ترجمه از زبان دوم، ناآشنايى به محيط زيست شاعر و اشيا، نام ها و وقايع مالوف حادث شده در شعر او، كار را خراب تر كرده است. تنها بعضى انتخاب ها از اشعار شاعر در اين ترجمه ها گاهاً خوب بوده است و چشم انداز وسيع ترى از تنوع شعرى او عرضه كرده است. من نمى خواستم خود را درگير اين مقوله و اظهارنظر در مورد كار ديگران بكنم، چون علاوه بر اين كه دوست ندارم دل كسى را بشكنم مى دانم كه كار ترجمه، دلخونى است، چون مترجم همه هستى اش را در موقع كار به ميدان مى آورد. با اين همه واقعيت را بايد ديد و گفت كه: اينها تنها آزمون هايى براى ترجمه و تجربه هايى براى آماده شدن به قصد كار نهايى است كه به نبردى تن به تن با كلمات مى ماند. پيروزى، دشوار و اغلب ناياب است. من تنها مى توانم از تجربه خودم سخن بگويم و بگويم كه ترجمه كردن يك هنر است و نه يك فن. در عين حال هم آموختنى است. درست مثل شعر است. شعر نياز به استعداد دارد. ترجمه هم همين طور. اگر استعداد ترجمه نداشته باشى و نتوانى دست به خلاقيت بزنى و ديوانه سر بسرايى و بيافرينى، حاصل كارت خشك و مرده و بى روح مى شود. تنها نوزاد ناقص الخلقه و معيوبى را به جهان مى آورى. كار ترجمه گاه (و اغلب) از كار خلق خود شعر براى شاعر دشوارتر است. طبيعى است كه براى ترجمه شعر، خود بايد شاعر باشى. طبيعى است كه بايد زبانى كه از آن ترجمه مى كنى، به خوبى بدانى و مهمتر از آن بايد زبان مادرى ات را خوب بدانى و نيز چند زبان ديگر را هم بدانى تا بتوانى از تجربه و خطرها و خطاهاى ديگر مترجمان در زبان هاى ديگر هم بهره بگيرى. «هيجده ترانه لاغر ميهن تلخ»، ترانه هاى دوبيتى وار موجز و فشرده اى هستند كه به ساقه هاى نازك گندم مى مانند. وزنشان پانزده هجايى است و با قوافى آسان بر بوم نگارگرى شاعر، سوزن بندى شده اند. وزن محلى اين ترانه ها، آنها را بيشتر به دو بيتى هاى باباطاهر عريان مانند مى كند تا قصيده گونه هاى فاخر و حماسى شاملو. حال فكرش را بكنيد چگونه مى شود ترانه هاى باباطاهر را به زبان انگليسى يا يونانى ترجمه كرد و روح و حس و حال و هواى آنها را نگاه داشت؟ همان طور كه پيشتر هم گفتم، اين دشوار و ناممكن است. براى همين بود كه ريتسوس ترجمه اين نوع اشعار خود را و از جمله «اپيتاقيوس» يا «بانوى تاكستان ها» يا «سوگ و سرودى براى قبرس» را ممنوع كرده بود. با اين همه اين اشعار بيشتر و زودتر از همه ترجمه شده اند!
در بالا اصولى را براى ترجمه شعر برشمردم، حال اگر بتوان با سراينده اثر نيز همكارى نزديك داشت و از او براى رفع ابهامات يارى خواست، طبعاً حاصل كار درخشان تر خواهد بود. من خوشبختانه بخت اين را داشتم كه در ترجمه آثار ريتسوس، به خاطر دوستى و همكارى نزديكمان، از مشورت ها، راهنمايى ها و توضيحات او در همه موارد ترجمه هايم از آثارش (و نه فقط زمان سنگى كه مجموعه چند كتاب مستقل اوست) بهره تام و تمام بگيرم. اين ترجمه ها حتى اگر به روح شاعر به كمال نزديك نباشند، حداقل از نظر درستى و اصالت ترجمه به جرات بايد گفت نظير ندارد، به اين دليل كه آنها را با ترجمه هاى ديگر در زبان هاى ديگر نيز مقايسه كرده ام (از جمله انگليسى و فرانسه) _ و اين بدان معنا نيست كه مترجمان ديگر در زبان هاى ديگر بى توجه بوده اند يا زبان را نمى دانسته اند و علاقه نداشته اند ترجمه شان خوب از آب در بيايد. نه، آنان تنها امكان تماس مستقيم با سراينده را نداشته اند. با اين همه تاكيد مى كنم همه اين چيزها لازم است، اما كافى نيست و شرط كامل موفقيت فقط اين نيست. مترجم بايد بيافريند و قدرت خلاقيت شاعرانه داشته باشد و با كار بسيار به زبان و لحن شاعر تا آنجا كه مى شود نزديك تر شود. من در مقاله بلندى با عنوان «برگردان هاى ترجمه: ماجراجويى ترجمه از زبان فارسى به زبان يونانى» كه براى سخنرانى در فستيوال شعر پاترا نوشتم، به دشوارى ها و لذت هاى ترجمه اشاره كرده ام. در آنجا، كار ترجمه را به ظهور فيلم يا شيشه منفى يك عكس تشبيه كرده ام كه پس از ظهور و چاپ احتياج به روكارى و روتوش و بازسازى دارد. نيز ترجمه يك اثر شعرى را به اجراى يك نمايش تشبيه كرده ام كه براى اين كه حاصل كار موفقيت آميز باشد، احتياج به تمرين و اتود بسيار هست. در اين بازى پيچيده و پرخطر، مترجم هم بازيگر است، هم كارگردان و هم طراح صحنه. علاوه بر آن بايد موسيقى مناسب اثر را بداند و اگر لازم شد براى اثر مورد نظر موسيقى متن جديدى هم بنويسد.
در عين حال نورپردازى هم بايد بداند، دكور هم بايد بسازد و گاه حتى به جاى چند نفر به اجراى نقش بپردازد، زيرا بسيارى شعرها چند صدايى و چند آ وايى اند. گمان مى كنم اين بايد مثال خوبى باشد براى «هنر ترجمه»، با توجه به اينكه مايه و جوهره و استعداد فطرى براى هر كارى لازم است و با اين وجود، در اين آوردگاه بازى ها و نقش ها، متاسفانه همه «لارنس اوليويه» و «اورسون ولز» نمى شوند و اين خيلى كار و زحمت مى خواهد! اين كه در امر خطير ترجمه تا چه حد موفق بوده ام را بايد از خوانندگان و صاحب نظران بپرسيد. من تنها مى توانم از احساس رضايتم در پايان كار و اين كه چقدر شرافتمندانه تلاش كرده ام و چه طور آخرين قطره هاى خلاقيتم را در كام ترجمه ام چكانده ام و چقدر در نهايت، احساس شرم و ندامت نداشته ام، بگويم و نيز بگويم كه هميشه عادتم بر اين بوده است كه مدت ها، حتى ماه ها و سال ها به كلمه اى و معادل مناسبش با وسواس بسيار فكر كنم و بارها بر روى ترجمه شعرى اتود كنم تا عاقبت موفق به اجراى درست آن شوم.با اين همه طبيعى است كه همه چيز نسبى باشد و در اين نسبى بودن اعمال و كارهاى آدمى از سال ها پيش (حتى از دوران كودكى)، آموخته ام كه كمال جو باشم و به دنبال مطلق بگردم و اين كمال جويى و مطلق گرايى هميشه غمگينم كرده است و محتومانه و هراسناك بر من تحميل داشته است كه همواره از حاصل كارم ناراضى باشم.