دشوار است نوشتن درباره «فرديت» اشخاص- شخصيت هايى كه پيرامون شما زندگى و كار مى كنند، ساليان دراز است كه ايشان را مى شناسى، گاه - گدارى مى بينيشان و نمى بينشان. مى شناسى و نمى شناسيشان و در هيچ حالتى به خود اجازه نمى دهى كه بينديشى فلان چهره را «مى شناسم!» نه! در هيچ لحظه اى نمى توانى مدعى باشى كه شخص- شخصيتى را در احوال درونى- فردى او مى شناسى. لغايت مى توانى به ياد بياورى نشانه هايى كردارى و لحظه هايى گفتارى كه از شخص در حافظه دارى و بشنوى هم نكاتى درباره رفتار و روحيات «فردى» آن شخصيت.
اما... در همه احوال سرانجام كار، هر شخصيتى دوسيه اى در حافظه جمعى از خود به جا مى گذارد تا پژوهندگانى چون جناب هوشنگ اتحاد در آينده پديد آيند و سيماى كلى شخص- شخصيت هاى يك دوره را تصوير كنند به يارى مكتوبات و شنيده ها و احياناً قضاوت هاى به جا مانده. در اين معنا به خود اجازه نمى دهم درباره «فرديت» اشخاص اظهارنظر كنم، حال آنكه يقين دارم برون پرداخت هاى هر دانشور- هنرمندى، پرتوهايى از همان نفس فرديت او است كه از صافى هاى بسيار گذشته و در جلوه اثر _ آثارى از وى به ما منتقل شده است.
بارى... و اما چنين است كه هرگاه شخصيتى مسير ويژه «جنم» خود را پيموده باشد، وجه غالب منش وى به حافظه جمعى منتقل مى شود و اين خوى و طبيعت جامعه است كه جاى ويژه هر شخص كارورز در عرصه دانش و هنر را، در خانه جدول حافظه اش جاى مى دهد: نيز چنين است كه چون شما از من خواستيد در گراميداشت دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى، يادداشتى بنويسم، بى درنگ وجه غالب شخصيت ايشان در جمله «شفيعى پلى ميان گذشته و آينده» از حافظه من رويش كرد.
آرى... دكتر شفيعى كدكنى برخى شعرهاى درخشان و ناظر به معانى عميق اين زمانى دارد كه به راستى «نو» و نوآورانه است و مى دانيم كه بن و ريشه چنين بيان و تعريفى از شعر، نيمايى است و نه مثلاً برآمده از شيوه هاى ابوشكور بلخى؛ اما تفاوت شاخص شفيعى كدكنى اين است كه شعرايى از نوع ابوشكور بلخى را هم به همان عرض و عمق و ارزش نيما يوشيج مى شناسد و به آن اهميت مى دهد. در باب شعراى برجسته ايران نيز توان گفت شفيعى استادى است خود برجسته و دانا به اين واقعيت كه شناخت و شرح آن نمونه هاى _ هر كدام يكتا- هنرى ديگر است كه مى توان و بايد فراشان گرفت. آخر او، يعنى شفيعى كدكنى يك آموزگار زبان و ادبيات است و مى دانيم كه آموزگار زبان و ادبيات بودن در زمانه ما فقط به دانستن زبان دوم كه عربى باشد، كاربس نيست. پس شفيعى بدان آگاهى زبان سوم را نيز آموخته است به اين نياز كه آنچه به زبان هاى اروپايى آمده است درباره زبان و ادبيات ما در دسترس وى تواند بود. وراى آنچه به اختصار آوردم، توجه خاص شفيعى به فرهنگ و ادب عرفانى است با دقتى تمام كه از يك دانشور اين زمانه انتظار مى رود. يعنى پژوهش و ريزنگرى در شناخت خرد و كلان مقولات و انتقال حقيقت تحقيق از متن واقعيات با گواهان تاريخى كه جز دانش و خرد لازم، نيازمند حوصله، بردبارى و عشق مدام به زبان و پديدآورندگان پيشين آن است. هم از لابه لاى خطوط و اوراق پژوهيده شفيعى مى توان به نگاه و نظرگاه اجتماعى اين مرد ريزنقش سبك استخوان دقيق پى برد.
در اثبات آنچه آوردم، هم به قصد كوتاه كردن سخن، اشاراتى دارم به مقدمه مفصل و پرحوصله «اسرارالتوحيد- فى مقامات الشيخ ابى سعيد» كه به راستى هيچ كم ندارد از موازين علمى تحقيق با معيارهاى اين زمانه اى و نظير چنين كوشش جانفرسا و شيفته وارى را در آثار آن پير خرد، حضرت استادمحمدعلى موحد ديده ام در بازشناسى شمس الحق تبريز و بگويم كه شفيعى مى تواند مفتخر باشد بدين قياس و بى گمان ستودنى اند زحماتى كه هر يك برخود هموار كرده اند در بازشناسى چهره هايى گم در كلاف تاريخى چنين و چنان كه ما داشته ايم و داريم. شفيعى در اين كتاب «اسرارالتوحيد»، چنان كه آن بزرگوار در آن كتاب «شمس تبريزى» به راستى سوزن از انباشت هاى ارزن جسته اند و در اين ميان دل انگيز تر از همه براى اين هنرجوى زبان و ادبيات، سه وجه عمده است. در چنين آثارى: نخست زبان و زلالى آن در كمال سادگى، زيبايى و برايى. ديگر، حكايات- داستان هاى آمده در اين دو كتاب ات كه همه گفتارى بوده و سپس چندى به نوشتار درآمده با همان ايجاز ويژه بيان شفاهى كه تناسب الزامى مى يابد با حوصله شنونده.
دو ديگر، مقوله تساهل است كه در چرخه دورانى تاريخ سرزمين ما، بار ديگر در پايانه قرن چهاردهم ه.ش و آستانه هزاره سوم ميلادى، موضوع عمده و اصلى جامعه ما شده است و هنوز به نتيجه واقعى نرسيده است. يعنى به معناى روشن آسانگيرى همانا نيازردن خود و ديگران است اما در سطح برين هم، يعنى در معانى مخالف سختگيرى و تعصب، شمس الحق تبريز اى بسا در آموزه هاى خود به مولانا، چنين گويد: «لحظه اى برويم تا به خرابات، آن بيچارگان را ببينيم. آن عورتكان را خدا آفريده است، اگر بدند يا نيك اند در ايشان بنگريم. در كليسا هم برويم، ايشان را بنگريم.» و با دريغ ادامه مى دهد: «اما طاقت كار من كسى ندارد. آنچه من مى كنم مقلد را نشايد بدان اقتدا كند. راست گفته اند كه اين قوم اقتدا را نشايد!» (جلد اول، ص ۳۲ شمس تبريزى) كار استاد موحد. هم از اين منظر بنگريم به نگاه ابى سعيد در مردمان به رغم محيطى كه شفيعى به استناد واقعيات زمانه وصف مى كند كه «... با كوچك ترين تفاوت عقيده اى نسبت به عقيده حاكميت هيچ مسلمانى هم بر جان خويش ايمنى ندارد، رفتار انسانى و نجيب بوسعيد نسبت به همه مردم از هر فرقه و دين و مذهب و گروهى هستند، شنيدنى و آموختنى است» و آن حكايت چنين است كه:«وقتى به كليساى ترسايان رفت و آنان تحت تاثير معنويت او قرار گرفتند، چون بيرون مى آمد، جمعى از مريدان به او گفتند كه اگر شيخ اشارت مى كرد، همه زنار ها مى گشودند _ يعنى مسلمان مى شدند- بوسعيد مى گويد: «ماشان ورنبسته بوديم كه ماشان بگشاييم.» (مقدمه مصحح / هشتاد و سه) به گمان من سخن بوسعيد تمام است و تمام سخن چنانچه سخن شمس الحق نيز. پس نيازى نمى بينم به بى شمار شاهدان ديگر بپردازم كه هر عبارت در جاى و معناى خود به كمال است و به تمام و آن بشارت آزادگى است و واقع نگرى و بلندهمتى و نمى توان در بدبينى فرو افتاد و به داورى كه اين مفاهيم جايى در فرهنگ رفتارى ما مردم نيافته است، چرا... يافته است و چندان كه بشايد به كار هم بسته شده... روزگار كنونى است كه مى توان با احتياط و حسرت بسيار بر زبان آورد كه چنان مفاهيمى شايد مى رود كه از حافظه تاريخى محو بشود!و اگر چنين باشد آيا بايد آن را ناشى از آغاز دوران جديد دانست يا پايان دوران قديم يا تلاقى آن دو؟!
سخن كوتاه كنم، اما دريغم مى آيد ناگفته بگذارم همدلى و هم باورى خود با استاد محمدرضا شفيعى كدكنى كه در همين مقدمه آورده است به تحقيق كه در زبان فارسى و ارجمندى نثر درى گذشتگان سه كتاب اند سرآمد همه آثار، منثور و آن سه اثر عبارتند از : «تاريخ بيهقى بوالفضل - تذكره الاوليا عطار- و... مقامات بوسعيد محمد منور» به درستى كه چنين است. اگر نوشنده و نيوشنده زبان مادرى باشى!