واپسین ماه فصل تموز "خانه"، ماه یادهاست. ماه زیباترین فرزندان آفتاب و باد است و ماه صمد. سی و هفت سال،درست سی و هفت سال از پیوستن صمد به ارس گذشت. ببین صمد! که را ه تو، راه هر رودخانه شد. و هر موج ارس از خون تو پیغام ها آورد. پیشاهنگ رفتن شدی در شب سرد زمانه و خون گرمت، جاری و ساری ارس. گل داده است تازگی ها. ندیده ای؟! ماهیان جویباران هنوز می شناسندت به نام. و کلام تو هنوز و همچنان می رود خانه به خانه. قصه هایت راه زندگیست. بازتاب رنج، انعکاس کار. و ماهی کوچکت از پس قریب به چهل سال آزگار، همچنان در شهریور سرد هشتاد و چهار خورشیدی در حال ستیز است با مرغ ماهیخوار! آتشی در دل دارد و شعله ها در خون. می رود بیدار، می رود هشیار ... من در ستاره می جویم آن هزار، هزار گمشده مان را در ماه بد شهریور ...
*که بود صمد؟
صمد بهرنگی نویسنده کودکان و فعال سیاسی شهره،در یک هزار و سیصد و هجده خورشیدی در محله چرنداب تبریز،کوچه"اسکولیلر" بر خشت این جهان افتاد. در کوچه "حمال آباد" روئید و بالید. فقر و نداشتنهای مکرر از همان نخست روز با روح و جان صمد عجین شده بود. پدربزرگ او،کارگری فصلی بوده که خرجش همواره بر دخلش می چربیده. گفته اند که گاهی مشک آب را به دوش می گرفته و در ایستگاه"وازان" به رومی ها و عثمانی ها آب شرب می فروخته. درد ورنج کار پدربزرگ را وا می دارد تا با فوج فوج بیکاران راهی قفقاز شود. رفتنی که دیگر آمدنی در کارش نیست. مرتب به پدر صمد و فرزندان دیگرش توصیه می کرده که « درس بخوانید تا مثل من کارگر،آواره نشوید.سعی کنید حقوق بگیرید،هر چقدر کم باشد باز بهتر است. چون خاطرتان جمع است که آخر ماه پولی می گیرید.» سالها بعد این نوه پدر بزرگ است که راه بهروزی توده فرودستان را سرمشق زندگی می کند. به دل دورافتاده ترین روستاهای ایران می زند. با قلم و دفتر برای بچه ها و سینه ای از شوق برخواستن و میهن را دیگر کردن! خود درباره این شوق آموختن می گوید،« قارچ زاده نشدم،بی پدر و مادر،اما مثل قارچ نمو کردم،ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم. هر جا نمی بود به خود کشیدم،کسی نشد مرا آبیاری کند.من نمو کردم!... مثل درخت سنجد،کج و معوج و قانع به آب کم،و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می گوید اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید از همین بیشتر نصیب تو نمی شود.... » گفته اند که صمد، اغلب آواره روستاها بوده است. با کوله باری از کتابهایی خواندنی برای بچه های ده. او خود در مقدمه "کچل کفترباز" در اینباره می نویسد : « بعضی ها می گویند هر کتابی به یک بار خواندنش می ارزد، این حرف چرند است. در دنیا آنقدر کتاب خوب داریم که عمر ما برای خواندن نصف نصف آنها هم کافی نیست. از میان کتابها باید خوبها را انتخاب کنیم. کتابهایی را انتخاب کنیم که به پرسشهای جورواجور ما جوابهای درست می دهند. علت اشیاء و حوادث و پدیده ها را شرح می دهند. ما را با اجتماع خودمان و ملت های دیگر آشنا می کنند و ناخوشی های اجتماعی را به ما می شناسانند... » هجده سال بیشتر ندارد که دانشسرای مقدماتی را به پایان برده و به عنوان معلم راهی روستاهای آذربایجان می شود. قلم و زبان و هر چه دارد و ندارد را به کار می بنند برای آموزاندن کودکان محروم ترین نقاط کشور. نخستین نوشته صمد،"تلخون" نام دارد. برداشتی از افسانه های محلی آذربایجان. نوشته ای که اپتدا با امضای "ص.قارانقوش" در "کتاب هفته" شاملو به چاپ می رسد. پس از تعطیلی این نشریه مقالاتی از صمد در در روزنامه هایی چون "مهد آزادی" و... به چاپ می رسند. غالب این نوشته ها امضای دیگری به غیر از نام صمد را در پای خود دارند. صمد از اسامی مستعاری چون "ص.قارانقوش"، "چنگیز مراتی"،"بابک"،"بهرنگ"،"آدی باتمیش"، "داریوش نواب مراغی"،"افشین پرویزی"،"ص.آدام"،"سولماز" و.... برای انتشار مقالات این دوره خود بهره گرفته است. به گواه صاحب نظران، محتوای همگی آثار صمد،حول محور زندگی توده ساده و عامی ایران است. پیام آثار صمد در لابلای اشکال شکیل و پرطمطراق مورد استعمال برخی روشنفکران بیان نمی شود که در قالب واژگانی ساده و موثر روایت می شوند. درست همانند زندگی معلم خستگی ناپذیر روستاهای میهن ما. در بخشی از کاست"الدوز" که در آغازین ماههای پس از انقلاب بهمن 57 با تکنوازی تار بهروز دولت آبادی و کلام رامین فرزاد توسط "سازمان انتشاراتی،فرهنگی هنری ابتکار" به "بچه های رهروی صمد" پیشکش شد، می شنویم « سخن از جدایی گفت قارانوش،در لحظه ای که مردان با مروت را چشم بر راه بود. به قلب طوفانها زد و خود را به دست فراموشی سپرد. اینک من جواب الدوز را چه باید بدهم؟ به هنگام زمستان که کوههای برف پوش سراغ می گیرند از رعناترین و مهربانترین فرزند تبریز. فریاد می زنم ای کوههای بلند بستر مه آلود ارس را بگردید. کجاست صمد به طعنه بپرسد اگر دشمن؟ مشت بر سینه می کوبم و می گویم،صمد در وجود من و در قلب من است. مبارزه را در ایستاده که مرده اش نیز از مردمش جدا نیست! جان می بخشد ما را صداقت او. از عشق پر التهابش الهام می گیریم.... آن که سخن می سراید،نمی پاید و آنچه می پاید سخن اوست. یقین که خلق قصه عدالت را واقعیت خواهد بخشید... این قصه ای است که خلقها می سرایند. اگر یکی از صدا بیفتد،دیگری به صدا در می آید. قصه گو باز می ماند و قصه دوام می یابد.... الدوز را بگویید که دلواپس نباشد....» سلسله مقالاتی از صمد بعدها تحت عنوان "کند وکاو در مسائل تربیتی ایران" به بازار نشر عرضه شد.
*عموبهرنگ بچه های اعماق
گفته اند که "بهرنگ" بسیاری از قصه ها و ترانه های خود را از زبان روستائیان می شنیده و بلافاصله یادداشت می کرده. به گفته اهل فن،ناهمگن بودن نحوه آموزش و پرورش در نظام سلطنتی با شرایط زندگی روستائیان به طور اعم و روستائیان آذربایجان به طور اخص،صمد را به نوشتن سلسله مقالات مذکور واداشته است. خود درباره این فصل از زندگانی اش می گوید، « از دانشسرا که درآمدم و به روستا رفتم یکباره دریافتم که تمام تعلیمات مربیان دانشسرا کشک بوده است و همه اش را به باد فراموشی سپردم و فهمیدم که باید خودم برای خودم فوت و فن معلمی را پیدا کنم و چنین نیز کردم.» این کتاب صمد ،چون دیگر کتبی که اساسا در رژیم های آزادی کش مجال انتشار نمی یابند،توقیف شده و به بایگانی سپرده می شود. صمد در این دوره،همزمان با تدریس در روستاها کلاس ششم متوسطه را نیز به پایان می برد و وارد دانشکده ادبیات در رشته زبان انگلیسی می شود. صمد را اما تاب ماندن در شهر نیست. بار دیگر به روستا زده و تکاپویی دوباره را کلید می زند. درس می دهد.نقد می نویسد.مقاله می نویسد.فولکلورهای خطه آذربایجان را جمع آوری می کند. برای زبان آذری دستور زبان می نویسد. و کتاب الفبایی به همت او منتشر می شود که روشی تازه را پی گرفته جهت آموزش زبان فارسی به کودکان روستایی آذربایجان. آنگونه که اهالی فن اذعان می کنند، قصه های صمد از منظر محتوا،ضمن بهره گیری از تمثیل و استعاره از زبانی ساده و روان برخوردارند.شخصیت های اصلی او،همگی ریشه در طبقه زحمتکش جامعه دارند و تنفر صمد از نظام طبقاتی در سطر سطر این آثار به وضوح دیده می شود. عموبهرنگ بچه های اعماق در نامه ای به رفیقش،نسیم خاکسار می نویسد، «بچه های دبستانی و روستایی همیشه مشغله ذهنی من بوده اند.می دانی،من یازده سال در دهات آذربایجان الفبای فارسی گفته ام.همیشه فکر می کردم که روزی این ها هم باید ادبیات خاص خودشان را داشته باشند و خلاصه کردن کلیله و دمنه و ساده کردن شمسه وقهقهه و مرزبان نامه و امثالش یا ترجمه "یاوه بازار" و"قصر اژدها" ونظایرش برای اینها ادبیات نمی شود. من با ترس و باور کن خجالت این کار را شروع کرده ام.چون خیال نمی کردم بتوانم کاری بکنم. تا آن روز قصه برای بزرگان خیلی نوشته بودم که البته مزخرف بودند.( و حالا دیگر چیزی از این قماش ندارم،همه را دور ریختم.) و خیال می کردم باز هم مزخرف خواهم نوشت. اما بچه های صمیمی و مهربان و لخت و پاپتی روستا و کارخانه های قاالیبافی مرا به راه دیگری کشاندند،راهی که تازه شروع کرده ام و خود آگاهم... » صمد در پیمودن راهی که برگزید،همواره حرکت تاریخی و یا نقش تاریخی بر جنبش و یا هر انسانی را مهمتر می دانست تا حرکت یا نقش تقویمی بر جنبش یا هر انسانی را.یارانی که از نزدیک با صمد در خور بوده اند گفته اند که وقتی او به تهران می آمده درد و رنج را تا مغز و استخوانش حس می کرده و سقوط رویاهای زیبای خویش را در پارادوکس های عیان زندگی شهر و روستا می دیده است.صمد،نا امید از هر آنچه در اطراف او می گذشت،در آغاز "بیست و چهار ساعت خواب و بیداری" خطاب به مخاطبان کودک و نوجوانش می نویسد، « قصه خواب و بیداری را برای این ننوشته ام که برای تو سرمشقی باشد.قصدم این است که بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چاره درد آنها چیست...» صمد، چاره این درد تاریخی را پس از بیست و چهار ساعت خواب و بیداری، در ساز وکارهای معیوب و سیکل خردکننده نظام سرمایه می یابد و ضرورت تعقییر و تحول در نظمی که "انسان" را هدف ندارد... « دستهایم از ماشین کنده شد و به رو افتادم روی اسفالت خیابان.سرم را بلند کردم و آخرین دفعه شترم را دیدم که گریه می کرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا در می آورد.صورتم افتاد روی خونی که از بینی ام زمین ریخته بود.پاهایم را به زمین می زدم و هق هق گریه می کردم.دلم می خواست مسلسل پشت شیشه مال من بود!»
*صمد به روایت یاران
حرف و سخن پیرامون صمد بهرنگی تا به امروز مرزهای بسیار را درنوردیده،در اینجا صمد را روایت می کنیم با نگاهی پرشتاب به یاد یاران از او. جلال آل احمد،او را برادر کوچک خطاب کرده. احمد شاملو ،صمد را "غول و هیولای تعهد" دانسته و دکتر غلامحسین ساعدی، برای او تاریخ تولد و تاریخ مرگی نمی شناسد. ساعدی بر نکته قابل تاملی انگشت گذارده و می گوید، « صمد خوب می دانست کسی را که باید زد فلانی و بهمانی نیست بلکه ریشه این شجره خبیثه است که باید با کاری ترین ضربت ها،به خاک مذلتش انداخت و از شرش راحت شد...» درست همه آنچه ساعدی درباره خصائل صمد بر می شمرد،"بیژن نیک طبع" شکنجه گر مشهور ساواک را واداشته که صمد را اینگونه معرفی کند، « تمام این آتش ها از گور صمد بلند شده. این فتنه ها را آن [...] بر پا کرده. اگر ارس دهنش را نبسته بود،ما اینجا مثل بهروز [ بهروز دهقانی،از پیشگامان "سازمان چریکهای فدایی خلق ایران" که زیر شکنجه ساواک جان باخت.] زیر عملیات خردش می کردیم...» اسد بهرنگی،برادر صمد،می گوید که او بیشتر در نامه ها دوست خطابش می کرده و عقیده داشته که رشته دوستی محکمتر از برادریست.. اسد می گوید که در نامه های صمد،اثری از دردهای خانوادگی و شکایت ها و سلام ها یافت نمی شد.....دیگر یار به خون خفته اش، خسرو گلسرخی، معتقد است که صمد بهرنگی با عشق به مردم و آتشی که از این عشق در سینه اش گر می گرفت،چشم انداز محرومیت های جامعه را با درنگ در تضادهایی که خواستگاه این حرمان هاست، در آثارش تصویر کرد. جانمایه اش را از بچه های محروم گرفت و به آنها بخشید. گلسرخی اضافه می کند، « این بخشش او به بچه ها آموخت که باید راهی جست به جای آنکه ایستاد و گریاند. نمی توان مسیح وار آن سوی صورت را نیز آماده خوردن سیلی کرد...» شاعر در خون نشسته ایران، می گوید که صمد همیشه بر این باور بود که بچه باید بداند،پدرش با چه مکافاتی لقمه نانی به دست می آورد و برادر بزرگش چه مظلوم وار دست و پا می زند و خفه می شود. آن یکی بچه هم باید بداند که پدرش از چه راههایی به دوام این روز تاریک و این زمستان ساخته دست آدم ها کمک می کند. « بچه ها را باید از عوامل امیدوار کننده سست بنیاد نا امید کرد.... صمد در قصه هایش دو رویه زندگی را می نمایاند،همچنان که دوستی در برابر دوست و همراهی رواست،دشمنی در برابر دشمن و ناهمراه ضرورت دارد....» زنده یاد دکتر غلامحسین ساعدی در مبارزه رودررو با رژیم مسلط،بزرگترین امتیاز صمد را "خشکه مقدس نبودن" او عنوان می کند. ساعدی می گوید، برای صمد روشن بوده که با مشت گره کرده و [شعارهای تند و تیز] آسان می شود افتخار بزرگی را خرید و سینه را آماج گلوله های مذاب ساخت و اعتبار گران قیمتی در اذهان به دست آورد ولی او حد این مرحله را آخرین مرحله نبرد می دانست، ساعدی همین جا تصریح می کند، « هر چند که چنین درگیری ها یی را مطلقا پوچ و عبث نمی دانست و بسیار هم برایش ارزش قائل بود!» صمد در "کندوکاو..." خود بر یکی از آفتهای جریان روشنفکری ایران انگشت می گذارد و خاطر نشان می کند که تا محیطی را از نزدیک نبینیم،در آن زندگی نکنیم،با مردمش نجوشیم،صدایشان را نشنویم و خواسته هایشان را ندانیم،بی جاست که برای آن محیط و مردمش دلسوزی کنیم و برای آنها حتی داستان بنویسیم! ساعدی خوب به یاد می آورد روزی را که صمد در خانه جلال آل احمد یقه "مردک خود فروخته ای" را که عنوان "استاد دانشگاه" را به قول او همیشه "مثل جارو به دمش می بست و از هر سوراخی برخلاف تمام موش ها ظاهر می شد،گرفت و بیچاره اش کرد!". « بله، یک مرتبه صمد فروتن از جا پرید و خرخره کاظم ودیعی را چسبید و چنان بیچاره اش کرد که همگان متحیر شدند،متحیر که چنان خشم صاعقه واری را از جوان آرام و فروافتاده ای انتظار نداشتند. حاظران آن مجلس به رای العین دیدند که خاکی بودن و تواضع صمدبهرنگی،تنها و تنها در مقابل مردم عادی و توده های محروم و ستم کشیده است و در مقابل سرسپردگان قدرت حاکم،اصلا و ابدا!...» ساعدی به درستی عنصری را که از یک معلم دهکده های غرق در فلاکت،انسان بزرگی می سازد، بجا و برحق، محبوب تمام توده های رنجدیده و زحمتکش، در یک واژه کلیدی بیان می کند:" معجزه آگاهی!" جلال آل احمد،روزگاری بسیار پیشتر از آنکه به راه دیگر بغلتد،یار و همنشین صمد بود. جلال ،اردیبهشت ماه 1346 را یه یاد می آورد. سفر به تبریز. « با ساعدی،صمد بود،بهروز بود، آن یکی بهروز، کاظم بود و آن شبها و آن شور بیاتها و آن عاشقی خواندن های بهروز و آن صبحانه های قهوه خانه "قله" و آن گپ ها که کشید به "طرح تبریز". صمد در برگشت به چه حوصله ای نشسته بود و از لغات مشترک فارسی و ترکی که فرمایش کرده بگویید آذری یک کتاب اول اپتدایی نوشته بود،تا بچه های آذربایجانی مجبور نباشند "سو" و "چرک" را با آب و نان بنویسند و نفهمند چرا!...» علی اشرف درویشیان،نویسنده شهیر و دیگر رفیق نزدیک صمد، می گوید که او دلش برای زندگی آزاد و فضایی که بتوان در آن به اظهار عقیده پرداخت پرپر می زد.« آزادی آرمان تمام قهرمانهای داستان های اوست زیرا می داند که تنها در محیط آزاد به معنای واقعی است که استعدادها می شکفد و او خود در کلاس بارها این مطلب را آزموده است...» منوچهر هزارخانی،نویسنده شهیر غربت نشینمان نیز درباره مرگ صمد می گوید،« وقتی صمد بهرنگی، در گوشه ای دور افتاده از شمال مرد،مرگش از طرف "هنر "اطو کشیده و "رسمی" که در جنوب مشغول رقص شتری بود،با بی اعتنایی تمام زیر سبیلی رد شد و چه بهتر!... » و بامداد، بر این باور است که تجلی چهره صمد به عنوان روشنفکر آزاده ای که مجموعه آثارش از هفت،هشت قصه کوتاه و بلند برای کودکان،چند مقاله دراز و کوتاه در زمینه مسائل تربیتی و. چند یادداشت درباره فولکلور آذربایجان نمی گذرد،باید برای جامعه روشنفکری ما همچون کلاه بوقی بلندی تلقی شود که در مکتبخانه های قدیم بر سر بچه های تنبل می گذاشتند. «می پرسید چرا؟ می گویم برای اینکه شعشعه چهره یکی چون صمد،پیش از آنکه به خاطر والایی ارزش های انکارناپذیر شخص او باشد،معلول بی نوری و خاموشی "جامعه روشنفکری ما" است.می بینیم که چون وجود ارزنده و مغتنمی نظیر صمد بهرنگی از دست می رود،نخی از یک طناب نمی برد و حلقه ای از یک زنجیر نمی گسلد و مبارزی از خیل مبارزان به خاک نمی افتد. بلکه ( به زعم کانون نویسندگان ایران) "فقدان او خلایی جبران ناپذیر برای ما به وجود می آورد و خسرانی است برای جامعه ما." و هم بدین سبب باید افزود که این اوج رسوایی است برای جامعه ما که نمی تواند خلا صمد را با صمد دیگر پر کند. اما همچنان از "جامعه ما" دم می زند...» احمد شاملو در اظهاراتی که در سال 1351 درباره صمد ابراز داشته، به روشنی بیان می کند که آنچه مرگ صمد را تلختر می کند از دست رفتن موجودی یگانه است، مرگی که به راستی ایجاد خلا می کند. شهری است که ویران می شود،نه فرو نشستن بامی،باغی است که ویران می شود،نه پر پر شدن گلی.چراغی است که در هم می شکند،نه فرو مردن شمعی. و سنگری است که تسلیم می شود،نه از در افتادن مبارزی!. به باور بامداد، « صمد،چهره حیرت انگیز تعهد بود.تعهدی که بحق می باید با مضاف غول و هیولا توصیف شود:غول تعهد! هیولای تعهد!.. صمد سری از این هیولا بود و کاش... کاش این هیولا،از آن گونه سر هزار می داشت؛هزاران می داشت!»
*ماهی سیاه کوچولو
غالب یاران و رفقای صمد، او را تجلی کاملی از قهرمان واپسین کتاب خودش می دانند که به دریا رسید. "ماهی سیاه کوچولو"، که از زندگی در جویبار و تکرار یک سیکل بی معنا و دور تسلسل خسته کننده زندگی به تنگ آمده بود. برای یافتن پایان جویبار،برای رسیدن به دریای آزادی و آزادگی،مادر و دوستان و جویبار و هر آنچه داشت را ترک گفت تا پایان جویبار را ببیند. ترجمانی از آنچه در فضای دهه پر التهاب یک هزار و سیصد و پنجاه خورشیدی گذشت و بهترین فرزندان ایران را با خود همراه ساخت تا اتاقهای تمشیت و تا جنگلهای انبوه، برای دیدن آن سپیده که روزگاری شایع شده بود، در حال دمیدن است!... در "ماهی سیاه کوچولو" وقتی مادر در غم تنها فرزند خود می گرید،"ماهی سیاه کوچولو" به مادر می گوید،« مادر به حال من گریه نکن. به حال این پیرماهی های درمانده گریه کن..» ماهی سیاه کوچولوی صمد،می خواهد که حرکت ایجاد کند. می خواهد دست به تجربه بزند.بیاموزد و بیاموزاند.در پی الگویی مناسب است برای یک زندگی شرافتمندانه و انسانی... او از جویبار به برکه، و از برکه به رودخانه، و از آنجا به سوی دریا راه می سپارد. "ماهی سیاه کوچولو" برای رسیدن به هدف لحظه ای درنگ نمی کند. در راهی که برمی گزیند، با مظاهر زشت و زیبای نیکی ها و پلیدی ها برمی خورد. اما وا نمی دهد. در برابر آنها می ایستد و می آموزد، تا سرانجام به دریا می رسد! قهرمان صمد را باید از خوانش های شعارگونه ای که اغلب درباره او روایت شده جدا کرد و در بستر روز و هنوز بار دیگر باز شناختش. در واقع، ماهی سیاه کوچولو،خیلی ساده ثابت می کند که هر کاری شدنی است!هم از این روست که صمد، شاه کلام سالهای رفته را واگویه می کند، « مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید.اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم.البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبه روشدم که می شوم مهم نیست.مهم این است که زندگی و مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...» اندکی پس از این همه است که تنها "ماهی سرخ کوچولو" در میان دوازده هزار ماهی خوابآلود،دیگر خواب به چشمش نمی رود. ذهن او را "دریا ،" آزادی" و "رهایی" می انبارد. به این کلام ماهی سیاه کوچولو فکر می کند که « همه اش که نباید فکر کرد،راه که بیفتیم ترسمان به کلی می ریزد!»
در يك نگاه اجمالي، نام برخي از مهمترين آثار صمد و نوشتههايي كه درباره او و احوالاتش به رشته تحرير درآمدهاند را با ذكر نام مرور ميكنيم:.
*بررسيها و مقالات*
1- كندوكاو در مسائل تربيتي ايران.
2- الفباي فارسي براي كودكان آذربايجان.
3- مجموعه مقالات.
4- افسانههاي آذربايجان.
5- تاپماجالار، قوشماجالار (متلها و چيستان)
6- پارهپاره (مجموعه شعر از چند شاعر)
7- نامههاي صمد بهرنگ (گردآورنده اسد بهرنگ)
*قصه*
2 اولدوز و كلاغها
3 اولدوز و عروسك سخنگو
4 كچل كفترباز
5 پسرك لبو فروش
6 افسانه محبت (قوچعلي و دختر پادشاه)
7 ماهي سياه كوچولو
8 يك هلو و هزار هلو
9 بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري
10 كور اوغلو و كچل حمزه
11 تلخون
*ترجمه*
2 ما الاغها از عزيزنسين
3 دفتر اشعار معاصر
4 خرابكار از چند قصهنويس ترك
5 كلاغ سياهه از مامين سيبيرياك
*درباره صمد*
1 آرش- دوره دوم- شماره پنجم- مجموعه مقالات.
2 صمد جاودانه شد- از علي اشرف درويشيان
3 صمد بهرنگي با موجهاي ارس به دريا پيوست
*صمد به ارس پیوست
صمد، در اوج بحرانی ترین روزها، به اسد برادر خود می نویسد،« غرض رفتن است ،نه رسیدن،زندگی کلاف سر در گمی است،به هیچ جا راه نمی برد.اما نباید ایستاد.اینکه می دانیم نخواهیم رسید:نباید ایستاد. وقتی هم که مردیم،مردیم به درک!» هفدهم شهریور ماه 1347،درست سی و هفت سال پیش، صمد در پی ماهی سیاه کوچولو تن به آب زد و با پیوستن به ارس فاینال سکانس رزم را کلید زد. در محافل فرهنگی و ادبی غوغایی به پا شد. همه شوکه شدند. پرسش ها پیرامون دلایل خاموشی صمد تا به امروز رنگ به رنگ است. برخی یاران و همرزمانش و نیز برادرش اسد، همچنان استبداد سلطنتی را عامل خاموشی و از میان برداشتن او عنوان می کنند و دیگرانی هم از دریچه ای دیگر ماجرا را به نظاره می نشینند. اشرف دهقانی [از پیشگامان سچفخا]،دیگر همرزم صمد، در کتابی با عنوان"رازهای مرگ صمد" به نکاتی در اینباره اشاره کرده است. او همچنین در کتاب اخیر خود،"بذرهای ماندگار"، که نام کتاب از روی قطعه شعری از زنده یاد سعید سلطان پور،"این بذرها به خاک نمی مانند،خون است و ماندگار است" برداشته شده به "صمد" نیز اشاراتی دارد. با این همه، امروزیان گر چه کنجکاوند پرده از ابهامات برداشته شود، اما آنها را دیگر دغدغه این نیست که صمد چگونه خاموش شد. "حمزه فلاحتی" که بود و چه شد و.... صمد را برای نسل ما خاموشی نیست. رسم او، رسم زندگی بود.و مگر نه آنکه او مرگ را سرودی کرد؟...