در سایت «گویا نیوز» مقالهای بلند دیدم از آقای علی میرفطروس، با عنوانِ «برخي منظرهها و مناظرههای فكری در ايران امروز، نگاهی به انديشههای هاشم آقاجری و اكبر گنجی (بازخوانی یک مقاله)».
همچنان که از نامِ مقاله پیداست، نویسنده اندیشههای آن دو تن را موردِ نقد و بررسی قرار داده که حتماً باید جالب و خواندنی باشد.
من با مطالبِ مطرحشده در مقاله فعلاً کاری ندارم، زیرا بضاعتِ اینگونه بحثها را در خود نمیبینم. تنها به یک نکته اشاره میکنم؛ آنهم به این دلیل که آقای علی میرفطروس شاعر هم هستند و از ایشان بعید میدانستم که در موردِ شعرِ خوب و زیبایی مانند «کسی که مثلِ هیچکس نیست»، آنهم از شاعری توانا همچون فروغ فرخزاد، دچار چنین سطحینگری بشوند و دست به داوری نامنصفانهای بزنند. اگر عوامالناس ازاین شعر چنین برداشتی کنند، بر ایشان حَرَجی نیست؛ اگر برخی کارگزاران حکومتی در ایران فعلی اینگونه تحلیلی از شعر فروغ بدهند (که دراین سالها، اینجا و آنجا، دیدهام که گاهی گفته و نوشتهاند و حتا این شاعر را بهنوعی پیشگوی انقلاب نامیدهاند و...) بحثی با آنان نیست؛ اما از آقای میرفطروس، بخصوص در زمینه شعر و شاعری، بیش از اینها انتظار میرفت.
باری، آقای میرفطروس ضمن اشاره به سالهای پیش از انقلاب و اندیشه و نظر برخی صاحبنظران آن روزگار، مینویسند:
بر بستر اين بیبضاعتی فكری و بینوایی فلسفی، هركس «يوسف گُم گشته»ی خود را در «كنعان» انديشهها و ايدئولوژیهای ضدتجدد میيافت و در فضایی از اسطوره و وهم و خواب و خيال زمزمه می كرد:
«من خواب ديده ام كه كسی میآيد
من خواب يك ستاره قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام [...]
كسی ديگر
كسی بهتر[...]
و مثل آنكسیست كه بايد باشد
و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشن تر[...]
و اسمش، آنچنان كه مادر
در اول نماز و در آخر نماز
صدايش ميكند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است[...]
و مي تواند كاری كند كه لامپ الله
(كه سبز بود، مثل صبح سحر سبز بود)
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود[...]
كسی میآيد
كسی میآيد.»
اينچنين بود كه هر يك از ما، در كوره بیخردیهامان دميديم و آتش بيار معركه انقلاب و استبداد گرديديم...
(علامتهای [...] در متن شعر به نشانه جا انداختن چند مصرع و نیز تأکیدها از من است.)
در پایان این نوشته، من متنِ کامل شعرِ «کسی که مثلِ هیچکس نیست» فروغ فرخزاد را میآورم تا هم خوانندگان یکبار دیگر این شعر خوب و زیبا و ماندگار را بخوانند و لذت ببرند و هم دریابند که در نقلِ ناقص آقای میرفطروس، این شعر چگونه مثله شده است؛ بیآنکه نویسنده اشاره کرده باشد که فقط بندهایی از شعر را آورده و نه یک تکه مجزا از آن را.
ممکن است این حرف من به نظر بعضیها، زیادی مته به ماتحتِ خشخاش گذاشتن باشد، اما بازهم تکرار میکنم که اگر این کار را فردی عامی انجام داده بود، بحثی نداشتیم. اما آقای میرفطروس که خود شاعرند و شعرها سرودهاند، خیلی خوب باید بدانند که هر شعر خوب ساختمانی است که اجزائش با هم پیوندِ ارگانیک دارند و شاعر خوبی مانند فروغ هر مصرع و جمله و حتا واژه و حرف و علامتی که در شعرهایش آورده، گزینش و کارش آگاهانه بوده است. پس نباید چنین کاری با شعر چنین شاعری، آنهم به دست شاعری دیگر انجام شود.
فروغ در همان عمر کوتاه، با شعرها و نوشتهها و آثار و حرفها و زندگیش نشان داد که به هیچ وجه دچارِ « بیبضاعتی فكری و بینوایی فلسفی» نبود. و اگرچه حتماً و مسلماً اندیشهای داشت و به ایدئولوژی بخصوصی هم گرایش داشت، اما نه اندیشهاش و نه آن ایدئولوژی هیچ ضدیتی با تجدد نداشت و «ضد تجدد» نبود. و « در فضایی از اسطوره و وهم و خواب و خيال» هم «زمزمه» نمیکرد، بلکه آگاهانه و هوشیارانه به دوران و روزگار و جامعه خود نگاه میکرد و حس و برداشتهای شاعرانه و هنرمندانهاش را به صورت شعرهایی خوب و ماندگار میسرود. بیشتر شعرهای مجموعه «تولدی دیگر» و تمام شعرهای گردآمده در مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، بخصوص شعر «دلم برای باغچه میسوزد» و همین شعر «کسی که...» تأییدیست بر این گفته.
همچنین گمانم همگان اذعان داشته باشند که فروغ خردمند بود و نه بیخرد تا در «کوره بیخردیها»یش «بدمد» و از همه بدتر «آتشبیار معرکه انقلاب و استبداد» بگردد!
دراین مختصر، قصد ندارم به بررسی و تحلیل و شکافتنِ شعرها و نظرهای فروغ فرخزاد بپردازم. درباره فروغ و شعرش، خوشبختانه دراین نزدیک به چهل سالی که از مرگش میگذرد، بسیار کسان نوشتهاند و کتابهایش هم چه در داخل و چه در خارج، در دسترس همگان هست. تنها به چند نکته در مورد این شعر اشاره میکنم، با این امید که اگر شعری را میخوانیم و از آن مهمتر در مقاله و مطلبی به آن اشاره میکنیم، دستِ کم آن را اول خوب و دقیق بخوانیم و بعد بکوشیم معنای آن را درک کنیم و سپس به آن بپردازیم. و با این امید که پرداختن به مسائل سیاسی و اجتماعی و فلسفی و موضوعات و مقولات سنگین و مهم و پیچیده، موجب نشود که به هنر و ادبیات و بخصوص «شعر»، کمالتفاتی کنیم.
شعرِ «کسی که مثل هیچکس نیست» اگر اشتباه نکنم در سال1343 یا 1344 (بههرحال، پیش از مرگِ فروغ در سال 1345)، نخستینبار در نشریه «آرش» که سیروس طاهباز درمیآورد، چاپ شد و از همان هنگام هم مثلِ هر شعر خوب دیگری، مورد توجه شعردوستان قرار گرفت.
تمامِ شعر از زبانِ دختربچهای است نُه ده ساله (کلاسِ سوم ابتدایی) که با پدر و مادر و برادر (یحیا) و خواهرش (انسی)، در خانهای در جنوب شهرِ تهران، حدود «میدان محمدیه» و «محله کشتارگاه»، در خانه سید جواد، مستأجرند؛ همان سید جوادی که «تمام اتاقهای منزلِ ما مال اوست»، همان کسی که برادرش «رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است»، و راوی شعر دوست دارد گیس دخترِ او را بکشد.
این دختربچه تمام شعر را انگار برای خودش واگویه میکند؛ یا برای کسی، دوستی، همبازیای، تعریف میکند؛ با همان واژگان ساده و محدود.
یکی از ویژگیهای این شعر همین زبانِ ساده و گفتاری آن است. و کار شاعر وقتی اهمیت خود را بهتر مینمایاند که خواننده در پایان درمییابد شعر ابعاد و مفاهیم دیگری هم دارد.
راوی خواب دیده است و از خواب خود میگوید؛ خواب کسی را دیده است که میآید. خوابِ یک «ستاره قرمز» دیده است. (گمانم دیگر لازم نیست به تصویر و مفهوم ستاره قرمز یا سرخ در شعر بپردازیم و آن را برای خوانندگان توضیح بدهیم. قضیه و قصد شاعر روشنتر و مشخصتر از آن است که به توضیح و تحلیل و تفسیری نیاز باشد). او خواب این ستاره قرمز را وقتی که خواب نبوده، دیده است. یعنی در بیداری، خواب ستاره قرمز را دیده و تأکید دارد که دروغ نمیگوید و نشانههای آمدن او را هم برمیشمارد: پریدن پلک چشمش و هی جفت شدن کفشهایش...
«کسی میآید» ترجیع شعر است و نقل راوی (این جمله در شعر چهار بار تکرار میشود)؛ این کس «دیگر» است، این کس «بهتر» است، «کسی که مثل هیچکس نیست» (عنوان شعر)، او که قرار است بیاید، مثل پدر و مادر و انسی و یحیا نیست. «مثلِ آن کسیست که باید باشد»؛ با قدی بلندتر از «درختهای خانه معمار» و صورتی روشنتر از صورتِ امام زمان. (جالب این است که در نسخهای که من در اختیار دارم و مجموعهایست از شعرهای فروغ چاپ 1371، انتشارات مروارید، کلمات «امام زمان» را حذف کردهاند و به جایش چند نقطه گذاشتهاند. میبینید؟ در آنسو، حذف میکنند و در اینسو، برداشت نادرست!). باری، این «کس» نه از سید جواد صاحبخانه میترسد و نه از برادرِ «پاسبان»ش. اسم او از زبان مادر که در اول و آخر نماز صدایش میزند «یا قاضیالقضات است، یا حاجتالحاجات» (گمانم لزومی ندارد این دو نام را ترجمه و تفسیر کنیم. قضیه روشن است.) این کس که میآید آنقدر داناست که «تمام حرفهای سخت کتابِ کلاس سوم را با چشمهای بسته» میتواند بخواند و حسابش هم آنقدر خوب است که «میتواند حتا هزار را بیآنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد» (حتماً توجه داریم که جمیعت آن زمان ایران بیست میلیون بود و میگفتند که همه کارها در دست هزار فامیل است)...
شاید اشکال کار در اینجا باشد: راوی اشاره میکند آن کس میتواند کاری کند که لامپ «الله» (که سبز بوده؛ آنهم مثلِ صبحِ سحر سبز بوده) دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود...
گفتیم که فروغ از واژگان و اصطلاحات و مکانها و اشخاص و اشیاءِ آشنا و پیرامون این دختربچه نُه ده ساله در بیان و نقل او استفاده میکند و البته که این واژگان معنای دوگانه و گاه چندگانه مییابند.
شاید این کاری که من میکنم درست نباشد؛ این تقلیل دادن شعر است. میدانم که نباید برای واژهها معادل بگذارم. اینکه این واژه مساوی است با فلان چیز و فلان موضوع، زیادی ساده کردن شعر است. اما انگار فعلاً چاره دیگری نداریم. وقتی شعری به این سادگی و روانی اینگونه بد فهمیده و درک میشود، ناچاریم توضیح واضحات بدهیم.
همینجاست که راوی از ته دل این جمله را دوبار تکرار میکند: «چقدر روشنی خوب است!»
رنگ سبز، مثل صبح سحر، روشنی، بر زمینه آسمان...
این آرزوهای زیبا را راوی بیان میکند.
حالا ممکن است برخی از ما دراین سالهای اخیر، نسبت به چنان لامپی کینه به دل گرفته باشیم و خوشمان نیاید که اصلاً اینگونه لامپها روشن شود؛ اگر هم جاهایی روشن است، دلمان میخواهد سنگی بپرانیم و لامپ را بشکنیم و خاموشش کنیم؛ اگرچه رنگش سبز و قشنگ باشد؛ مثلِ صبح سحر...
اما اینها نه به شاعر مربوط میشود و نه به راوی نُه ده ساله این شعر.
دخترک در اینجا، آرزوهایش را بیان میکند: آرزو دارد یحیا یک چارچرخه داشته باشد و یک چراغ زنبوری (باز هم روشنایی) تا او روی چارچرخه، میانِ هندوانهها و خربزهها بنشیند و دور میدان محمدیه بچرخد...
لازم به توضیح نیست که یحیا بیکار است و وسیله کار هم ندارد. حتا نمیتواند دستفروشی کند.
و آه دیگری از ته دل و بهحسرت: آخ...
حسرت و آرزوی دور میدان چرخیدن که چقدر خوب است، باغ ملی رفتن، مزه پپسی، سینمای فردین و چیزهای خوب دیگر... و سرآخر، لج بچگانه: «گیس دختر سید جواد را بکشم.»
(در این سالها حتا دیدهام که اشاره فروغ به نام فردین، بازیگر فیلمفارسی سالهای پیش از انقلاب و سینمای او را برخی هواداران آن سینما و آن بازیگر، تأییدی دانستهاند از سوی شاعر بر چنان سینما و فیلمهای مبتذلی... اینهم از آن دسته سادهانگاریها و سطحینگریهاست؛ وگرنه فروغ فرخزادی که با ابراهیم گلستان در استودیو او کار میکرده و فیلمی مانند «خانه سیاه است» ساخته و همگان با نظرهایش در نوشتهها و مصاحبههایش آشنا هستند، چه ربطی داشته با فردین فیلمفارسی؟... همینجا بگویم که پشت سر مُرده بدگویی نکرده باشیم؛ فردین بازیگری بود بااستعداد که در چند فیلم نسبتاً خوب تواناییهایش را نشان داد و اگر امکان میداشت با فیلمسازانی هنرمند کار کند، حتما کارهای خوبی از او باقی مانده بود. و ایکاش پس از انقلاب میتوانست به کار بازیگری در فیلمهای خوب ادامه دهد. بحث در موردِ ابتذال سینمای آن سالهاست که دکتر هوشنگ کاووسی بهدرستی آن را فیلمفارسی نامید و این عنوان باقی ماند تا امروز... دریغا که روزگار طوری شده است که متأسفانه بسیاری از روشنفکران ما هم حسرت آن زمان و چنان فیلمهایی را میخورند و به تماشای چنین مزخرفاتی در تلویزیونهای ماهوارهای لوسآنجلسی مینشینند یا نوارهای ویدئویی آنها را از اینجا و آنجا پیدا میکنند و ساعات فراغتشان را با تماشای آنها به بطالت میگذرانند.)
دخترک افسوس میخورد که چرا اینهمه کوچک است که در خیابانها گم میشود و چرا پدر که بزرگ است، کاری نمیکند که آمدن آن کس را که او خوابش را دیده جلو بیندازد... و ازآن مهمتر، چرا مردم محله «کشتارگاه» کاری نمیکنند؟ کسانی که خاک باغچهها و تخت کفشها و آب حوضهاشان هم خونی است!
حیرت دخترک درست و بهجاست: اگر قرار است کسانی باشند که بتوانند کاری کنند تا آن «کس» زودتر بیاید، همین اهالی محله کشتارگاه هستند!
آنگاه از «آفتاب تنبل زمستان» میگوید و کارهایی که از دستش ساخته بوده و کرده است: جارو کردن پلههای پشت بام و شستن شیشهها...
و با تأکید باز تکرار میکند که «کسی میآید»؛ کسی که در دل و نفس و صدایش باماست... کسی که «آمدنش» [شاعر نمیگوید خودش را، میگوید آمدنش را] نمیشود گرفت و دستبند زد و به «زندان» انداخت. (گمانم یادمان نرفته باشد که درآن سالها، چه کسانی را و چرا میگرفتند و دستبند میزدند و به زندان میانداختند!)
این «کس» که زیر درختهای کهنه یحیا خانه کرده، روز به روز بزرگ و بزرگتر میشود و از «باران»، از صدای «شرشرِ باران»، از میانِ «پچ و پچ گلهای اطلسی» و از «آسمان توپخانه در شبِ آتشبازی» میآید...
انگار پرسیدهایم این بابا میآید چه کند؟ که دخترک برایمان میگوید:
این «کس» برای انداختن سُفره میآید و قسمت کردن نان، پپسی، باغ ملی، شربت سیاه سُرفه، روز اسمنویسی، نُمره مریضخانه، چکمههای لاستیکی، سینمای فردین، درختهای دختر سید جواد و هرآنچه را که باد کرده... و سر آخر، سهم ما را هم میدهد...
شعر با این تأکید ــهمچنان که آغاز شدهــ به پایان میرسد:
من خواب دیدهام...
گمانم هیچ توضیحی لازم نیست. هیچکس نمیتواند به این سادگی و روشنی و زیبایی از «عدالت» (اجازه بدهید روشن بگویم: از سوسیالیسم) سخن بگوید که فروغ دراین شعر گفته است.
سخن را کوتاه کنم تا خواننده زودتر به اصل شعر برسد و آن را برای چندمین بار بخواند و ببیند که همچنان شعریست نو و تازه و از آن لذت ببرد.
یک نکته را هم در پایان بگویم:
تصور من این است که این شعر سادهتر از آن است که کسی آن را نفهمد. اما بدفهمی بحثِ دیگری است. تفسیر و تعبیرِ نادرست کردن هم از سوی برخی، میتواند دلایلی داشته باشد.
شاید اینگونه کممهری نشان دادن به شاعر خوب و انسان روشناندیش و آگاهی همچون فروغ فرخزاد دلایل دیگری دارد. (خواننده حتماً متوجه است که من چرا فروغ را «شاعر» و «انسان» مینامم و نه همچنان که رایج بوده و هست «شاعره» و «زن»؟)
من فقط پرسشی مطرح میکنم:
آیا دلیل اینگونه بیمهری و سطحینگری دراین نکته نهفته نیست که امروزه روز، پس از 39 سال که از مرگ فروغ میگذرد، ما که زمانی همچون او می اندیشیدیم، حالا اندیشههامان را تغییر دادهایم (به هر دلیلی، فرقی نمیکند و من نمیخواهم وارد چگونگی و جزئیات آن شوم) و دیگر به آن «کَس» که فروغ دراین شعر از او یاد میکند، دلبستگی و میلی نداریم، از او خوشمان نمیآید، «کس» یا «کسان» دیگری را به «او» ترجیح میدهیم؟ البته هیچ اشکالی ندارد... آدمیزاد شیرِ خام خورده است و قابل تغییر و تحول؛ (به خوبی و بدی و درستی و نادرستی این تغییر و تحولها هم کاری نداریم)... آیا به این دلیل نیست که ما فکر میکنیم «متجدد» و «تجددخواه» و «تجدد دوست» شدهایم و تصور میکنیم هرگونه اندیشهای با برچسب «ایدئولوژی» بر آن زدن، اَخ و تَخ است و ما البته که آزاداندیش بوده و هستیم و چقدر مرتکب خطا شدیم که درنیافتیم آن پدر و پسر هم «متجدد» بودند و چه نهالهای «تجدد» که نکاشتند و اصلا مهم نبوده که توجه نفرموده بودند که یکی از شرایط اولیه تجدد، دمکراسی است و البته خُب، با ملت ما چه میشد کرد؟ مگر میشد به این مردمان دمکراسی داد؟ باید لیاقت و آمادگیش را داشته باشند یا نه؟ وانگهی، حالا آن خدابیامرزها مختصری هم دیکتاتوری فرموده بودهاند؛ اشکالی ندارد... یکی دو تا هم کودتا کردند... اهمیتی دارد؟ حالا این ملت باید بنشیند و پنجاه و دو سال هی عزا بگیرد و «عاشورای 28 مرداد» به راه بیندازد که چه؟ خُب، گذشتهها گذشته... والله کفندزد اول بهتر بود... نبود؟ و بنا کنیم به شمردن که مگر آن پدر و پسر چند نفر را جمعاً کشتند یا زندان کردند؟ و مقایسه کنیم با سالهای اخیر... انگار که «جنایت» کمیتش مهم است؛ و همین حرف و سخنها که میشنوید و میشنویم و میخوانید و میخوانیم...
وگرنه شعر فروغ فرخزاد مشکل و پیچیده و غیرقابل فهم و درک نیست.
فروغ سوسیالیست بود و مخالف شاه و دیکتاتوریاش... میگویید نه، بروید شعرهایش را بخوانید.
21 اکتبر 2005
گوتنبرگ سوئد
[email protected]
این مقاله را از 26 اکتبر به بعد میتوانید در اینجا بشنوید:
www.paya.se
صدای دوست
در همين زمينه:
[برخي منظره ها و مناظره هاي فكري در ايران امروز، نگاهي به انديشه هاي هاشم آقاجري و اكبر گنجی (بازخوانی یک مقاله)، علي ميرفطروس]
***
کسی که مثلِ هیچکس نیست
فروغ فرخزاد
من خواب دیدهام که کسی میآید
من خوابِ یک ستارهی قرمز دیدهام
و پلکِ چشمم هِی میپرد
و کفشهایم هِی جُفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خوابِ آن ستارهی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیدهام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثلِ هیچکس نیست، مثلِ پدر نیست، مثلِ انسی نیست، مثلِ یحیا نیست، مثلِ مادر نیست
و مثلِ آن کسیست که باید باشد
و قدش از درختهای خانهی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورتِ امامِ زمان هم روشنتر
و از برادرِ سید جواد هم
که رفته است
و رختِ پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خودِ خودِ سید جواد هم که تمامِ اتاقهای منزلِ ما مالِ اوست نمیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اولِ نماز و در آخرِ نماز صدایش میکند
یا قاضیالقضات است
یا حاجتالحاجات است
و میتواند
تمامِ حرفهای سختِ کلاسِ سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتا هزار را
بیآنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازهی سید جواد، هر چقدر که لازم دارد، جنسِ نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپِ «الله»
که سبز بود؛ مثلِ صبحِ سحر سبز بود،
دوباره روی آسمانِ مسجدِ مفتاحیان
روشن شود
آخ...
چقدر روشنی خوب است
چقدر روشنی خوب است
و من چقدر دلم میخواهد
که یحیا
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغِ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخهی یحیا میانِ هندوانهها و خربزهها بنشینم
و دورِ میدانِ محمدیه بچرخم
آخ...
چقدر دورِ میدان چرخیدن خوب است
چقدر روی پشتِ بام خوابیدن خوب است
چقدر باغ ملی رفتن خوب است
چقدر مزهی پپسی خوب است
چقدر سینمای فردین خوب است
و من چقدر از همهی چیزهای خوب خوشم میآید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیسِ دخترِ سید جواد را بکشم
چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گُم میشوم؟
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها هم گُم نمیشود
کاری نمیکند که آن کسی که به خوابِ من آمدهست، روزِ آمدنش را جلو بیندازد؟
و مردمِ محلهی کُشتارگاه
که خاکِ باغچههاشان هم خونیست
و آبِ حوضهاشان هم خونیست
و تختِ کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمیکنند؟
چرا کاری نمیکنند؟
چقدر آفتابِ زمستان تنبل است
من پلههای پُشتِ بام را جارو کردهام
و شیشههای پنجره را هم شُستهام
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند؟
من پلههای پشتِ بام را جارو کردهام
و شیشههای پنجره را هم شُستهام...
کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیرِ درختهای کهنهی یحیا بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ میشود، بزرگتر میشود
کسی از باران، از صدای شُرشُرِ باران، از میانِ پچ و پچِ گُلهای اطلسی
کسی از آسمانِ توپخانه در شبِ آتشبازی میآید
و سُفره را میاندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغِ ملی را قسمت میکند
و شربتِ سیاه سُرفه را قسمت میکند
و روزِ اسمنویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمههای لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
و درختهای دخترِ سید جواد را قسمت میکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهمِ ما را هم میدهد
من خواب دیدهام...