دکتر مصطفی اسکویی هم تمام شد. همرزم و همکار عبدالحسین نوشین و بنیانگذار سیستم استانیسلافسکی در ایران در بایکوت کامل خبری،در حالی که پیش پا افتاده ترین اخبار تئاتر و سینمای امروز ایران بر صدر صفحات هنری معتبرترین روزنامه های کشور عناوین درشت را به خود اختصاص می دهند، در بحرانی ترین شرایط مالی ممکن، سکانس پایانی رزم را کلید زد. بیش از یک ماه بود که اسکویی در بستر بیماری افتاده بود. به جز چند سطر خبر درباره بیماری او که جسته گریخته در فضای مجازی منتشر شد، دریغ حتی از انتشار یک سطر خبر درباره وضعیت پدر تئاتر علمی ایران در صفحات هنری روزنامه های وزین کشور! به فاصله كوتاهي از يك مرگ باز هم اداره محترم تئاتر، پيشقدم شد. اطلاعيه هاي آن چناني صادر شدند و حتي راديو و تلويزيون دولتي نيز در چند سرويس خبري خود بارها خبر از پايان اسكويي داد. هيچ كس اما از خود نپرسيد چه در زمان رژيم پادشاهي و چه در بيست و هفت سال اخير جدا از سيستم هاي حاكم چه كساني عملا اسكويي را بايكوت كردند و انواع و اقسام اتهامات را در مورد او تكرار... حالا ديگر اسكويي رفته است. دست اندركاران محترم تئاتر ايران و مسئولين ذيربط با علم به وضعيت اسكويي در ماه هاي پاياني عمر حتي يك مراسم تجليل كوچك نيز كه در اين سال ها متداول شده است براي پدر تئاتر مدرن ايران برگزار نكردند. و من خود شاهد بودم كه در اولين و آخرين گفتگوي بلندي كه با او صورت گرفت، چگونه تمام وجودش شادي شده بود از پس سال هاي سخت دهه شصت خورشيدي. به همسرش سرور كه تا واپسين دم بر بالينش حاضر بود مرتب مي گفت «من زنده شدم.» مصطفي اسكويي براي هميشه خاموش شد. حالا با خيال راحت مي توانيم سوگنامه بنويسيم...
*مصطفی اسکویی در یک شات
یک هزار و سیصد و سی و دو خورشیدی در محله سنگلج شهر تهران بر خشت این جهان افتاد.
نخستین ایرانی فعال تمام حرفه ای؛ نظری و عملی در دو عرصه تئاتر و سینما با شصت و پنج سال کار مستمر در کسوت نقش آفرین، کارگردان، استاد، نویسنده، پژوهشگر، نظریه پرداز، مبتکر آموزش شیوه علمی نوین (سیستم استانیسلافسکی). یار و همرزم عبدالحسین نوشین. فارغ التحصیل رشته بازیگری از "هنرستان هنرپیشگی" و "کنسرواتوار هنرهای دراماتیک پاریس". رشته کارگردانی را در "انستیتو دولتی هنرهای تئاتری مسکو" گذراند و کارآموز رشته سینما در "مسفیلم" بود. پروفسور اسکویی دکترای علوم هنر و زیباشناسی خود را از آکادمی دولتی هنرهای نمایشی مسکو در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی دریافت کرد. او در ردیف هنرمندان یک کلاس بین المللی تئاتر به رهبری یوری زاوادسکی، شاگرد مستقیم استانیسلافسکی پس از اتمام دوره عملی استودیو مسفیلم به رهبری وینوگراداف، مسکو را به قصد ایران، از طریق ژنو ترک گفت. نقش پیشه بیش از بیست نمایش در تئاترهای "هنر"، "فرهنگ" و "فردوسی" (شهر تهران) بود و مؤسس "استودیو سینما و تئاتر ملی ایران" در شهر مونیخ آلمان. مصطفی اسکویی، مؤسس، صاحب امتیاز، مدیر و استاد "هنرکده آزاد سینما و تئاتر آناهیتا" بنیانگذار سیستم استانیسلافسکی در ایران و مربی نسلی جدید از نوجویان هنرهای نمایشی کشور بود. او كـارگـردان و بازيـگر در بيش از 25 نمـايش ، نويسنده كتاب هاي 35 سال تئاتر مبارز و سيري در تاريخ تئاتر ايران بوده است.
سیاهه کارنامه هنری اسکویی چندان پر شماره است که مجال نام بردن در این تنگ مایه میسر نیست. وي در طول حيات خود، نمايشهاي بسياري را كارگرداني كرد كه از آن جمله ميتوان به آثاري همچون “اتللو” (برشت)، “خانه عروسك” (هنريك ايبسن)، تراموايي به نام هوس (تنسي ويليامز) و ... اشاره کرد. کتاب "سی و پنج سال تئاتر مبارز" که درست همزمان با انقلاب 57 در ایران منتشر شد، شاهدی بر این مدعاست. عصاره کارنامه هنری اسكويي چیزی نیست جز همان "تئاتر متعهد ایران". گفته اند كه اساس قرارداد زنده یادان نوشین و اسکویی که از تاریخ 1323 تا 1328 ادامه یافت، تنها یک جمله "قبولی همکاری" بوده است. حضور قاطع اسکویی بر صحنه و اکت پر هیجان او در نقش ها و گریم های متفاوت در شکوفاترین دوران تاریخ تئاتر ایران در كنار نوشين، مهين اسكويي، لرتا، خاشع، خير خواه، محمد علي جعفري و... هنوز در خاطره ها ثبت است. از میان بی شمار شاگردان بنيانگذار تئاتر آناهيتا، باید به مهدي فتحي، محمود دولت آبادي، ولی الله شيراندامي، سعید سلطانپور، بيژن مفيد، جعفر والي، بوتيمار، دوشيزه آزرم، پرويز بهرام، بالاسانيان، جمشيد اسماعيلخاني، عزتالله انتظامي، آربي آوانسيان، مرضيه برومند، رضا بنفشهخواه، بهرام بيضايي، پرويز پورحسيني، سعيد پورصميمي، امين تارخ، سوسن تسليمي، سياوش تهمورث، نيکو خردمند، ايرج راد، داوود رشيدي، حميد سمندريان، پري صابري، پرويز صياد، مهدي فخيمزاده و... اشاره كرد. نمايش اتللـو وي که در سـال 1337 بيش از 250 شب اجرا شد شهرداري وقت را مجبور كرد كه در ميادين شهر اتوبوس هاي ويـژه اي بـراي بـردن مردم به تئاتر آناهيتا بگذارد. طراحی پوستر مشهور نمايش "اتللو" بر عهده زنده یاد بیژن جزنی بوده است.
مصطفی اسکویی با وقوع انقلاب 57 بار ديگر تكاپويي دوباره را در جامعه هنري آناهيتا آغاز كرد. تكاپويي كه حاصل آن تربيت شاگردان پر شماره ديگري بود. زماني حرف بر سر اين بود كه مدارك فارغ التحصيلی "آناهيتا" توسط وزارت علوم ايران به رسميت شناخته شود، اتفاقي كه تا به امروز عملي نشده است. با اوج گيري وقایع سیاسی متعاقب دهه شصت خورشیدی،آناهيتا تعطيل و دكتر اسكويي برای مدتی کشور را ترک کرد و به اتحاد شوروی رفت. به فاصله كوتاهي از اين سفر، اسكويي به ميهن بازگشت و تا آخرين روزهاي حيات خود مشغول تربيت نوجويان در تئاتر آناهيتا (واقع در محل مسكوني استيجاري) خود بود.
*بگذار هیچ کس نداند؛ هیچ کس!
دیدار با مصطفی اسکویی و اولین و آخرین گفتگوی بلند تفصیلی با او یک سالی پیش از این اتفاق افتاد. همچنان شاداب بود و پا بر جا. بی پرده سخن می گفت. با همان ادا و اطوارهای آرتیستی خاص خودش. روزگار رفته را به خاطر می آورد؛ روزگاری که یادآوری هر سطرش آغشته به نام "یاران" بود. آغشته به نام نامی نوشین بود و لرتا. آغشته به یاد زنده احسان طبری بود و خاکستر گرم دکتر داوود نوروزی، خون جوشان سعید سلطان پور و رنگ غربت دکتر غلامحسین ساعدی. یاد سرخ بیژن جزنی و همسرش میهن قریشی که شاگرد اسکویی بوده. و هجی نام آن پری کوچک غمگین، فروغ! روزگار تنهایی در مونیخ. فروغ، شاگرد استاد در "استودیو سینما تئاتر ملی ایران" در مونیخ.
گفتگویی آغشته ی بی شماره نام های سفر کرده دیگر... آن گاه که اسکویی رفقای دیرین را به یاد می آورد، اشک مجالش نمی داد. از او خواستم تا آهسته تر سخن بگوید برای ضبط. به خاطر می آورد روزگاری را که با خود عهد کرده بود "دیگر سرش به کار خودش باشد" و رابطه خود با حزب توده ایران را محدود کند ولی «در آلمان بودیم. همان روزها که با خود عهد کرده بودم با حزب زیاد کاری نداشته باشم. جایی بودیم. در را باز کردم. ناگهان داوود نوروزی را دیدم که با رفقای دیگر جلسه داشتند. دلم پر کشید. اما به عهد خود وفادار ماندم...» داوود نوروزی، روزنامه نگار و فعال سیاسی جریان ساز ایران همکلاس اسکویی بوده است. از روزهای پایانی زندگی دکتر نوروزی در برلین با اسكويي گفتم. از خاکستر پیکرش که آذین خاک برلین شد. مشتاق شنیدن سرنوشت نوروزی بود. از رفیق و همسر آلمانی اش "کارین" که در فاصله کوتاهی پس از خاموشی دلدار تاب نیاورد و خودکشی کرد با او گفتم و اسکویی از دورانی که با نوروزی هم مدرسه بود و سال های پس از آن با من گفت... مصطفی اسکویی خیلی زودتر از آن چه تصورش می رفت با وقایع متعاقب انقلاب بهمن خانه نشین شد. او در واپسین سکانس رزم در زمهریر هشتاد و چهار خورشیدی در همان آخرین روزهای زندگی نیز با هر اشاره کوچک به یاد می آورد "سال بد" را و "سال باد" را... سال های دهه شصت خورشیدی.... او خوب خسته بود. در گپ و گفت طولانی مان مرا با خود برد به شب عروسی سعید سلطان پور. آن شب، همان شب که صدایی، صداهایی از پشت در آمد. انتظامی فرمان سکوت داد. میهمانان، عروس و داماد را به آرامش دعوت کردند. آمدند. آمدند و سعید را با خود بردند. سیاهی به سپیده نرسید. صدای گلوله... آتش... سرب در پیکر نشست... «...سپیده تو را از آن پیشتر دمید که خروسان بانگ سحر کنند....» شب. همان شب! "بر میهنم چه رفته است..." آن شب سراسر بارانی رو به روی انستیتو گوته. آن شب خیس. سعید. انقلاب 57. "عباس آقا، کارگر ایران ناسیونال"...، دختری که به او دلباخته بود... اسکویی دیگر زار می زد. خیس اشک شدیم.... همسرش "سرور" که روزگاری بالرینی خوش ذوق بوده که به استاد دلباخته است، همو كه تا واپسين دم بر بالين استاد حاضر بود لیوان آبی می آورد. "ناهید خیرابی"، استادش را در آغوش می گیرد. نگاتیو دوربین "میلاد پیامی" لحظات هق هق را ثبت می کند. ادامه گفتگو دوباره میسر می شود... اسکویی باز مرا با خود برد به روزگار دور و درازی که حالا سال هاست در دالان خاطره ها گم شده است. از هیکل غمی گفت که از ویرانی خویش آباد است. او حرف های زیادی در دل داشت و لب می گزید به سکوت! ... / اگر چه نسیم وار از سر عمر خود گذشته ام و بر همه چیز ایستاده ام و در همه چیز تامل کرده ام و رسوخ کرده ام / اگر چه همه چیز را به دنبال خود کشیده ام: همه حوادث را، ماجراها را، عشق را و رنج را به دنبال خود کشیده ام و زیر این پرده زیتونی رنگ که پیشانی آفتاب سوخته من است، پنهان کرده ام/ اما من هیچ کدام این ها را نخواهم گفت/ لام تا کام حرفی نخواهم زد.../ بگذار هیچ کس نداند، هیچ کس!/ و از میان خدایان، خدائی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد... (الف بامداد)
اولین و آخرین گفتگوی بلند با زنده یاد دکتر مصطفی اسکویی پس از سال ها سکوت با حذف بخش هایی از آن در دو شماره "روزنامه شرق" منتشر شد که با واکنش های مختلف گسترده ای همراه بود. تا جایی که مرا واداشت تا درباره برآیند این واکنش ها گزارشی تهیه کنم. عمده ایرادات، به آن بخش از سخنان اسکویی وارد شد که گفته بود آخرین بار عبدالحسین نوشین را در تهران دیده است. او این حرف را پیشتر نیز گفته بود. اینکه نوشین در سال های پایانی عمر خود با وساطت خانلری به ایران مراجعت کرده است... پای سخن معترضان نشستم. نصرت کریمی صحت موضوع را با سند و دلیل رد می کرد و برهان مي آورد كه وقتي يار قار نوشين زنده ياد احسان طبري چنين مطلبي را رد مي كند، چگونه اسكويي اين موضوع را تكرار مي كند... ديدار با كريمي هم عالمي داشت... با عزت الله انتظامی حرف زدم. بهرام بیضایی، محمود دولت آبادی، فهیمه راستکار، مهدی امینی و علی نصیریان. با نصیریان حرف به درازا کشید. می گفت تمام جرم ما از نظر آقای اسکویی این است که از پهلبد حقوق می گرفتیم، در حالی که ما در همان سال ها فلان کار و فلان کار را از ساعدی روی صحنه بردیم... او لب به شکوه شدید از اسکویی گشود و برخی اتهامات را متوجه او کرد. سخن با پیر صحنه و سینمای ایران به درازا کشید. سر آخر با هم همصدا شدیم. گفتم آقای نصیریان، کار غلط یا ناشایست مصطفی اسکویی مساله ما نیست. بر همه ما خطاها، آن هم خطاهایی به چه بزرگی وارد است. کداممان بری هستیم؟! سرانجام، پذیرفت و گفت که قضاوت کردن درباره کارنامه افراد چسان دشوار است... درست در فاصله همین دیدار به سراغ مهین عباس طاقانی (اسکویی) نیز رفتم. همسر سابق مصطفی اسکویی و خواهر زنده یاد پوران شاپوری نیز با وجود وضع نامساعد جسمی ناگفته های زیادی در دل داشت. نقش پیشه و کارگردان قدیمی تئاتر ایران هر جا که به نام مصطفی می رسید مکث می کرد. به جایی خیره می شد و با حسی قرین خشم و حسرت دوباره ادامه می داد. خبرها در مورد مهین نیز چندان گوارا نیست. مهین اسکویی اکنون با وضع جسمانی نامطلوبی بر تخت بیمارستانی در تهران افتاده است...
روزهایی پس از کوچ ابدی مصطفی اسکویی با هم می رویم و بخش هایی منتشر نشده از اولین و آخرین گفتگوی بلند مطبوعاتی با او را که مربوط به سال های پس از انقلاب بهمن است مرور می کنیم.
***
*"آناهیتا" پس از انقلاب 57: تا آخرین لحظه مقاومت کردم
*خب آقای اسکویی! به انقلاب 57 می رسیم. بهار آزادی! مجالی تنگ و دوباره خزانی زودرس برای "آناهیتا"...
- بله خودتان بهتر می دانید که سرانجام اتحاد نیروهای ضد شاه و ضد امپریالیست پیروز شد. آزادی، همه از جمله هنرمندان را، به خیابان ها ریخت و همه ی تالارهای نمایش، صحنه میدان ها و پارک ها به اشغال بیش از پنجاه گروه حرفه ای، آماتور و دانشجو در آورد. همه در صحنه بودند. از چپ، چپگرا و چپ زن و چپ نما تا مسلمان و مسلمان نما، از هنرمندان محروم و زندانی گرفته تا بازیگرانی که تا لحظه آخر حیات رژیم، در لابه لای آتراکسیون ها و شوها به کسب سرگرم بودند. همه و همه.
*این دقیقا همان زمانی ست که شما مرکز تئاتر یونسکو را راه اندازی کرده بودید؟
- بله. ما هم در خلال این تحولات همان مرکز تئاتر یونسکو را راه اندازی کرده بودیم. من سه دوره مختلف ریاست آن جا را بر عهده داشتم. اما شما می دانید که در همان اولین سال های پس از انقلاب ما هم آماج دشمنی ها قرار گرفتیم.
* به هر حال تا یک مدتی همچنان کار می کرد این مرکز.
- خب، چون تابلو و پرچم ما پرچم یونسکو بود زود سراغمان نیامدند! یادم می آید رئیس اماکن در آن زمان یکی از اقوام ما بود. می خواستیم جوازی برای راه اندازی بوفه بگیریم. رفتم سراغ یکی از همشاگردی هایم که پدرش رئیس صنف قهوه خانه ها بود. او آن زمان رئیس صنف شده بود. گفت من رئیس اتحادیه قهوه خانه ها هستم، تو بیا تقاضا کن و برای قهوه خانه مجوز بگیر. ما اجازه قهوه خانه را گرفتیم و به هنرپیشه های قدیمی هم گفتیم که ماهی یک بار بیایند این جا یک جلسه بگذاریم. آن روز جلسه هم، من آن سرهنگ آشنای خودمان را می آوردم. دو تا ماشین کمیته با پاسدار دم در می ایستاد و گرنه که حمله می کردند. این طرف هم چپ ها می گفتند ببینید اسکویی رفته خودش را به جمهوری اسلامی فروخته! به هر حال شما می دانید که من تا آخرین لحظه، یعنی تا ماه دوم سال 65 مقاومت کردم بعد ایران را ترک کردم و رفتم مسکو.
*خب من مطلعم كه آناهيتا تا آخرين روزها همچنان فعال بود. شما در دهه شصت مخفي هم شديد؟
- بله مدت ها مخفي بودم. همسرم سرور تعريف مي كند كه چگونه عين مور و ملخ از ديوار خانه ما آمدند بالا...
*خبري بود آن جا آقاي اسكويي؟
- (مي خندد) خب، بعضي از بچه ها پيش ما بودند. سرور به پاسدارها گفته بود، خب، چرا از ديوار خانه ما مي آييد بالا مگر خانه ما زنگ ندارد، در ندارد!...
*اولین نمایشی که در ماه های پس از انقلاب 57 حرف و سخن به روی صحنه رفتن آن در "جامعه هنری آناهیتا" مطرح شد، "هائی تی" بود. بعد هم "ابن سينا". چه شد سرنوشت این کارها؟
- با اعلام فضای باز، در بهار پیش از انقلاب، حرکت نوینی آغاز شد. ما هم گروه آناهیتا را دوباره بازسازی کردیم. با اخذ پروانه و صدور مجوز نمایش "هائی تی" را پس از پانزده سال توقیف، به عنوان نخستین نمایش "جمهوری" هنوز اعلام نشده معرفی کردیم. پس از آن وقایعی که در همان اولین سال های پس از انقلاب یکی پس از دیگری برای "آناهیتا" رخ داد، دیگر بر کسی پوشیده نیست!...
*در همان سال ها، گویا "جامعه هنری آناهیتا" در صدد برگزاری اولین مراسم "روز جهانی تئاتر" بر آمد. منظورم همان مراسمی هست که بالاخره با کارشکنی هایی که صورت گرفت در دانشگاه پلی تکنیک برگزار شد...
- بله. قرار بود این مراسم در تالار رودکی برگزار شود. کارت های دعوت هم توزیع شده بود. متاسفانه در آخرین لحظات از وزارت فرهنگ و هنر اطلاع رسید که متون سخنرانی ها پیش از ایراد باید از نظر "مقامات" بگذرد!... به همین دلیل جامعه هنری آناهیتا که عمری را در خفقان دم زده بود، همراه دیگر هنرجویان و هنرمندان آزاده نخواستند به سانسور تازه در جمهوری اسلامی گردن بگذارند و مراسم در دانشگاه پلی تکنیک برگزار شد...
*آقای اسکویی!، شنیدم در این مراسم، یکی از شاگردانتان، محمود دولت آبادی، نطق به یاد ماندنی ایراد کرده است...
- بله. محمود دولت آبادی، در نخستین مراسم روز جهانی تئاتر پس از انقلاب آن نطق جالب را خواند. به خاطر می آورم که در بخشی از آن نطق گفت، «تئاتر دولتی فقط "سلطانپور" را به زیر تازیانه نمی برد. "فنی زاده" را هم تباه می کند. فقط "رحمانی نژاد" و "محسن یلفانی" را فلج نمی کند، "پرویز اعظمی" را هم وادار به خودکشی می کند. فقط "مهدی فتحی" را منزوی نمی کند، "هوشنگ سارنگ" را هم مجبور می کند در اتاق تنگ یک مسافرخانه درجه چهار خودش را با کارد از پا در آورد. اعمال چنین شیوه ای در تئاتر، فقط "محمدعلی جعفری" را به زانو در نمی آورد، "مصطفی اسکویی" را هم ورشکست و بی سامان می کند...»
*دکتر غلامحسین ساعدی
*در طول همه این سال ها بسیاری از افراد نامدار کنونی به نوعی با شما و "آناهیتا" در ارتباط بوده اند. زنده یاد دکتر غلامحسین ساعدی فقط یک نمونه است. آقای اسکویی، فکر می کنم دیگر امروز خیلی ها از پایان تراژیک ساعدی کم و بیش مطلع باشند. از فعالیت های او در تاسیس کانون نویسندگان ایران، از فریادهای آزادی خواهانه اش، از زندانی شدنش پس از انقلاب بهمن، از کوچ اجباری اش به پاریس، "اتللو در سرزمین عجایب" و فرجام تلخ و مرگ نویسنده در سال هزار و سیصد و شصت و پنج خورشیدی...
- بله اجازه بدهید با همه اطلاعاتی که شما از این هنرمند بزرگ دارید، من هم ابعاد دیگری از او را به شما معرفی کنم. خب می دانید که ساعدی متخلص به "گوهرمراد" در سال 1312، در آذربایجان و در شهر تبریز متولد شد. ساعدی در رشته روانکاوی در دانشگاه تهران تحصیل کرد. یادم هست دوست نویسنده و مترجم باذوقم مهندس کاظم انصاری که آن زمان در دانشکده صنعتی ایران و آلمان فعال بود، روزی یادداشتی سر کلاس برای من آورد. در یادداشت نوشته بود. «استاد، این فرد ذوق و استعداد زیادی در ادبیات دارد. سعی کنید از او استفاده کنید.» یادداشت را خواندم. فردای آن روز با ساعدی قرار ملاقات گذاشتم. یادم هست به او گفتم. «ببینید، ما دیگر با "پهلبد" آبمان در یک جو نمی رود. شما می توانید به تئاتر سنگلج بیایید و با بچه های آن جا کار کنید.» ساعدی هم همین کار را کرد. شما مطلعید که تئاتر سنگلج با پیس های ساعدی اصلا متحول شد! ساعدی با توجه به فشارهای آن دوران، چون نمی توانست مستقیم سخن بگوید، در کارهایش از طنز استفاده می کرد. از پانتومیم و...
*پس از انقلاب هم ساعدی را دیدید؟
بله، پس از انقلاب هم او را دیدم. بسیار آشفته و ناراضی بود. به او گفتم می توانی یک نمایشنامه برای من بنویسی؟ یک مقدار به فکر فرو رفت. گفتم چیه؟ سوژه نداری؟ گفت نه. سوژه که خیلی فراوونه! آن قدر هست که فرصت نوشتن پیدا نمی شه! بسیار آشفته بود. شما می دانید که ساعدی هیچ وقت از زندان و شکنجه نهراسید.
*مثل این که پس از انقلاب هم یک مدت زندان بود.
- بله. پس از انقلاب هم مدتی او را گرفتند و بعد آزادش کردند. حدود یک سال را هم به صورت مخفی زندگی کرد تا از کشور خارج شد و رفت پاریس.
*چه می گفت ساعدی در آن سال های اول انقلاب، آقای اسکویی؟
- خب، ساعدی روند حکومت اسلامی را با آرمان ها و تصورات انقلابی خود سازگار نمی دید. می دانید دیگر، سرخورده و آشفته از کشور خارج شد و در فرانسه برای مدتی به کار خود ادامه داد.
*و در پاریس "اتللو در سرزمین عجایب" را با آقاي رحماني نژاد و... روی صحنه بردند...
- این کار با مضمونی مخالف جمهوری اسلامی زیر نظر ساعدی و با کارگردانی رحمانی نژاد روی صحنه رفت. پس از آن نمایشنامه "پرده داران" بود.
*من ویديوی چند تا از این اجراها را دیدم. آن روح و حال و هوای کارهای ساعدی کم رنگ شده است. یک جوری خیلی سطحی هستند. انگار بیشتر فقط یک واکنش خیلی خشم آلود به تحولات جاریند...
- همین طور است. ساعدی در سال های پایانی زندگیش در پاریس به چنان تنگنایی از افکار و احساسات نومیدانه رانده شده بود که در سال 1365 پایانی جز چنان مرگ و ضایعه ای فاجعه گون و جبران ناپذیر نمی شد برای او تصور کرد...
*سعید سلطانپور
*و سعید سلطانپور، دیگر هنرمند آناهیتا و عضو کانون نویسندگان ایران. ساعدی با سرطان در غربت از پا در آمد و سعید با "سرب " در پیکر ...
- سعید سلطانپور! سلطانپور آتشین بود. تیز بود. خوش قلم بود. اما از "که"، "کوه" می ساخت. او هیچ بالای سری را نمی توانست تحمل کند. در فعالیت های انقلابی اش هم همین طور بود. زمانی که از ایران خارج شده بود، از پاریس برای من نوشتند آمده این جا و "استریپتیز" می کند! گفتم یعنی چه؟ گفتند، هی لخت می شود و پشت شلاق خورده خود را نشان می دهد... سعید به تهران بازگشت. اتحادیه ای به نام "اتحادیه هنرپیشگان ایران "تشکیل داده بودیم. در این اتحادیه همه به او رای دادند. از چپ و راست. ولی او باز هم با این پسری که اسمش را آوردید. اسمش چی بود؟
*ناصرحمانی نژاد
- بله، با او دعوایش می شد. او کارگر چاپخانه بود. در چاپخانه "هاتفی" کار می کرد. کسی که با نوشین در تئاتر فرهنگ سرمایه گذاری کرده بودند. به هر حال سلطان پور با رحمانی نژاد آشنا شد و در کارهای بعدی در کنار او قرار گرفت. اما او خدا را بنده نمی شد. همیشه همین طور بود. منطقی و غیر منطقی، آتشین و پر جنب و جوش...
*از زمانی که در اول انقلاب سلطانپور، "عباس آقا،کارگر ایران ناسیونال" را اجرا کرد چیزی به یاد دارید؟
- "عباس آقا،کارگر ایران ناسیونال" را در استادیوم های ورزشی و فضاهای باز برخی کارخانه ها اجرا کرد.
*چیزی از مضمون کار به خاطر دارید؟
- این نمایشنامه بیانگر سرگذشت شغلی و واقعی کارگری به نام "عباس آقا" بود که از کارخانه "ایران ناسیونال" اخراج شده بود.
*من شنیدم نقش "عباس آقا" را خود کارگری که به چنین سرنوشتی گرفتار آمده بازی کرده...
- بله، در این نمایش "عباس آقا" کارگر واقعی،ایفاگر نقش خودش بود.
*در دوران پس از انقلاب سلطانپور از کشور خارج نشد؟
- چرا. مدتی از ایران خارج شده بود. فکر کنم با گروهی از کردهای مسلح مشغول به همکاری بود. اما زود به کشور بازگشت. سلطانپور در هر جایی در جستجوی افقی باز بود.
*با همسرش کجا آشنا شده بود؟
- فکر کنم در همان زمان که با کردها همکاری می کرد، با این دختر آشنا شد و رابطه عاشقانه گرمی برقرار کردند. آمدند تهران. شب عروسی آن ها ناگهان می آیند، می گویند شلوغ نکنید، مثل این که بیرون خبرهایی هست! آقای انتظامی می آید وسط می گوید ساکت ببینیم چه خبر شده! خلاصه می بینند لشکری پشت در صف کشیده است. سعید را با خود می برند. همان شب! [اشک امانش نمی دهد] آخر چرا شب عروسی؟! همان شب، تیربارانش کردند. این جوری مثل دشک، مثل این که رخت پهن کنید سعید را نقش بر زمین کردند... شما ببینید! آخر چرا همان شب؟! ناجوانمردها! هر کاری روشی دارد، تاکتیکی دارد، اساسی دارد.. [سخت گریه می کند]
*آخرین باری که از خانواده سلطانپور مطلع شدید چه زمانی بود؟
- آخرین باری که از این خانواده مطلع شدم، زمانی بود که از شوروی به ایران بازگشته بودم. دم در چاپخانه مجله "چیستا" داشتیم با "عنایت الله احسانی" [زنده یاد عنایت الله احسانی، روزنامه نگار، نمایشنامه نویس و از اعضای قدیمی آناهیتا، یار و همرزم مصطفی اسکویی، رکن الدین خسروی و... که مدتی پیش چشم از جهان فرو بست.] صحبت می کردیم که یک نفر از پشت چشم مرا گرفت. هر چه فکر کردم نتوانستم تشخیص بدهم. برگشتم دیدم برادر سلطانپور است. گفت من از طرف مادرم از تو تشکر می کنم چون تنها کسی که بعد از آن وقایع از سعید یاد کرد و عکس او را در کتابش چاپ کرد تو بودی... مادر سالخورده سعید ...
*راه دراز پیموده شد. سنگلاخ و وحشت انگیز! مصطفی اسکویی در نهمین دهه عمر چگونه به روزگار رفته نگاه می کند؟
شاد.شاد. شاد!
*کات. فید آبی