رمان "قبیلهِ من" سومین رمان مسعود نقره کار است.
نخستین رمان مسعود نقره کار "بچه های اعماق" ( جلد اول ) در سال ۱۳۷۰ و دومین رمان" پنجره ی کوچک سلول من " در سال ۱۳۷۷ منتشر شدند.
در زیر گوشه ای از رمان" قبیله ِمن "را می خوانید.
جاي خالي توي كافه ترياي بيمارستان فيروزگر نبود. امّا نه، يك صندلي خالي، ميان ششهفت دختر دانشجوي پرستاري و پزشكي، نميخواست آنجا بنشيند. خجالت ميكشيد. نگاه آنها به آنسو كشاندش. خيال ميكرد همه دارند نگاهاش ميكنند.
نشست، و مـيدانسـت غـذا زهـرمارش خواهـد شـد. چشـم از سينياش برداشت، او را پيشـاروي خود ديد. داشـت غذا مـيخـورد، آرام و متين. لبخندي به مراد زد؛
"خداي من، چه صورتي، چه چشمائي"
دانشجوي پزشكي بود و يكسال از مراد پائينتر.
و روز بعد تُوي كتابخانه ديدش. هر دو نگاه بودند بيكه كلامي ردوبدل كنند.
چشمهايش مراد را گرم ميكرد، و خندهاش مخملي بود كه قلب و سينهي مراد را ميپوشاند. مثل رنگينكمان توي رگهايش جاري ميشد. رنگين ميكرد جسم و جاناش را.
فقط به سيامك گفت، و او خنديد:
"تولستوي گفته زنها يه بلاي ضروري اجتماعيان كه تا اونجا كه ممكنه بايد از اونا اجتناب كرد"
ياد آقا شريعت افتاد، داشت به احترام سادات ميتوپيد؛
"نظامي رحمةالله عليه فرموده است؛
نشايد يافت در هر كوي و برزن
وفا در اسب و در شمشير و در زن
زنان مانند ريحان سفالند
درون سو خبث و برون سو جمالند
زن از پهلوي چپ گويند برخاست
مدار از جانب چپ، جانب راست"
كلنجار رفتن با خودش كلافهاش كرده بود:
"نه، الان وقت عاشقشدن نيست، كاراي واجبتري داريم، نه، وقت عاشقشدن نيست"
سيامك هم همين را ميگفت، و آقا شريعت هم انگار همين را گفته بود:
"سرچشمه شايد گرفتن به بيل
چو پُر شد نشايد گرفتن به پيل"
و مراد هر جا كه او را ميديد، ميگريخت. تا آن روز.
كافهتريا خلوت بود، مراد گوشهاي چاي مينوشيد، و گاه نگاهي به كتابش ميانداخت.
آمد، رنگينكمانِ قلباش. مراد به روي خودش نياورد. او امّا روبروي مراد نشست:
"مزاحمتونم؟"
"نه، نه"
"منم مثِ شما خجالتيام"
هر دو خنديدند، و انگاري لبانی زیبا بر آن مخمل بوسه زدند.
همديگر را ميديدند، مراد امّا كشاكش سختي با خود داشت، آشوبي درونش برپا بود.
"نه الان وقت عاشقشدن و ازدواج نيست، كاراي مهمتري هست"
و خودش را پس كشيد.
كنج كتابخانه به سراغاش آمد:
"ميخوام باهات حرف بزنم"
"چي شده؟"
"من عاشق تو شدم، ميفهمي؟"
"آره"
"نه نميفهمي، نميفهمي، يعني چريكبازي نميذاره بفهمی عشق یعنی چی"
و با چشمِ گريان از مراد جدا شد.
مراد مدتي بيمارستان نرفت. حسام سراغش آمد:
"نياي ممكنه اخراجت كنن، با اون سابقهي خوبيام كه تو داري بدشون نميآد دَكِت كنن"
رفت، و باز توي كتابخانه ديدش:
"ميخوام باهات صحبت كنم"
"چيه، باز ميخواي بگي من آدمه نفهميام؟ ،اَره من نمی فهمم ، تو درست میگی ، من اصلن خرم ، خر ،برو بذار منم با نفهمی و خریت خودم سر کنم"
"نه، من نیومدم این حرف هارو بزنم ، اومدم بهت بگم دكتر مشايخ از من خواستگاري كرده، اما من تورو...."
بدنش لرزيد، سرمائي آزاردهنده تُوي رگهايش ريخت، پا سست كرد، همه ی رنگ ها و مخمل ها چون خنجری بر قلبش نشستند ، می دانست صورتی سرخ و صدائی لرزان دارد:
"پيشنهاد خوبيي، جراح جوان و خوشتيپِ بيمارستان، آره، پيشنهاد خوبيي ، مطمئن ام خوشبخت میشی"
عصبانيت چشمهايش را درشتتر كرد:
"الحق كه نميفهمي، نميفهمي، نميفهمي"
وگریان رفت.
خبر ازدواجش را حسام آورد:
"عروسيشون تو كاباره مياميي"
آنشب تلوتلوخوران از كافه خوزستان تا سرِ كوچه اسلامي اشك ريخت، سيامك برايش "الهه ناز" را خواند.
"بهريم يه كافهي ديگه، حالِ خونهرفتن ندارم"
و زمزمه كرد؛
"خواهم شدن به ميكده گريان و دادخواه
كز دست غم خلاص من آنجا مگر شو