شنبه 19 آذر 1384

تب و مِه، داستانی از شکوه ميرزادگی

Shokooh Mirzadegi.gif
...همچنان که نگاهت می کنم به ناگهان خنده ات گم می شود و بهار فرو می ريزد. برف شال گردن زردم را سفيد می کند و دلم يخ می بندد. می خواهم به خانه بگريزم. اما مقابلم می آيي. دستت را به سوی من می گيری. از ميان انگشتان مهی ات رنگين کمانی بيرون می زند و نيمه شب سفيد شده ی سرد را رنگارنگ و گرم می کند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

نبضم ميان انگشتانش می کوبد و من در چشم هايش موج هايي پريشان می بينم
ـ باز نامرتب است؟
سرش را تکان می دهد: از بس ناآرام هستيد! بهتر است امشب زودتر بخوابيد.
ـ هنوز برف می بارد؟
ـ هنوز می بارد. تا صبح هم خواهد باريد.

* * *

کسی به در می زند ـ در زدنی محتاط و آرام. از جا می پرم. کيست در اين وقت شب؟ مهتاب پنجره ام را صورتی کرده است و چند تکه اش افتاده روی رختخواب. دوباره همان صدا را می شنوم؛ نه، از پنجره است. از رختخواب بيرون می آيم و می روم کنار پنجره.
بيرون هم مهتاب تکه تکه روی درختان و چمن ها و رودخانه ی مقابل خانه نشسته است. شب ها، اگر که مهتاب باشد، رودخانه به گذرگاهی باريک و خاکستری می ماند که گويي پر از پولک های نقره ای شفاف است. و کنار گذرگاهی که امشب پولک هايش بيشتر از هميشه می درخشد، چيزی يا کسی را می بينم. مثل تکه ای مِه است که از انبوهی مِه دور افتاده باشد و بلاتکليف در سطح زمين بگردد. به نقاشی های بچه ها می ماند: سری گرد و دست هايي بلند، پاهايي که در حال رقص اند و هر لحظه به سويي می روند.
پنجره را باز می کنم و خودم را به طرف پايين می کشم تا او را بهتر ببنيم. می آيد ـ با همان حرکات رقص گونه ـ و زير پنجره می ايستد و سرش را بالا می گيرد. حالا می توانم طرحی از صورت او را ببينم. صورت که نه، دو نقطه ی نورانی به جای چشم و لب ناپيدايي که تنها با لبخندی مشخص است.
ـ کاری داشتيد؟ با احتياط می پرسم.
به جای جواب دست مهی اش را بلند می کند و با انگشتان مهی، مثل اين که پيانو بنوازد، حرکاتی می کند. ناگهان فضای اطرافش پر از کلماتی نورانی می شود. کلمات در فضا می چرخند و مثل چراغ های نئون مقابلم صف می کشند:
ـ آمده ام حالتان را بپرسم.
خنده ام می گيرد. کارش مثل بازی بچه ها شيرين است.
ـ آخر شما کی هستيد؟ اسمتان چيست؟
دوباره با انگشتش بر فضا می نويسد:
ـ mist
می گويم:
ـ آه ... بله.
می نويسد:
ـ و به زبان شما می شود مِه
ـ يعنی شما فارسی هم می دانيد؟
سرش را به تاييد تکان می دهد.
ـ چه خوب، چه خوب. ببخشيد ممکن است بگوييد که از کجا می آييد؟
می نويسد: ـ من از هفت هزار سال پيش می آيم. از سياره ای که شما آن را نمی شناسيد. اما من شما را خوب می شناسم. قرن هاست که هر شب با شما حرف زده ام. سال هاست که می خواهم بيايم سراغتان اما هميشه ترسيده ام که راهم ندهيد.
ـ به کجا راهتان ندهم؟
ـ به خانه تان
ـ پس حالا چطور اين جا آمده ايد؟
می خندد؛ خنده ای طولانی اما بی هيچ صدا:
ـ امشب درهای باغ را باز گذاشته ايد. و شنيدم که در خواب مرا صدا کرديد. نکرديد؟
خوابم يادم می آيد. چه خواب روشنی! هفت در را بسته بودم و يک در را نه. و مادر بزرگم، که سر سجاده نشسته بود, داد می زد: «هفت در رو بستی، يه در رو نبستی. هفت در رو بستی، يه در رو نبستی.» و من به روی خودم نمی آوردم و زير لب می خنديدم. ديگر مثل کودکی هايم از باز بودن در وحشت زده نبودم. ديگر نمی ترسيدم که کسی از در باز به داخل بيايد و مرا با خود ببرد. به جايي دورِ دور. همه ی کودکی ام در تسخير وحشت باز بودن درها گذشته بود. هر شب، قبل از خواب، راه می افتادم و درهای همه ی اتاق ها را می بستم.
می گويد: ـ من صدای نفس هاتان را، که از ترس بود، می شنيدم و دلم می خواست تا آرامتان کنم. می خواستم بگويم پشت درها هيچ چيزی نيست که از آن بترسيد؛ نه ديو آدمخوار، نه قلعه ی جادو، و نه طوفان های هراس.
ـ شما فکرهای مرا می خوانيد؟ می پرسم.
ـ بله. بيشتر اوقات.
ـ چرا هيچ وقت صدايم نکرديد؟
ـ من تنها وقتی می توانم شما را صدا کنم که مرا ببينيد.
ـ آه کاش قبلا شما را ديده بودم. حالا چقدر خوش حالم که ...
با انگشت مهی اش فضا را پر از حروف نورانی می کند: ـ خوش حالم، خوش حالم، خوش حالم....
می خندد و دوباره می نويسد: ـ خوش حالم مثل روزی که متولد شديد و همه گفتند اين تنها بچه ای است که وقت تولد می خندد.
ـ هنوز هم خنديدن را دوست دارم .

* * *

ـ با خواب مبارزه نکنيد. خودتان را به دست خواب بسپاريد
زير ملافه ام می خندم و می ترسم که از لرزش تنم خنده ام را بفهمد و می فهد: ـ اگر سر وقت نخوابيد اين دفعه مجبور می شويد دو هفته کار نکنيد.
از ترس خنده ام را می خورم و خودم را به خواب می زنم.

* * *

ـ می خواهيد بياييد بالا؟ می توانم گيسويم را بيندازم پايين تا از آن بالا بياييد.
می نويسد: ـ نه، شما بياييد پايين. من دوست ندارم در جاهای بسته باشم. آن هم با شما که...
ـ مگر شما هم زندانی بوده ايد؟
ـ نه، اما ديده ام. آنجا هميشه پاييز است؛ با پنجره های سياه و سقف های کوتاه. می خواهم با شما فقط در بهار باشم.
ـ چه خوب، لطفا چند دقيقه ای منتظرم باشيد، می آيم پايين.
و بی آن که منتظر جوابش شوم شال زردی را که سال ها پيش مادرم گفته بود برايم ببافند و من تنها زمانی که خيلی خوشحالم بردوشم می اندازم، برمی دارم و می دوم پايين.

در را که باز می کنم بهار و تو پشت در هستيد، و سراسر دشت را گل های آفتابگردان پر کرده است. نگاهم که بر صورتت می نشيند نفسم بند می آيد. در زندگی ام اين همه زيبايي نديده ام. نمی دانم می شود اسمش را زيبايي گذاشت؟ يا چيزی است با نامی که من نمی شناسم. هر چه نگاهت می کنم زيباتر می شوی و همه ی آنچه را که در اطرافت هست زيبا می کنی. زيبايي فراگير! هرگز چنين چيزی را در زندگی ام نديده بودم. می گويم:
ـ شما چقدر زيباييد!
می خندی و خنده ات، با اين که خنکای نيمه شب بهاری است، گرمم می کند. بی اختيار نگاهت می کنم. و تو با هر خنده ای هرمی از گرما را بر جانم می نشانی.

* * *

ـ چقدر صورت تان سرخ شده؛ بايد تب داشته باشيد.
ـ نه، نه. مطمئنم که تب ندارم.
ـ بايد درجه بگذارم. ممکن است ويروسی سراغتان آمده باشد.
ـ بيايد؛ چکارش داريد؟
می خندد: ـ باشد. فقط می خواهم ببينم تب داريد يا نه.

* * *

ـ می خواهيد راه برويم؟ به تو می گويم.
اين بار به جای نوشتن حرف می زنی: ـ خيلی دوست دارم.
صدای مهی ات مثل آواز هايي است که در رويا می رويند ـ آوازهايي به رنگ زرد و سبز. می پرسم:
ـ چرا رنگ هايي را که در خواب می بينيم شفاف ترند، آوازهايي را که می شنويم زيباترند، و کلماتی را که می شنويم قشنگ ترند؟
ـ برای اين که خواب ها آرزوهای ما هستند. و آرزوها هميشه از واقعيت زيباترند.
ـ پس آن ها که آرزوهای بد دارند چه؟
ـ آن ها آرزو نيست؛ خيال است.
می گويم: ـ صداي شما چقدر زيباست.
می خندی و باز دوباره گرمم می شود.

* * *
درجه را از زير زبانم بيرون می آورد و نگاهش را به آن می دوزد:
ـ تب تان خيلی بالاست. بايد بروم و دارويي بياورم.
و ليوانی آب را به سويم می گيرد: ـ اين را بنوشيد.

* * *

دست مهی ات را می گذاری زير بازويم و جانم خنک و سبک می شود. حس می کنم که از زمين بالاترم و پاهايم در حال رقصند ، درست مثل تو.
می گويم:
ـ چه حس ناآشنايي؛ آنهايي هم که به فضا می روند همين حالت را دارند؟
ـ نه.
و به کنار رودخانه که می رسيم، شبنم ها بر زمين می نشينند و در يک لحظه همه ی کشتزار می درخشد. تو ناگهانی به دور تنم می پيچی و نم معطری همه ی تنم را می پوشاند. سرم را نزديکت می آورم و بوسه ای بر لب های مهی ات می گذارم و مه می شوم.

* * *

ـ آرام باشيد. اين قرص را بخوريد.
ـ من حالم خوب است؛ حالا ديگر مه شده ام...
ـ بخوريد. شررر را رها کنيد.
ـ شر نه، شعر. کاش می توانستيد شعر بگوييد
نگاهش را از من می گيرد و سرش را بر می گرداند.

* * *

ـ برايت شعری آورده ام. تو می گويي.
و دست در جيب مهی ات می کنی و چيزی را در می آوری و به سوی من می گيری. در دست مهی ات يک گوش ماهی از جنس سنگ است که در فرورفتگی اش مرواريد زردی برق می زند.
ـ بگيريد و به آن گوش دهيد.
آن را از ميان مه دست هايت برمی دارم و به گوشم می چسبانم و بر ماسه ها می دوم. ماسه های ريز، گرم و مرطوب، زير پايم می لغزند و مرا به سوی دريا می کشند. دريا... زيباترين دريای دنيا... دريای من؛ دريای سرزمين من؛ دريای هميشه طوفانی ـ با موج ها که هميشه ديوارهاي بلورند. می گويم:
ـ نمی دانم اجدادم چه وقت شنيدند ماری می خواهد مرا بزند که ديوارها را ساختند.
ـ آنها نگذاشتند که تو بدانی پشت ديوارهای بلور آنقدر زيبايي هست که مارها به سراغت نيايند و آنقدر پادزهر هست که اگر هم بيايند نيششان کاری نباشد.
ـ من اگر می دانستم همه ی اين همه قرن، در پشت ديوارهای بلور، با لباس مخمل گلی رنگ، روی رختخواب مخمل آبی، خواب مارها را نمی ديدم. آن همه از عشق نمی ترسيدم.
ـ هنوز هم که از عشق می ترسی.
می گويم:
ـ برای اين که نترسم هميشه بر بستری خوابيده ام که به رنگ آفتاب است.
ـ هنوز از عشق می ترسی. حرفت را تکرار می کنی.
ـ باز هم که فکر های مرا خواندی. می گويم.
ـ دست خودم نيست. راستی می دانی سرزمين من خيلی سرد است اما وقتی تو از اين جا برايم بوسه می فرستادی من گرم می شدم؟ هر شب ساعت ها می نشستم و از آن دور به تو نگاه می کردم تا برايم بوسه بفرستی.
ـ سال هاست که اين کار را می کنم. عادتی است که از بچگی برايم مانده. بچه که بودم همه می گفتند خدا آن بالاست. خداي کودکی های من اما تنها بود. تنهای تنها. و من دلم برای تنهايي اش می سوخت و برای همين هر شب قبل از خواب برايش بوسه ای می فرستادم. و حالا هم که سال هاست او را گم کرده ام به ياد کودکی ام هر شب بوسه ای به سوی آسمان می فرستم.
ـ و من هميشه بوسه هايت را گرفته ام.
ـ مثل خدا؟
ـ نه. خوشبختانه من خدا نيستم. من عاشقم. خدا بلد نيست عاشق باشد اما من عاشقم.
ـ چه خوب.
به راحتی می گويي:
ـ آره خيلی خوب است.

* * *

ـ آن که فقط شعر می گويد قلبش دايم می کوبد؛ اما آن که عاشق است قلبش آرام می گيرد.
ـ آره می دانم.
نگاهش را به سويم بر می گرداند. حيرت در آن موج می زند.
ـ می دانيد؟!

* * *

همچنان که نگاهت می کنم به ناگهان خنده ات گم می شود و بهار فرو می ريزد. برف شال گردن زردم را سفيد می کند و دلم يخ می بندد. می خواهم به خانه بگريزم. اما مقابلم می آيي. دستت را به سوی من می گيری. از ميان انگشتان مهی ات رنگين کمانی بيرون می زند و نيمه شب سفيد شده ی سرد را رنگارنگ و گرم می کند. می گويي:
ـ بگير، مال تو!
ـ اين هم شعر است؟
به آرامی دست مهی ات را باز می کنی و می گويي:
ـ نه، اين عشق است. بگير!
به گوی رنگين کمانی که، مثل پر، نرم و سبک روی دست مهی ات نشسته نگاه می کنم. تلالو آن، چهره ی مهی ات را به رنگ سبز کرده است. می گويم:
ـ در زمستان هم شما زيبا هستيد.
می گويي:
ـ بگير! مال تو. اگر آن را لمس کنی عاشق می شوی و اگر عاشق شوی به سبکی و روشنی و زيبايي اين گوی خواهی شد.

* * *

ـ به نظر می آيد تب تان پايين آمده. حالا من می توانم بروم.
ـ هنوز برف می بارد؟
ـ گفتم که قرار است تا صبح برف ببارد.

* * *

سرم را نزديک چهره ی مهی ات می برم و لب مهی ات را می بوسم و نم آن را می نوشم و می گويم:
ـ گفتم که من از برف بيزارم. برف انتظار است و ترديد. وقتی برف ها رفتند اين گوی را برايم بياور. آن را به سينه ام خواهم زد.
دست مهی ات را می بندی و رنگين کمان در دست های مهی ات پنهان می شود. می گويي:
ـ صبح که آمد بهار می شود.
می گويم:
ـ پس تا صبح !

هفتم دسامبر 2005

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/27856

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'تب و مِه، داستانی از شکوه ميرزادگی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016