سيروس طاهباز
هر سال که به نيمه دی می رسيم و سخن از سالمرگ نيمای يوشيج می شود, من به ياد رفيقم سيروس طاهباز می افتم که هيچوقت نيما را نديد. يعنی، وقتی در دی ماه سال 1338 نيما چشم از جهان فرو بست و «عاليه خانم» همسايه هاشان، جلال آل احمد و سيمين خانم دانشور، را صدا کرد تا بيايند و پير مرد را جمع و جور کنند بعيد می دانم که طاهباز حتی اين دو نفر آخر را می شناخت. اما جهان بر گرد خود چنان گشت که طاهباز نام ديگر نيما شد، بواسطه آل احمد، که در جنم اين جوان تازه نفس توانائی کاری سترگ را ديده بود.
نيما، پيش از مرگ، وصيتی عجيب کرده بود، خطاب به مردی که با او هيچ آشنائی و انسی نداشت. دکتر محمد معين که، در کنار دهخدا، نام ديگر فرهنگنامه نويسی زبان فارسی است و در دهه 1330 نماد خشکی ها و محافظه کاری های دانشگاهی بود، وقتی با خبر شد وصی نيماست که کار از کار گذشته بود و تير از چله کمان عمر رهيده.
پيرمرد نوشته بود: « فکر می کردم که برای دکتر حسين مفتاح چيزی بنويسم که وصيت نامه من باشد. باين نحو که بعد از من هيچکس حق دست زدن به اشعار مرا ندارد بجز دکتر محمد معين، اگرچه او مخالف ذوق من باشد. دکتر محمد معين حق دارد در آثار من کنجکاوی کند. ضمناً دکتر ابوالقاسم جنتی عطائی و آل احمد با او باشند، به شرطی که هر دو با هم باشند. ولی هيچيک از کسانی که به پيروی از من شعر صادر فرموده اند در کار نباشند. دکتر محمد معين که مثل صحيح (؟) علم و دانش است، کاغذها پاره های مرا باز کند. دکتر محمد معين که هنوز او را نديده ام مثل کسی است که او را ديده ام. اگر شرعا می توانم قيم برای ولد خود داشته باشم، دکتر محمد معين قيم است ولو اينکه شعر مرا دوست نداشته باشد. اما ما در زمانی هستيم که ممکن است همه اين اشخاص نامبرده از هم بدشان بيايد. چقدر ساده است انسان!»
راز اين وصيت شايد هيچگاه گشوده نشود. نيما چرا از پيروانش دلخور بود؟ چرا در آنها آن اخلاقی را که می جست نمی يافت؟ چرا حتی به آل احمد و جنتی عطائی هم بصورت منفرد اعتماد نداشت و رأی آنها را تنها در کنار هم می خواست؟ دکتر معين را چگونه يافته بود و چرا به اين «نديده» دلبسته و اعتماد کرده بود؟ هرچه زمان می گذرد و کسانی که در روزگار نيما او را می دیدند بیشتر از جهان می روند احتمال پيدا کردن پاسخی برای اینگونه پرسش ها محال تر می شود. نگاه او اما در ميان کاغذهايش هست و من هميشه از خود پرسيده ام که، با اين حساب، اگر نيما بود و سيروس طاهباز را می ديد، درباره او چه قضاوتی می کرد؟
باری, نه دکتر معين، نه آل احمد و نه جنتی عطائی توانستند «کاغذ پاره ها» ی نيما را بگشايند و در آثار او کنجکاوی کنند. کارهای نيما معطل مانده بود و هيچکس وقتی اضافه برای پرداختن به آنها را نداشت. اين «پرداختن» الحق هم که کار مشکلی بود. نيما اغلب اشعارش را روی کاغذ های کهنه مشق پسرش و کاغذ های لای قوطی سيگار هما، آن هم با مداد و درهم و خط زده، نوشته بود و آنها را در چند گونی برنج مازندران انداخته بود. هر گونی نامی داشت و نيما خود می دانست که کدام شعر در کدام گونی است.
تا نيما زنده بود تعداد اندکی از شعرهای او بچاپ رسيد. او محتاج آدمی بود که جمع و جورش کند و وقتی در اداره نگارش وزارت فرهنگ، که او کارمند آن بود، دکتر ابوالقاسم جنتی عطائی را بعنوان همکار خود شناخت، فکر کرد که اين شخص همان آدمی است که قرار است کارهای او را جمع و جور کند. جنتی هم الحق کوتاهی نکرد و به زودی اولين مجموعه از کارهای نيما منتشر شد. اما رسيدگی به آن گونی های پر از «ورق پاره» کار جنتی هم نبود، بخصوص که صاحب گونی ها هم خرقه تهی کرده و نگاه پرسشگرش را از معاصرانش برگرفته بود.
من بياد نمی آورم که سيروس طاهباز به کدام واسطه با آل احمد آشنا شد. اين آشنائی بايد در سال های 1339 يا 1340 اتفاق افتاده باشد. من اولين بار طاهباز را در سال 1341 شناختم، از طريق بهرام بيضائی که کتاب «نمونه های شعر نو» طاهباز را در دست داشت و چون اشتياق مرا به آن کتاب ديد ترتيب آشنائی من با مولفش را داد. و من که آن روزها بيشتر غزل و قصيده می سرودم و نيما را جدی نمی گرفتم، به خاطر کوشش های سيروس طاهباز به کشف سرزمين شعر نيمائی پرداختم و ساکن آن شدم. و گويا جلال آل احمد روزی از همان روزها بوده که سيروس طاهباز را صدا می زند و خبرش می کند که با دکتر معين و دکتر جنتی صحبت کرده و توافقشان را گرفته است که کارهای نيما در اختيار سيروس قرار گيرد و او از جانب آن سه نفر به کار تدوين نوشته ها و اشعار نيما مشغول شود. من فکر نمی کنم اين آقايان ممکن بود کسی را بهتر از سيروس طاهباز پيدا کنند. به زودی گونی های نيما به خانه طاهباز منتقل شد. خانه ی بزرگی بود از ماترک پدری در خيابان سی متری (که لابد حالا نام شهيدی را بر خود دارد) که طاهباز در آن جولان می داد. شايد شما هم داخل اين خانه را ديده باشيد. ناصر تقوائی فيلم «آرامش در حضور ديگران» را در آن خانه ساخت.
هيچوقت هيجان شبی را که طاهباز به من اجازه داد تا گونی های نيما و چند دست نوشته او را ببينم از ياد نخواهم برد. هر «کاغذ پاره ی نيما» ورق مقدسی بود که از آسمان بدست طاهباز رسيده بود. می شد نشست و در رفتارش با آن کاغذهای ژوليده و خط خورده خيره شد.
سال ها گذشت. دکتر معين در 1345 خونريزی مغزی کرد و برای مدتی بلند در اغما فرو رفت و هيچگاه هم از آن اغماء بيرون نيامد. من هم ميان جمعيتی بودم که پيکر شريفش را تا آستانه ی اشرفيه لنگرود مشايعت کرد. در 1349 جلال آل احمد هم به او پيوست. جنتی عطائی که تا همين سال های اخير گويا در پاريس بود و من نشده که سراغ عاقبت کارش را از برادر زاده اش ـ ايرج جنتی عطائی ـ بگيرم، ديگر گرد آثار نيما نگشت. طاهباز تا به آخر اين بار را خود به دوش کشيد و کارهای نيما را تماماً منتشر کرد. هرچند که آخر کار کمی مجبور شد اخم و تخم شراگيم، پسر نيما که بزرگ شده و پدرش را کشف کرده بود، تحمل کند.
نيما آرزو کرده بود که در موطنش، ده «يوش» در نور مازندران بخاک سپرده شود. اما به هنگام مرگ کسی را توانائی اين کار نبود. او خود در فقر و سختی مرد. يارانش هم نتوانستند خواستش را اجابت کنند. جسدش را از مسجد کنار سينمای سعدی شمالی به امامزاده عبدالله مشايعت شد. من هنوز در دبيرستان بودم و چندان با کار او دمخور نبودم. گوئی پدر بزرگ مواظب بود که من چنين خطائی نکنم يا من هنوز يارای شوريدن بر او و شعر مورد علاقه اش را نداشتم. داستان تشييع پيکر نيما را شبی در سال 1344، فروغ فرخزاد در خانه اش برای ما ( من و چند نفر ديگر که ميهمانش بوديم) تعريف کرد. می گفت صبح که رفته بوده دم مسجد ده نفر هم نيامده بودند. می گفت نيما خيلی فقيرانه مشايغت شد. خودش هم تازه داشت نيما را کشف می کرد تا «تولدی ديگر» پيدا کند. از 1338 تا 1345 راه درازی نيست. فروغ در اين دومين سال کشته شد و در روز مشايعتش تمام خيابان های اطراف پزشکی قانونی بند آمده بود. مشايعت از پيکر فروغ نماد پيروزی قطعی نيما بود.
سيروس طاهباز يک آرزوی ديگر هم داشت: اينکه بازمانده های پيکر نيما را به يوش برگرداند. و زنده بود تا تحقق اين آرزو را هم ببيند. 17 يا 18 سال پيش بود که نيما را از امامزاده عبدالله بيرون کشيدند و به يوش برگردادند. شراگيم در نامه ای که، به دليلی، به من و برخی ديگر از دوستداران پدرش نوشت خبر داد که خانه پدری را به ميراث فرهنگی فروخته است تا آن را تبديل به «موزه نيما» کنند. در وسط حياط خانه پدری نيما سکوئی ساختند و استخوان هايش را زير طاقی ساخته شده بر آن سکو به خاک سپردند. پس از آن، گوئی سيروس هم ديگر کاری در اين دنيا نداشته باشد، همانگونه که آرام سخن می گفت و آرام حرکت می کرد، آرام از جهان رفت.
امسال قرار بود «موزه نيما» افتتاح شود که بعلت کسری بودجه نشد. اما هنرمند عکاسی که برای تهيه خبر به يوش رفته بود با خود چند عکسی هم از خانه و آرامشگاه نيما باز آورد. و در يکی از اين عکس ها طاهباز را ديدم که با آسودگی زير پای نيما خوابيده است. در تاريکی سايه ای که بر سنگ می خراميد می شد به سختی امضاء سيروس را هم ديد که خجولانه از آفتاب می رميد.
برگرفته از نشريه «ايرانيان»، چاپ واشنگتن