يكشنبه 10 ارديبهشت 1385

ما فرزند تاراجیم، درباره نقاش و مجسمه ساز فقيد علی‌اکبر صنعتی، فرنگيس حبيبي

علی اکبر صنعتی
ما فرزندان تاراجیم. تاراج شده و تاراج گریم. طی قرن‌ها خو گرفته‌ایم که چیزی از ما باقی نماند. چندان که فناپذیری را یک کیش و یک ارزش می‌دانیم. از همین رو ارزشی برای آنچه هست قائل نیستیم. وظیفه‌ای برای حفظ آن نمی‌شناسیم و راه را بر آنچه می‌تواند از دل آنچه هست بیرون آید می‌بندیم

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

برخی زندگی‌ها هستند که به خاطر تراکم معنا و حمل نشانه‌های بارز روزگار خود، مرگ را پشت سر می‌گذارند. نه اجباراً در هاله‌ای از نور قهرمانی یا به دلیل تأثیرات معجزه‌آسایی که برای آیندگان بر جای می‌گذارند، بلکه از آن رو که عصاره ماندگار یک دوران هستند. این حسی بود که 9 سال پیش هنگامی که از خانه علی‌اکبر صنعتی بیرون می‌آمدم داشتم. در واقع من یکی از ماندگارترین خاطرات دهه‌های اخیر زندگیم را مدیون این هنرمند و دیدار سه چهار ساعته‌ای هستم که با او داشتم. و آنچه مرا وامی‌دارد خاطره این تنها دیدار را با دیگران تقسیم کنم، میل به بزرگداشت یک هنرمند کهنسال ایرانی که دو سه هفته پیش در سن 90 سالگی درگذشت، نیست. چون از فنون نقد هنر نقاشی و مجسمه سازی بی‌بهره‌ام. من می‌خواهم مشاهده و دریافتم را از انسانی بازگو کنم که سرگذشتش مثل تابلوهای سنگ موزائیکش یک مجموعه زنده و در هم تنیده از شرایط اجتماعی، تاریخی و فرهنگی کشور ماست.

katouzian.jpg
پرتره استاد، کار مرتضي کاتوزيان

در یکی از سفرهایم به ایران، نزدیک به 9 سال پیش، به توصیه دوستی تقاضای دیدار با علی‌اکبر صنعتی را کردم که با خوشرویی پذیرفت. یک روز صبح زود به خانه‌اش، در کوچه‌ای که شاید بن‌بست بود رفتم، در اطراف میدان ژاله. خانه‌ای بود معمولی، در سه طبقه، از آن نوع که در 30 سال پیش در محله‌های متوسط شهری می‌ساختند. دری نسبتاً باریک و آهنی که به روی ورودی کم‌وسعتی باز می‌شد، به رویم گشوده شد. همراه با چهره‌های خوشروی چند جوان که به طبقه اول راهنمائی‌ام کردند. خانمی با چادرنماز مرا به اتاقی برد و خواست برایم صندلی بیاورد. در آنجا با مردی نسبتاً کوچک جثه و سفیدموی روبرو شدم. آنقدر خودمانی و مهربان بود که انگار سال‌ها مرا می‌شناخت. شربت و چای و میوه و شیرینی و صحبت و اختلاط درباره اوضاع ایران و فرانسه را به عنوان مقدمه پذیرایی و آشنایی صرف کردیم و بعد رفتیم سر اصل ماجرا که زندگی علی‌اکبر صنعتی بود. با چهره‌ای خندان، لهجه کرمانی و لحنی که ذره‌ای تلخی در آن شنیده نمی‌شد، برعکس، سرشار از قدردانی قلبی بود.

از مادرش گفت که نخ‌ریس و سخت زحمتکش بود و به تنهایی او را که تا هشت سالگی بزرگ کرده بود و سپس به یتیم‌خانه حاجی‌آقا علی اکبر صنعتی در کرمان سپرده بود. مردی که، نقاش پس از 80 سال با چنان گرمی و احترامی از او صحبت می‌کرد که مهرش بلافاصله به دل شنونده می‌نشست. بعد، از یتیم‌خانه گفت که اول قرار بود زندان شود ولی حاجی نیکوکار و فهمیده آن را به یتیم‌خانه و سپس آموزشگاه صنعت و هنر تبدیل کرده بود.

از اولین صحنه مخاطره‌آمیز بروز استعداد هنری‌اش گفت که روزی که ساختمان خلوت بوده با ذغال به روی دیوارهای تازه سفید شده یتیم‌خانه نقاشی کرده بود. کاری که می‌توانسته حداقل به مجازات فلک و سیاهچال بیانجامد. ولی با درایت و ملاطفت حاجی علی اکبر صنعتی به پرورش ذوق نقاشیِ پسر هشت‌ساله منجر شده است. علی‌اکبر صنعتی که نام ولینعمت خود را به نشانه حق‌شناسی حفظ کرده است از اولین هدیه‌ای گفت که در نوروز پس از ماجرای «دیوار» به حاجی آقا داده بود: دو دست که گل سرخی را پیشکش می‌کند. می‌گفت در آن زمان مداد رنگی نبود. پس با کوبیدن کلبرگ‌های گل سرخ و مخلوط کردنش با آب توانسته گل سرخ اهدایی را رنگ کند.

بعد، از مدرسه کمال‌الملک، مدرسه صنایع مستظرفه گفت و دیدارش با استاد. با 80 سال سن، وقتی از کمال‌الملک یا طاهرزاده بهزاد سخن می‌گفت، انگار یک شاگرد نوپا بود با یکدنیا تحسین و حق‌شناسی.

در حین صحبت، علی اکبر صنعتی به اتاق کناری می‌رفت و یک به یک تابلوهایش را می‌آورد و نشان می‌داد. وقتی خواستم در بُرد و آوردِ تابلوها کمک کنم، همسر و پسرش مرا بر حذر داشتند و آهسته گفتند که هیچکس نباید به تابلوها دست بزند و یا به اتاق کناری برود. این جزء آیین نمایش کارهای علی اکبر صنعتی بود.

تابلوها را با احتیاط مادرانه‌ای به اتاق می‌آورد و توضیح می‌داد. برخی از تابلوها رنگ و روغن بود، برخی آبرنگ. برخی دیگر عکس بود از مجسمه‌ها یا تابلوهای موزاییک از سنگ. بعضی چهره‌پردازی بود از ماکسیم گورکی، گاندی، حضرت علی یا نیما یوشیج. می‌گفت گاه یک کار را بدون آنکه مداد را از کاغذ بردارد یا آن را تصحیح یا پاک کند از ابتدا تا پایان یک نفس می‌کشد: «اول در فکرم اثر را می‌کشم و بعد آن را به کاغذ می‌دهم.» تابلوهایی را نشان داد از مادرش بی‌بی، از همسرش، از زن گاندی. پرسیدم چرا زن گاندی؟ گفت مطمئن است که زن گاندی در زندگی رهبر استقلال هند خیلی نقش داشته است.


مرد بيکار

از هر دو سه تابلوی عکس که نشان می‌داد، با رنگی از افسوس می‌گفت: «این دیگر نیست.» «این را شکستند»، «این یکی را توانستم تا حدی درست کنم. یک پایش به کلی خُرد شده بود.»

آثار علی‌اکبر صنعتی سه بار در تلاطمات سیاسی دستخوش هجوم و ویرانی شده است. بار اول چند روز پیش از کودتای 28 مرداد 1332 بود. طرفداران دکتر مصدق به کارگاهش که به صورت یک نمایشگاه دائمی در میدان سپه درآمده بود، حمله می‌کنند و از آنجا که به درخواست سازمان شیر و خورشید سرخ، که صاحب ساختمان نمایشگاه بود، مجسمه‌هایی از رضاشاه و محمدرضاشاه ساخته بود، اکثر مجسمه‌ها را می‌شکنند و تابلوها را با چاقو پاره می‌کنند. پرسیدم چطور حمله کنندگان متوجه معنای آثار شما نشدند که همگی از احوال مردم فقیر، بیکار، زندانیان و گرسنگان حکایت می‌کند. بلافاصله متوجه بی‌مورد بودن سؤال خودم شدم. هنرمند نگاهی به من کرد و گفت «حالا این را گوش کنید. دو روز بعد از کودتا، یکباره ورق برگشت. این بار طرفداران شاه به نمایشگاه هجوم آوردند. هدف اصلی آنها شکستن مجسمه دکتر مصدق بود. اما در این گیر و دار هرچه از حمله اول سالم باقی مانده بود، زیر دست و پا و هجوم این دسته از بین رفت.» دست و صدایش می‌لرزید. هیجانی شدید او را واداشت رفت و آمد به اتاق کناری را قطع کند و لحظه‌ای بنشیند. بی‌شک این ماجرا را بارها برای دیگران نیز نقل کرده بود. ولی سنگینی و تلخی آن همچنان بر خاطرش مانده بود. گفت: «مانده بودم حیرانِ بازی روزگار.» هنوز سکوت سرشار از احترام همسر، دختر و پسرش را که در اتاق حاضر بودند به یاد دارم. انگار داغی بود که دوباره تازه شده بود. زخمی که جایش همیشه ناسور می‌ماند. به خصوص که این یورش و شکستن سر و تن مجسمه‌ها و پاره‌کردن بوم‌ها داستانی مکرر بوده است. چند روز بعد از انقلاب 1357، درهای نمایشگاه راه آهن که بسیاری از آثار باقی‌مانده و یا آفریده شده پس از دو هجوم اول در آن جمع شده بود، شکسته می‌شود. گویا توسط گروهی از بارفروشان و جوانان محله راه آهن، به طمع تصاحب محل. و این بار واقعاً اثری باقی نمی‌ماند که مرمت شود. حتی قاب تابلوها همه تکه پاره می‌شود.
پیرمرد که همچنان تابلوها را می‌آورد و می‌برد، با تحسین و قدردانی نسبت به پسرش می‌گوید: شکر که پسرم از آثارم عکس گرفته بود و من بعدها توانستم برخی از آنها را در ابعادی کوچک‌تر دوباره بسازم. مجسمه‌های فردوسی، نظامی، دهخدا، آلبرت شوایتزر، جمعی از زندانیان، شام آخر مسیح، صحنه قتل امیرکبیر.
در برخی از کارها، حرکت بدن، برق نگاه، شیارهای صورت و دست‌ها آن قدر گویا و زنده بودند که انگار هنرمند این چهره‌‌ها را در سفری به درون حالات و زندگی پرسناژها خلق کرده بود. علاوه بر این هم نَفَسی، در اغلب آثاری که دیدم نوعی احساس دِین درک می‌شد. دِین به همه کسانی که برای ایران و بشریت تلاش کرده بودند و علی اکبر صنعتی خواسته‌ بود پاسدار و سپاسگزار این تلاش باشد انسان حس می‌کرد که این مرد نگران فراموشکاری و بی‌مروتی روزگار است نسبت به مکان‌ها، انسان‌ها و تاریخ و تمدن گذشته.

وقت می‌گذشت و شرمندگی من از رفت و آمد این مرد کهنسال و حمل تابلوها و سر پا ایستادنش بیشتر می‌شد. اجازه مرخصی گرفتم. تعارف و اصرار خانواده را برای ماندن و ناهار خوردن با شرمندگی نپذیرفتم. همگی مرا تا پایین پله‌ها همراهی کردند. آنجا علی اکبر صنعتی مرا متوجه جعبه شیشه‌ای بزرگی کرد که سمت چپ زیر پله‌ها قرار داشت. گفت: «این هم یک پسر دیگر منست.» در درون یک جعبه شیشه‌ای، مقداری گلبرگ صورتی خشک شده (یا کاغذی) ریخته شده بود و عکسی از جوانی 17- 18 ساله. گفت: «در جنگ کشته شد.» بغض و اشک و بهت‌زدگی جایی برای هیچ سخنی نمی‌گذاشت. با احتیاط به صورت خانم و آقای صنعتی نگاه کردم. جز آرامش و متانت چیزی ندیدم. بعدها از خودم پرسیدم آیا این مرگ را پذیرفته‌اند، یا جعبه شیشه‌ای پر از گلبرگ را به جای پسر جوانشان حفظ کرده‌اند. به یاد قصه «زیبای خفته» افتادم. که البته جز جعبه شیشه‌ای هیچ شباهت دیگری با این سوگ ندارد، مگر امید دیرینه دوباره زنده شدن آنکه مرده است.


مادر تنها

از خانه میدان ژاله بیرون آمدم. با این فکر که باید از زندگی این مرد فیلم مستندی ساخت، و او را به دنیا شناساند. و در عین حال با تلاش او برای ادای دین به همه بزرگان و گمنامان که او در آثارش مجسم کرده بود، همراه شد. سال‌ها گذشت و این فکر همچون بسیاری فکرهای دیگر عملی نشد. سه چهار سال پیش در سفری به تهران از میدان توپخانه می‌گذشتم. در نبش خیابان فردوسی چشمم به تابلوی کوچکی خورد با عنوان موزه علی‌اکبر صنعتی. ساختمان هلال احمر بود با گیشه‌ای با یک مرد بلیط فروش و مرد دیگری که کنارش نشسته بود. در هال این ساختمان در جایی به وسعت 50-60 متر مربع مجسمه‌های علی اکبر صنعتی را – آنچه که باقی مانده بود یا ترمیم و بازسازی شده بود - بر زمین میخکوب کرده بودند. بدون هیچ نظمی و نظافتی. همه تپیده درهم و خاک گرفته. از جمع زندانیان و بیکاران، تا چهره لوئی پاستور و نظامی و حافظ. انبوهی ناهمگون. نه توضیحی بر دیواری، نه شرحی از احوال خالق این آثار و البته نه راهنمایی. دلم از غریبی این آثار و قدرناشناسی فرهنگ سالاران کشور گرفت، آن هم نسبت به کسی که همه عمر حق‌شناسِ آگاه و توانای این انسان‌ها بوده است، از گم‌نام و نام‌دار.

از بلیط فروشانِ این به اصطلاح موزه پرسیدم چرا هیچ نورپردازی- فضاسازی یا توضیح و تشریحی برای این مجسمه‌ها صورت نگرفته است. پس از مکثی و نگاهی پرسیدند: «شما از بستگان این آقا هستید؟»

امروز فکر می‌کنم نمایشگاه علی‌اکبر صنعتی، در میدان توپخانه تهران، نبش خیابان فردوسی (طنز و کنایه تصادف را ببینید!) کانون نمایش یکی از خصیصه‌های روانی و فرهنگی ماست. ما فرزندان تاراجیم. تاراج شده و تاراج گریم. طی قرن‌ها خو گرفته‌ایم که چیزی از ما باقی نماند. چندان که فناپذیری را یک کیش و یک ارزش می‌دانیم. از همین رو ارزشی برای آنچه هست قائل نیستیم. وظیفه‌ای برای حفظ آن نمی‌شناسیم و راه را بر آنچه می‌تواند از دل آنچه هست بیرون آید می‌بندیم.

برای ما نیستی طبیعی‌تر از هستی و شدن است. و البته دل کم توقعمان را گاه به بقایا و نشانه‌های تاریخ 2500 ساله و به روایتی 7000 ساله خود خوش می‌کنیم.

نمونه علی اکبر صنعتی در هر کشور غربی موضوع انواع کنفرانس‌ها، پژوهش‌ها و نمایشگاه‌های تطبیقی قرار می‌گرفت و آثارش با هر تکان اجتماعی این چنین یتیم و ویران باقی نمی‌ماند.

افسوس که در گوشه و کنار هستیِ ایران بیشمارند آثار و مواهبی (از نیروی انسانی و فکری گرفته تا جنگل و خاک و فرصت) که یا غبار شده‌اند یا غبار گرفته‌اند و یا در آستانه لغزنده این خطر ایستاده‌اند. باشد که یاد و نام علی اکبر صنعتی از غبار فراموشی در امان بماند.

فرنگیس حبیبی
پاریس، اردیبهشت 85

در همين زمينه:

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/29832

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'ما فرزند تاراجیم، درباره نقاش و مجسمه ساز فقيد علی‌اکبر صنعتی، فرنگيس حبيبي' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016