به خانه می آیم
خسته
درمی گشایی و
شکوفه ولبخندمی روید.
کنار کودکی ات نشسته ای
باعروسکی
امّاحسّی به تومی گوید:
-«شایدغذایت بسوزد.»
کنارت می نشینم
با نیمی ازسنگ و
رعد
ونیمی ازباران و
آفتاب.
برایم
کنارعروسکت
گوشه ای می جویی و
پناهم می دهی.
زن – مادر!
چقدر روحت
چروکیده است
خستگی ات
گمان می کردم
ازراه های پیچاپیچ دنده های من است.
امّا؛
نه؛
تو، درسایه مانده ای.
نگاه کن!
منم،
من
مرد –فرزندت
کودک به دنیا نیامده ی برصلیبت
مریم!
پنجم،دی ماه،یک هزاروسی صدوهشتادوچهار
فشم