(Gespräch mit einem deutschen Hund)
مانند هر روز پشت ميز کار و صندوقم برای دريافتی وجه بليط که در راهرو سالن سخنرانی بزرگی قرار داشت، نشستم. امروز نيز همانند ديگر روزهای معمولی پيشين بود، اما تنها فرقی که با روزهای قبلی داشت، آن بود که در اين روز يک سخنرانی جالب و خارق العاده از طرف نويسنده ای معروف انجام می گرفت.
اگر چه اين سخنرانی حدودا پانزده تا بيست دقيقه ديگر آغاز می شد، ولی مردم هنوز در صف طولانی برای تهيه بليط ورودی ايستاده بودند. اين بدان معنا بود که سالن امروز پر از جمعيت خواهد شد. من کوشش ميکردم هرچه سريعتر بليط ها را درازای دريافت مبلغ ورودی به مردم بدهم، تا اينکه همه آنها نيز بتوانند پيش از آغاز سخنرانی وارد سالن شوند و جای خودرا بيابند. با وصف هيجان زدگی و کار و شلوقی، من مانند هميشه خوشرو و با لبخندی به مراجعين وظيفه ام را انجام می دادم.
نهايتا همه علاقمندان ايستاده در صف بليط ورودی را دريافت کردند و من هم بر پشته صندلی تکيه دادم و نفسی عميق و راحت کشيدم. در های سالن بسته شدند و کار من نيز موقتا پايان يافت. با خوشحالی صندوق را بستم و کتاب رمانم را که همراه داشتم، به دست گرفته و آغاز به خواندن صفحات پايانی آن کردم. در آن لحظه ناگهان در راهرو باز شد و خانمی جوان که لباس شيک و صورتی خوش رنگ به تن و يک کفش پاشنه بلند به پا و يک سبد نسبتا بزرگ دردست داشت و سگش نيز اورا همراهی ميکرد، ازبيرون وارد راهرو شد. سگ هم مانند صاحبش بسيار شيک و با وقار و دوست داشتنی بود.
با ورود آنها، چشم از صفحه رمانم برداشتم و در نگاه اول شيفته طراوت و زيبائی شدم که اين خانم با خود به راهرو آورد و آهسته و آرام به طرف من آمد. درآنحال رمانم را کنار گذاشتم و خودرا آماده خوش آمد گوئی نمودم.
خانم جلو گيشه يا صندوق ايستاد و با لبخندی بسيار زيبا سلامی کرد و سپس کمی بطرف من خم شد و با آوائی روشن و دلچسب، پرسيد: "آيا اينجاست که سخنرانی فلان نويسنده ... انجام می گيرد! يا من اشتباه آمده ام؟" در پاسخ گفتم، بله اينجا است، اشتباه نيآمده ای. در عين حال ياد آوری کردم که، اما چند دقيقه ديگر سخنرانی آغاز می شود و شما بايد کمی عجله کنيد، سالن نيز پر شده. خانم در پاسخ گفت: پس من دقيق به موقع آمده ام. ميدانی، تمام هفته ازخوشحالی در پوست نميگنجيدم و انتظار شنيدن اين سخنرانی را می کشيدم. او بعد از يک مکث کوتاه و نگاهی به همراه وفادارش، گفت: "متأسفانه در اينجا يک مشکل دارم". حرکات صورت و چهره اش کمی تغيير کرد و آن شادابی قبلی، يک حالت التماس مانند بخود گرفت. من با بی صبری نگاهش می کردم که چه انتظاری از من دارد، زيرا متوجه مشکلش نشده بودم. از ايشان پرسيدم، مشکل چيست و ازمن چه ساخته است؟ خانم جوان در ادامه گفت: جريان اين است که من باعلاقه فراوان مايلم اين سخنرانی را گوش کنم. درحقيقت همه کتابهای اين آقای نويسنده را خوانده ام و مدتها ست دنبال يک موقعيتی می گردم که ايشان را از نزديک ببينم و با او آشنا شوم. طبيعی است که نمی خواهم با اين سگم وارد، سالن بشوم، اگر چه او سگ بسيار آرامی است و خوب تربيت شده، اما از آن می ترسم که ازدهام مردم دور و برش او را بترساند و بويژه هنگاميکه حضار کف بزنند، امکان دارد اين سگ را نا آرام کند. منظورم را درک می فرمائيد؟ اخر من نمی خواهم مزاحم ديگر شنوندگان بشوم. برايم ناگوار است، اگر اين سگ سوگلی من ناگهان پارس کند و سر و صدا راه بياندازد. شما متوجه هستيد که چه صحنه ای خواهد شد، آنوقت من از شرم سر افکنده می شوم. منظورم اين است که نمی خواهم برای ديگران ايجاد مزاحمت کنم. آدم می آيد، در يک جمع يا سيميناری شرکت می کند، که بهره ای ببرد، اما مثلا به دليل گريه و سر و صدای بچه ای يا پارس سگی يک جمله هم از سخنرانی نفهمد، اين ديگر خوب نيست.
من با شنيدن حرفهای اين خانم سرم را به علامت تأييد تکان دادم، اما هنوز هم متوجه نشده بودم که چرا او همه اين چيزها را برای من تعريف می کند؟ در اين حال سگش سکوت محض کرده و آرام در کنار پای صاحبش ايستاده بود. عاقبت ايشان پا روی جيگر گذاشت و گفت: در حقيقت می خواستم بپرسم، آيا امکان دارد حدود چهل و پنج دقيقه يا نيم ساعت اين سگ عزيزم را پيش شما بگذارم و شما مواظبش باشيد؟! ".... آنطور که می بينم، اينجا شما خواه نا خواه بيرون از سالن نشسته ايد و من با تمام وجودم می خواهم اين سخنرانی را گوش کنم ...."، او در عين حال با يک نگاه التماس آميز به من خيره شده بود. حقيقتا در آن حالت زبانم بند آمده بود و چيزی نگفتم. اما در افکارم تحليل می کردم. بله، من اينجا بيرون نشسته ام و سگ هم می تواند نزد من بيرون بماند؟! اگر انسان با خودش رو راست باشد، اين را يک توهين بخود ميدانستم. مثل اينکه چيز بهتری برای انجام دادن نبود، مگر اين که نقش نگهداری يک سگ را بعهده بگيرم! ناگفته نماند، از طرفی من خودم زياد شيفته جمال سگ نبودم و چيزی درباره مواظبت از سگ هم نمی دانستم، که چگونه با او می بايستی رفتار کنم. از طرف ديگر نمی خواستم بی ادب باشم و خواهش اين خانم جوان را رد کنم. بالاخره او يک خانم بسيار مهربان و آثار نجابت و ادب در چهره اش نمايان بود. علاوه براين، من طوری شيفته زيبائی غيرقابل وصفش شده بودم که بهيچ وجه نمی توانستم نه! بگويم. بدون آنکه درباره اش زياد فکر کنم، بله را شليک کردم و گفتم: معلومه که می توانيد اينجا بگذاريد! هيچ مشکلی نيست! من مواظبش خواهم بود. اگر چه کوشيدم آن را زياد هم منفی نبينم و بخود می گفتم: چه اشکالی دارد که از يک سگ هم نگهداری کنی؟ اگر او نيز مانند صاحب متمدنش دارای تربيت درستی باشد، در آن حالت هيچ اتفاقی نمی افتد. از همه اينها که بگذريم، من انتخاب ديگری نداشتم که نپذيرم. معمولا در چنين شرايطی نيز، رسم و عرف نيست که تقاضا و خواهش اين گونه افراد محترم را رد کرد.
چهره خانم باز تر و بشاش و بسيار خوشحال شد و بی اختيار گفت: اوه مرسی، بينهايت ممنونم! شما واقعا مهربان هستيد. بايد بگويم که او نيز سگ کاملا آرام و گوش گيری است، در اين باره مطمئن باشيد. او بسيار بی آزار است و هيچ مشکلی هم برايتان بوجود نمی آورد. من هم قول می دهم زياد نمانم، فوقش همان چهل پنج دقيقه، نه بيشتر! در آن هنگام که هنوز بشاشيت چهر اش فرو کش نکرده بود، مجددا باشعف و شوق از من تشکر نمود، کيف پولش را از جيب بيرون کشيد و يک اسکناس را برای پرداخت حق ورودی به من داد. من صندوق را باز کردم و بقيه را که سه يورو بود بطرف او دراز نمودم، اما او با اشاره چشم و ابرو و لب خندی مليح به من حالی کرد که بقيه را نگهدارم و گفت آن نيز برای زحمتی که به شما می دهم! با نگاهی دوستانه به خانم، از او تشکر نمودم و سه يورو را به جای صندوق به جيبم انداختم.
او دستی بر روی موهای نرم سگش کشيد و چرخی خورد و در حالی که به طرف درب سالن می رفت، ناگهان مثل اينکه چيزی بيادش آمده، زود بر گشت و در مقابل سگ آرام و در حال سکوتش ايستاد و از سبدش يک چيزی الوان و چند رنگی بيرون آورد. من کنجناوانه بطرف جلو خم شدم، تا بتوانم ببينم چه چيزی از سبدش بيرون آورده، با تعجب ديدم، يک پتوی قشنگ بچه گانه را در دست دارد. خانم پتو را باز کرد و روی زمين پهن نمود و با دستش آن را صاف کرد و سپس نگاهی به سگش انداخت و در حالی که بطرف درب سالن سخنرانی می رفت، گفت: خوب عزيزم، بشين و خوش باش، تا بعد!
درآن حال من از پشت با نگاهی، تا ورودش به سالن و اينکه به آهستگی در را از داخل بست، او را مشايعت کردم. سپس با شک و ترديدی، از خود پرسيدم، اين چه کاری بود که من کردم؟ چرا پذيرفتم؟ خوب، حالا من تنها با اين سگ در راهرو نشسته ام و سگ کنجکاوانه به من خيره شده. قابل ذکر است، او از بدو ورودش با اين خانم بسيار آرام بود و بعد هم که روی پتو قرار گرفت، تا آن دقايق از جايش دور نشده بود.
رو راست بگويم، من در آن لحظه احساس خوبی نداشتم و نمی دانستم با اين سگ چکار کنم. چون خودم حيوان خانگی ندارم و تاکنون هم خيلی کم باحيوانات اهلی سرو کار پيدا کرده بودم. آيا می بايستی او را بهمان حالت بگدارم و هيچ توجه به او نکنم يا اينکه می بايستی به نحوی اورا سرگرم نمايم؟
درهرحال، يک چند دقيقه ای با توجه خاصی نگاهش کردم. او يک سگ قهوه ای رنگ نه زياد بزرگ و نه زياد کوچک، سرحال و نسبتا زيبا با موهای نرم و چشمان درشت و سياه و تربيت شده و آرام بود و يک قلاده سرخ رنگ بسيار زيبا به گردن داشت و خيلی هم تر تميز بود. بعد از آنکه او نيز کمی مرا ورانداز نمود، عاقبت از نگاه به من نيز سير شد و با وقار ازجايش برخاست و قدم ازروی پتوی زيبائی که برايش پهن شده بود، برداشت. با شامه تيزش اطراف پتو را بوئيد و چندين بار به دور آن و به دورخودش چرخيد و با چنگ کمی گرد و خاک از پتو بلند کرد و نهايتا با خيال آسوده خودرا روی آن انداخت. قبل ازاينکه به دنيای خودش فرو رود، چند بار هم به نشانه رضايت و قانع بودن دمش را جنباند. من او را در زير نظر داشتم که چگونه شاهانه بر روی پتوی براق و قشنگش لم زده بود. برای اينکه درکم از اين چنين حالتی بيشتر شود، با افکار خود کلنجار می رفتم و از خود می پرسيدم، چرا در اين دنيای نا برابر، اين سگ دارای اين پتوی زيبا باشد که بدون دقدقه خود را بر روی آن بياندازد! آيا او نمی توانست مانند همه حيوانات ديگر بر روی زمين دراز بکشد؟ آيا او يک تافته جدا بافته است؟ آيا او ارزش يا حق زياد تری از ديگر حيوانات دارد؟ طرح اين نوع پرسشها، احتمالا از حسادت من نسبت به اين سگ، حکايت ميکرد. زيرا با اطمينان، من در دوران کودکی ام چنين پتوئی نداشتم، بلکه هميشه روی سنگ فرش سرد با اسباب بازی هايم سرگرم بودم. پس برای چه اين سگ بايستی پتو داشته باشد؟ اگر سگهای ديگر اين وضع لوکس را ببينند، چگونه فکر می کنند؟ من مطمئن بودم که حيوانات خانگی ديگر اين چنين وسيله شيک و گرانقيمتی را نداشتند. اين وضع مرا خودبخود به ياد سگهای جهان سوم انداخت که زندگی را در خيابانها و کوچه ها و سر زباله دانها می گذرانند. در واقع سگهای جهان سومی کثيف، مدام گرسنه وناتوان بودند وکسی هم به آنها توجه نمی کرد. دردهکده ها نيز بعضی اوقات، بچه ها با سنگ پرانی آنها را آزار می دادند و در مجموع برای آنها نيز دشوار بود که مرتب به مواد خوراکی دست يابند. تازه از همه اينها بگذريم، نمی توانستند جای گرمی برای خوابيدن هم بيابند. بر خلاف تمام اين مشکلات که سگ جهان سومی با آن رو برو است، در اينجا اين سگ شيک و ظريف با رضايت کامل روی پتوی نرمش لم داده (جلوس کرده) و زندگی واقعی سگان يا همنوعان خودرا هرگز نديده است. ناگهان برای يک لحظه در ميان افکارم، مکثی کردم و به خود گفتم: صبر کن، چه چيزی در مغز تو می گذرد؟ تو سگ جهان سومی را با سگ آلمانی مقايسه می کنيد؟ اينها به هيچ وجه و نسبتی قابل قياس نيستند. به خود گفتم: اصلا چرا اينقدر نسبت به اين سگ منفی فکر می کنم؟ گر چه من اکيدا مخالف داشتن حيوانات خانگی نبوده و نيستم! اما فکر می کنم اين پتو بود که مرا به افکار برتری اين سگ بر سگهای ديگر سوق داد. درهر صورت من براين باور بودم که به آن اندازه به سگی رسيدن، ديگر خيلی زياد است. در حاليکه، اکثريت حيوانات اهلی از اين نوع، چنين زندگی را نمی توانند در خواب هم ببينند. در آن هنگام که پيش خود می گفتم: "در چه دنيای عجيب و غريبی زندگی می کنيم"، ناگهان سگ از جايش بلند شد! کمی يکه خوردم. آيا او افکار مرا خواند وبلند شد که نظر خودش را به من بگويد؟ نا آرام از جايم پريدم و کمی به عقب رفتم. بر عکس تصوراتم، آنگونه نشان می داد، اين حيوان حتا نمی خواست بمن توجه کند. او نخست يک چرخی خورد و در راستای راهرو شروع به قدم زدن کرد. با آرامش خاطر مجددا سر جايم نشستم. در همان حال نگاهم به پتو که جلو ميزم پهن شده بود، ثابت ماند. جدا نمی توانستم اين افکار را از مغزم بيرون کنم که اين پتو نبايد متعلق به يک حيوان باشد! در واقع چه تحول و اتفاقاتی درافکارم بوجود آمد، پس از آن برايم مشکل بود، روی کاغذ پياده کنم. خودم نمی دانم چرا اينجوری شدم و چه چيز در وجودم روان بود! بدون آنکه بدانم چکار می کنم از جايم بلند شدم و رفتم به طرف پتوی نرم. قبل از اينکه به اشتباه عمل خود فکر کنم، جنس پتو را لمس کرده و نهايتا آن را برداشتم و فوری توی کشو ميزم زير صندوق پنهان نمودم. با دلهره و طپش قلب زياد، مجددا برسر جايم برگشتم. واقعا خودم نمی دانستم چه کار عجيب و غريبی انجام می دادم. آيا ديوانه شده بودم؟ با اين اعمال چه خيالی به سرم زده بود؟ کمی فکر کردم و چند لحظه بعد خواستم پتو را مجددا سر جايش بياندازم، که در اين حال، سگ از قدم زدن بر گشت و نخست به طرف من آمد. او را زير نظر داشتم که نگاهی به جلو ميزم کرد. هنگام بر گشت به سر جايش کمی آهسته تر شد و به محض رسيدن به آنجا که قبلا پتوی قشنگش پهن بود، يک چند لحظه ای ميخ کوب شد و به زمين سرد و خالی نگاه کرد. من در پوستم نمی گنجيدم و منتظر بودم، ببينم بعد از آن، چه اتفاقی می افتد؟ آيا او روی زمين کثيف و سرد می نشيند يا دراز خواهد کشيد؟! سگ چند دقيقه ی ديگر ايستاده معطل ماند، سپس سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت. همانند يک دوربين عکاسی نگاهش به چشمان من تنظيم شده بود و با دقت می کوشيد درون مرا ببيند! من واقعا ترس برم داشت! هرگز چنين ارتباط چشم در چشمی با يک حيوان نداشتم و صادقانه بايد گفت: برايم غير طبيعی و هولناک بود! در هرصورت منهم نگاهم را از او بر نداشتم و زاغ به او نگاه می کردم. چهره ام در مقابل چشمان نافذ و گويای بسياری از سخنان او تغيير می کرد. در آن حالت احساس عجيب و غريبی می کردم. گويا او می خواست با من حرف بزند؛ او می خواست يک چيزی را به من بگويد! من از قوه جاذبه اش کاملا به هيجان آمده بودم و در اعماق چشمانش فرو رفتم. آنها پر از واژه هائی بودند که احتمالا می بايستی به من گفته شوند. ناگهان - بدون آنکه من واقعيت را ديده باشم – سگ رو به من کرد و گفت: "آی مرد! بله منظورم توئی! چرا پتوی مرا برداشتی؟" حقيقتا در مقابل اين پرسش، همانند فلجين بی حس شدم. پيش خود گفتم: آيا اين سگ هم اکنون واقعا با من حرف زد يا اينکه فقط در رؤيا تصورش را می کردم که او حرف می زند؟! من کوشيدم مجددا کمی سر خود بيايم و می خواستم صورتم را از او بچرخانم، اما يک نيروئی مرا مصرا به طرف نگاه هايش جذب می کرد واين نيروی چشمان نافذ و پراز گفتنی های او بود! من در واقع کاملا خلع سلاح شده بودم و به چشمان او می نگريستم و مطالب آن را در خيال می خواندم. او با آن نگاه به من می گفت: "چرا اين کار را کردی؟ من فقط می خواستم خيلی کوتاه چند قدمی راه بروم! من که به تو بدی نکردم! به علاوه تو را هنوز هم نمی شناسم! فکر می کنم، تو هم مرا نمی شناسی. احتمالا و شايد فقط صاحبم را بشناسی که او نيز نسبت به تو، بسيار مهربان بود. او از تو خواهش کرد که من خيلی کوتاه اينجا بمانم. فقط ۴۵ دقيق. اينکه زمان طولانی بنظر نمی رسد. و اگرخوب هم به خاطر بياورم تو برای قبول اين زحمت، سه يورو نيز دريافت کردی! تو که اينکار را مجانی انجام نمی دهيد". سگ چشم از چشمانم بر نمی داشت. در مقابل اين منطق، هيچ عکس العملی نميتوانستم نشان دهم و درواقع هيچی هم نمی دانستم، در پاسخ به اين پرسشهای درست بگويم. در عوض، از خود می پرسيدم که آيا تمام اين گفتگوها در افکارم انجام می گرفت؟ آيا اين شيوه گفتگو را من در تصوراتم بهم وصل می کردم؟ آيا اينها غير منطقی نيست، که درخلال گفتگوی با خود، به دنبال پاسخی بگردم؟ ديگر نمی توانستم روشن و بی غش بيانديشم. اگر واقعا خودم با خودم حرف می زدم، پس چرا خودم به خودم حمله می کنم (پس چرا خودم يخه خودم را می گيرم)؟ ناگهان افکارم با صدای سگ بهم ريخت، او مجدد گفت: "ٌمی دانيد، من يک سگ آلمانی هستم! لذا نمی توانم روی زمين سخت و سرد بنشينم. به پتو و جای نرم عادت کرده ام. نمی دانم تو چگونه فکر می کنيد، اما بايد بدانيد، من سگ ول گرد و خيابانی نيستم، يک خصوصياتی برای خود دارم! البته اگر می خواستم، می توانستم اکنون تو را گاز بگيرم، برای اين که تو غير انسانی با من رفتار می کنيد! اما من بشخص اين چين کاری را نمی کنم و گازت نمی گيرم، زيرا من يک سگ آلمانی متمدن هستم!" نگاه های اين سگ مرا ول نمی کرد، او به سخنش ادامه داد: "می دانی، از آن اول که تو را ديدم، فکر کردم: اين ديگر چه نوع آدمی است؟ تو يک جوری مضحک و عجيب غريب به من نگاه می کردی. فکر می کردم که تو تاکنون اصلا سگی را نديده ای و حالا غافلگير شده بوديد. بعد از چند دقيقه مجددا اين قضيه فراموشم شد. آن فقط نگاهی يک لحظه ای بود. اما اکنون اين رفتار تو برايم يک معما شده است.
من واقعا نمی فهمم! کسی که مرا نمی شناسد و من نسبت به او بی ادبی نکرده ام و هيچ دردسر و مشکلی نيز برايش بوجود نيآورده ام، مثلا گازش نگرفته و پارس هم نمی کنم، اما اين چنين فردی پتوی مرا بر داشته و پنهان کرده. آخر چرا؟ من چه کاری عليه تو انجام داده ام؟" در مقابل اين پرسشهای سگ، واقعا شکه شده بودم. آيا اين تصورات واقعی است و جريان دارد؟! اگر اين سگ با من واقعا صحبت می کرد، چه چيزهائی غير اينها می توانست به من بگويد؟ و من چه کرده بودم؟ و اصلا چرا چنين تصوراتی؟ تمام اين مشکلات را پتو بوجود آورد، اگر من پتوی اورا بر نمی داشتم، همه چيز روبراه می بود و چنين مشکلی در افکارم بوجود نمی آمد! در اين حالت احساس تقصير و گناه می کردم. بله، واقعا من خطاکار بودم و نمی توانستم چشمانم را از ديدن چهره اين حيوان بردارم. او بطور نافذی به من نگاه می کرد و بعداز چند لحظه ای گفت: "اين جور نشان می دهد که تو مال اين کشور نيستيد. تو گويا خارجی باشيد، درسته؟ می دانيد، من هيچ مشکلی با خارجيها نداشته ام. و درحقيقت هيچ مشکلی هم با آنها ندارم! تا کنون با هرانسانی، فرق نمی کند چه مليتی دارد، زندگی مسالمت آميز و بی استحکاک داشته ام، بدون آنکه کسی به من حمله کرده باشد يا ضربه ای به من زده باشد! اما اکنون با تو روبرو می شوم! و تو با من اين گونه بد رفتاری می کنی و هيچ ارزشی برايم قايل نيستی! متمنی است توجه کن، من اکنون بايد يک مطلبی را برايت توضيح دهم: اگر تو با ملت متمدن و يا فرهنگ ديگری ارتباط پيدا می کنيد، بدون شک در آن فرهنگ و سر زمين يک نظم اجتماعی ويژه وجود دارد که تو بايد به آن عمل نمائيد! يکی از آنها، ضرورتا رعايت احترام اوليه و رفتار با مردم آن فرهنگ و کشور است. تو اينجا در کشور من هستيد! ما با هم در اين کشور زندگی می کنيم و من اصلا هيچ اشکالی در آن نمی بينم و هيچ پيش داوری هم نسبت به رنگ پوست و يا مليت ديگری ندارم. اينها برای من زياد مهم نيستند. من هيچ علاقه ای نيز به اين نوع فرق گذاشتنها ندارم. آنچه که ميتوانم بگويم آنست که: فکرهايت را بکن و بدان که تو اکنون به من چه کرده ای وچگونه با من رفتار نموده ايد! قضاوت را به خودت می سپارم که تو قدم بعدی را چگونه بر داريد! روی آن با دقت فکر کن! من نه تورا گاز می گيرم و نه پارس می کنم. بالاخره من يک سگ آلمانی هستم! اما کوشش کن برای يک بار هم شده به خاطر بياور، که ما چه دنيائی خواهيم داشت، اگر با همه انسانها و حيوانات اين گونه رفتار شود!" او با اين جملات سخنانش را به پايان برد، نگاهش را به زمين خيره کرد و سرش را تکان داد. سپس چرخی خورد و مجددا در راهرو آغاز به قدم زدن نمود.
من نمی دانستم چکار بايد بکنم. واقعا هنوز زير تأثير شکی بودم که هم اکنون مرا در خود گرفته بود. هيچ نتوانستم تصورش را بنمايم، که يک سگ با من گفتگو می کرد! آنهم با اين شيوه متمدنانه و با اين واژه های برجسته! آنچه که او گفت قدرت فکر کردن را از من گرفته بود! چه عمل زشتی انجام داده بودم؟ چرا اين پتو را بر داشتم؟ چه چيزی با اين کار می خواستم به دست آورم؟ (يا به چه هدفی می خواستم برسم؟) اين عمل زشت من از کجا سر چشمه گرفت؟ اين سگ که هيچ آزاری به من نرسانده بود! اين پتو متعلق به او بود، من هيچ حقی نداشتم آن را بردارم! برداشتن و پنهان کردن آن يک عمل غير منصفانه بود که اين سگ را در اين موقعيت ناخوش آيند قرار داد! من واقعا شرمنده شدم و پيش خود خجالت می کشيدم برای آنچه که انجام داده بودم. احساس بدی به من دست داده بود. با يک حس تقصير و گناه کشو ميز را باز کردم و پتو را از آن بيرون آوردم. پتو همان زيبائی گيرا را داشت و من آن را آرام بر سر جای قبليش پهن کردم و از اين کار بر داشتن و پنهان کردن پتو نادم و پشيمان بودم. می خواستم اين عمل زشت را به نحوی مجددا جبران کنم، اما نمی دانستم چگونه! بعد از چند دقيقه سگ، بازهم برگشت و آهسته بطرف من آمد. او پتويش را دوباره سر جايش ديد که پهن شده است. با خوشحالی دمش را جنباند و رفت روی آن، اطرافش را بو کشيد و چند چرخ دور پتو خورد و با پنجه هايش کمی گرد و خاک از آن بلند کرد و عاقبت باخوش حالی و رضايت روی آن لم داد. من کمی احساس سبکی کردم و در عالم خيال می خواستم به سر جايم برگردم که درباره اين رفتار زشت خودم کمی فکر کنم، در اينحال سگ مجددا سرش را بلند کرد. کنجکاوانه به او خيره شدم که در آن لحظه يک شعله شادی در چشمانش را ديدم. من به عمق نگاه او فرو رفتم و باز هم بيش از هزار واژه گفتنی در چشمان سياه و براق او مشاهده کردم که با بی صبری انتظار گوش شنوائی را می کشيدند.
اصل داستان با تيتر فوق به زبان آلمانيست که دوست و هموطنم، هوشنگ واحدی خالق آنست.
دکتر گلمراد مرادی - هايدلبرگ پنجم ژوئيه (يولی) ۲۰۰۶
[email protected]
خالق اين داستان می گفت: يکی از آشنايان آن را به آلمانی خواند. بنظر او، شخصيت يک خارجی دراين داستان زياد پائين آورده شده. درپاسخ به ايشان گفته است: "من می دانم که اکثر اروپائی ها و به ويژه آلمانی ها رويه خوبی با خارجی های غير اروپائی ندارند و من اين روش را شديدا محکوم می کنم. آيا ما از خود پرسيده ايم، خودمان چطور؟ آيا همه ما بی عيب و نقصيم و فقط آنهايند که بد هستند؟! در واقع بعضی از ما می کوشيم با بد جلوه دادن ديگران خورده شيشه های خودمان را پنهان کنيم، مگر اين طور نيست؟! آيا بعضی از ما خارجی ها به حق يا نا حق اين گونه نمی انديشيم و همانند قهرمان اين داستان فکر نمی کنيم؟" بهر حال داستان به نظر من، رويه های متفاوت و قابل بحثی دارد و بهمين دليل من آن را ترجمه کرده ام. مترجم