مزدک علی نظری - در گزارشم برای مجله، نوشتم: «پاييز طلايی از راه می رسد و در يکی از روزهای ميانی همين مهرماه، ششمين سال بی فروغی آغاز می شود. سيزدهم مهر ۱۳۸۰ بود که «فريدون فروغی» در خانه پدری اش واقع در محله تهرانپارس، جان سپرد...»
از نوشته ام راضی نيستم؛ اطلاعاتم کهنه است، حرف هايم تکراری است. سعی می کنم نگاهی متفاوت داشته باشم، از حاشيه های مرگش می نويسم. اينطوری خودم را گول می زنم که مطلبم خوب است و به خودم حق می دهم که: مگر درباره يک هنرمند مرده چه چيز تازه ای می شود نوشت؟ چه خبر جديدی درباره اش وجود دارد؟
حالا اما قضيه فرق کرده؛ بعد از گذراندن يک روز خاطره انگيز با يک دوست، همه چيز در ذهنم تازه شده، خبرهايم هم بکر و دست اول اند...
***
«آرش قاسمی» پيش از آنکه وکيل خانواده مرحوم فروغی باشد، يک هوادار پروپاقرص فريدون است. همان معدود خبرهايی که در اين پنج سال بعد از مرگ خواننده سبيلو منتشر شده يا جمع کردن دوستان و دوستداران فعال فريدون دورهم، به همت و سعی او صورت گرفته. مثلاً اگر تلاش و پی گيری قاسمی نبود، شايد هيچوقت دو آهنگ «وقت گريه» (با نام صحيح: غم رو غم) و «طناب غم» پيدا نمی شدند؛ دو ترانه ای که با صدای فريدون ضبط شده اما سال ها (از دهه چهل) در آرشيو شخصی آهنگساز مرحوم قراملکی مانده و منتشر نشده بودند. يا همان مهمانی های گاه به گاهی که ترتيب می دهد و علاوه بر خانواده فروغی، بروبچه هايی که هرکدام به نوعی کاری برای فريدون کرده اند را کنار هم جمع می کند؛ يکی خواننده است، يکی نوازنده، ديگری صدابردار استوديوی موسيقی، آن يکی عکاس يا روزنامه چی، و حتی هواداران پرشور و...
من هم به واسطه نوشته هايم درباره فروغی، خصوصاً ويژه نامه ای که با حمايت «فرهاد جعفری» در مجله «يک هفتم» درآوردم، با کمال افتخار در اين حلقه جا دارم. درباره ويژه نامه يک هفتم، بد نيست اين را بدانيد که نوشته ها و اطلاعات موجود در آن خوراک خوبی برای کتاب سازها از آب درآمد؛ اول نشر ثالث بود که جوانکی بدون اطلاع ناشر، ۷۰-۸۰ درصد کتابش را از مطالب آن مجله قاپيد و مضحک اين که روی جلد تبليغ کرده بود: «با مقدمه ای از استاد تورج شعبانخانی» درحالی که آن مقدمه در حقيقت يادداشت اين خواننده و آهنگساز قديمی برای مجله ما بود که در آن دست برده و فقط دو خط به ابتدايش افزوده بودند!
اما افتضاح بزرگ تر را «نشر قطره» و جناب استاد دهباشی با کتاب «يادنامه فريدون فروغی» رقم زدند؛ اين يکی صددرصد، از مطالب نشريات تشکيل شده و ناشر محترم حتی زحمت افزودن مطلبی، مقدمه ای، توضيحی، چيزی را به خود نداده بود! در نمايشگاه کتاب سال پيش، از مسئول غرفه قطره در اينباره سوال کردم. طرف خودش هم اظهار ناراحتی کرد و گفت که می داند اين کار سرقت ادبی و کتاب سازی است. حتی اصرار کرد نامه اعتراض آميزی به مديريت انتشاراتی شان بنويسم. اما شگفتی من زمانی بود که گفتند کتاب به کوشش (!) جناب دهباشی و توسط يکی از اقوام جوانش گردآوری شده. روزگار را ببينيد که ناشر کتاب های دانشگاهی آدم، سارق کارهايت می شود و روشنفکر مملکت، بانی اين اتفاق!
***
آرش قاسمی را پيدا نکردم؛ در سفر بود و نشد که از او چيز تازه ای برای گزارش سالگرد امسال فروغی بگيرم. تا اينکه خودش تماس گرفت و قرار ملاقاتی گذاشتيم. چند دقيقه ای در دفتر مجله صحبت کرديم و بعد برای نهار بيرون رفتيم، جايی در خيابان گاندی که بعدش هم برای ادامه گپ، کافه شوکا بهترين جا بود...
سيل کلمات انگار تمامی نداشت. هر دو حرف های زيادی برای گفتن داشتيم، خصوصاً آرش که دست پر آمده بود؛ چيزهايی که شگفتی، تنها کلامی ست که می توان با آن حال من را بعد از شنيدن شان وصف کرد. او اطلاعاتی به من داد که نمی توانستم هذم شان کنم. گفتم: «باور نمی کنم!» آرش خنديد، تلخ و خسته.
او در ادامه جست وجوهايش چيزهايی کشف کرده که اگر واقعيت داشته باشند، می شود گفت تاريخ موزيک پاپ ايران دگرگون می شود و بايد از نو، دوباره نوشته شود. چيزهايی که آرش می گويد موجودند و وقتی اين را می گويد، حتماً راست است. او يک هوادار متعصب فريدون است اما پيش از آن، يک جوان عاقل و البته مرد قانون (وکيل)ی است که بعيد است بدون پشتوانه، حرفی بزند. مثل قضيه آن دو آهنگی که گفت پيدا کرده است و بعد بخش هايی از آن ها را در يکی – دو برنامه پخش کرد و همه شنيدند و باور کردند.
اما اين يافته های تازه چه هستند؟
***
ناشناسی از راه می رسد، خسته و غبار جاده بر تن. مکان: بيابان های اطراف اشتهارد کرج، نزديک روستای غرغرک، کنار مزار فريدون فروغی. لهجه اش سوار کلمات بريده بريده ای که ميان هق هق گريه می گويد، بوی شمال می دهد. پرس و جوی آرش به اين نتيجه می رسد که او دوست نزديک فريدون بوده و خواننده خاموش پيش از مرگش امانت های مهمی را به او سپرده است؛ جعبه ای پر از «ريل» های قديمی که در حقيقت کارهای منتشر نشده فروغی هستند، ترانه هايی که در دوره اختناق سياسی دهه پنجاه و ممنوع الکار شدن او ضبط شده اند. گويا ماجرا اينطور بوده که چون ممنوعيت صدای فريدون زمان مشخصی نداشته و رسماً اعلام نشده بوده، کارهای متعددی به او داده می شده تا بخواند. ترانه ها اجرا و ضبط می شدند ولی اجازه انتشار پيدا نمی کردند.
نکته جالب و بخش شگفت و غيرقابل باور اينکه: تمام اين ترانه ها، آثار شناخته شده ايست که با صدای خوانندگان ديگر شنيده ايم شان. ترانه های موفق و نوستالژيکی که هرکدام از بهترين کارهای خوانندگان خود به حساب می آيند و سهم عمده ای در شهرت و محبوبيت اين هنرمندان داشته اند؛ چند کار خوب با صدای گوگوش (مثلاً: دو پنجره)، حدود ۱۰ تا ۱۲ ترانه داريوش (مثلاً: برادر جان) و حتی چند کار فرهاد که به گفته قاسمی «جمعه» مهم ترين شان است و...
***
اين ادعا آنقدر غير عادی و وسعتش آنقدر گسترده است که نمی شود به سادگی آن را پذيرفت. دلايل و حدس و گمان های بسياری دراينباره مطرح است:
۱. رد اين خبر:
الف) چرا تا به حال کسی در مورد اين قضيه حرفی نزده است؟
جواب: تاييد. فقط يک بار فريدون فروغی در تک مصاحبه مفصلی که پس از انقلاب داشت، وقتی در مورد ترانه هايی که برای فيلم های سينمايی خوانده صحبت می کرد، به ترانه «جنگل» اشاره کرده و گفته بود که قرار بوده اين ترانه با صدای او پخش شود. جنگل با شعری از ايرج جنتی عطايی، توسط داريوش اقبالی اجرا شد.
ب) يعنی بين اين خواننده ها، يک مرد پيدا نشده که به اين نکته اشاره کند؟!
جواب: مخالف. برخلاف امروز، آن وقت ها خوانندگان تاثير زيادی در روند اوليه توليد آثار نداشتند. يعنی شکل گيری يک آهنگ و پايه کار ابتدا در دست ديگران (ترانه سرا و آهنگساز) بود و بعد نوبت نقش خواننده می رسيد. بنابراين طبيعی است که خود خواننده ها حتی کمترين خبری از قضيه نداشته باشند.
ج) چرا فروغی هيچوقت در صدد انتشار اين آثار برنيامده بود؟
جواب: مخالف. فريدون بارها اعلام کرده بود کارهای بسياری دارد که به دليل عدم صدور مجوز صدايش، منتشر نشده باقی مانده اند. او هميشه آرزو داشت اجازه فعاليت دوباره اش در ايران صادر شود و حتی به همين دليل، رنج و افت خواندن در رستوران هتلی در کيش را به جان خريد اما حاضر نشد با وجود پيشنهادهای بسيار، وطنش را ترک کند. حيف که اين تعصب او بی فايده بود و هرگز (حتی حالا که چند ساليست مرده است) صدای او مجاز شناخته نشد! ضمناً او آنقدر غرور هنری داشت که کلاس کارش به اين حرف ها نخورد و نگويد: اين کار مال من بودها!
د) وقتی آن دو کار قديمی پيدا شدند «يغما گلرويی» عنوان کرد که تقليد صدای فريدون و ضبط يک ترانه، کار آسانی است! البته بعد معلوم شد او تند رفته و اشتباه کرده. اما از کجا معلوم که اينبار اين اتفاق نيفتاده است؟
جواب: مخالف. به گفته قاسمی، اين کارها روی ريل های قديمی هستند و به روش های مرسوم آن زمان ضبط شدند که قابل تشخيص است. ضمناً صدای فروغی آنقدر منحصربه فرد و خاص است که دانستن اصل يا قلب بودن اين کارها نياز به کارشناسی چندانی ندارد.
ه) ممکن نيست که فروغی اين کارها را بعد از خوانده شدن توسط ديگران، ضبط کرده باشد؟
جواب: احتمال می رود. اما سوال اينجاست که چرا؟ او چه دليلی برای اين کار داشته است؟ علاقه اش به اين آثار؟ صرف علاقه نمی تواند باعث شود او اين ترانه ها را در استوديو ضبط کرده و وقت و هزينه زيادی هم صرف کند. ضمناً در آن دوره قحطی ترانه و ملودی خوب نبوده که خواننده ها مثل الان آثار ديگران را بخوانند!
۲. قبول خبر:
الف) فريدون در دوره خاصی ممنوع الفعاليت شد که در اوج شهرت و محبوبيت بود. ضمناً جو انقلابی آن روزگار صدای او را بيشتر از ديگر صداها می طلبيد. بنابراين طبيعی بوده که همه ترانه سراها و آهنگسازان دوست داشتند کارهايشان توسط او اجرا شود.
جواب: تاييد. اما انتساب بخش بزرگی از آثار ماندگار آن دوره زمانی خاص به فروغی، جای شک و ترديد دارد.
ب) فريدون از تقليد بيزار بوده و از زمانی که ديگر آثار غربی را اجرا نکرده و شروع به خواندن ترانه های فارسی می کند، چيزی از کارهای ديگران در آثارش ديده نمی شود. درحالی که معمولاً خوانندگان کارهای يکديگر را هم اجرا می کنند. ضمناً همانطور که گفته شد، او دليلی برای صرف وقت و هزينه برای ضبط اين کارها نداشته.
ج) وقتی دوره ممنوعيت کاری او پايان يافت، هيچ ترانه تازه ای با صدای او منتشر نشد. درحالی که او قطعاً بيکار ننشسته و بايد در اين دوره کارهای زيادی کرده باشد که ما نشنيده ايم. فعاليت دوباره فريدون با انقلاب مصادف شد که کارهای اين دوره، مشخصاً خاص زمان خودشانند و نمی شود به دوره ممنوعيت صدايش نسبت شان داد.
جواب: تاييد. هرچند نمی شود به اين حدس و گمان ها استناد کرد.
***
اين حرف ها را بگذاريد کنار. فريدون فروغی آنقدر بزرگ و محبوب هست که بدون اين ترانه های تازه پيدا شده هم باز دوستش داشته باشيم. مگر در تمام اين سال ها که عزيز بود و نسل به نسل ترانه هايش را عاشقانه گوش می کرديم، اين بحث و گفتگوها بود؟
آن عصر پاييزی با تمام شگفتی ها و تعجب و ترديدهايش، يک پايان خوش داشت؛ آرش چند آهنگ برايم گذاشت که از شنيدن شان خيلی لذت بردم. مثلاً «ماهی خسته» که فريدون با دو خواننده ديگر اجرا کرده بود، يک زن و يک مرد. اما بيشتر از همه «غم رو غم» يا همان وقت گريه را دوست داشتم، که چند بار با هم شنيديم، همينطور توی اتوبان های تهران بی هدف می رفتيم و دل داده بوديم به هق هق های فريدون. می خواند: «تاکی بايد چشمامو هم بزارم، تاکی بايد غمو رو غم بزارم...»
او می خواند و ما سکوت کرده بوديم...