سه شنبه 2 آبان 1385

از جمله رفتگان این راه دراز، داستانی از مهدی یحیوی

"به گمانم او افسونگری است از سرزمین افسانه یا پری زادی از عالم غیب... سخنانی می گوید که کس نشنیده و رازها می داند که هیچ ابولبشری نیاموخته... گاهی شاگرد بچگان را به خود جمع می سازد و از ارابه های پرنده و آدم های آهنی برایشان قصه می گوید، گاه با کهن سالگان سر بسر می شود و از ایشان حکایت ایام می پرسد."

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

نخستین بار که آن غریبه را دیدم پشت دروازهء نیشابور بود. صبحگاهان پای دیوار قلعه ایستاده بود و با چشمانی کاوشگر تیغ آفتاب را می نگریست تافته بر لب دندانه، و از بن دندان خاربن ها روییده بود قطره های شبنم بر آن تابان.
جوانی بود ریز نقش و بلند اندام با زلفانی پیچ در پیچ و چهره ای دلنشین. خورجین سیاهی بر شانه داشت وچیزی از ظاهر او با آن پوشش غریب و لهجهء بیگانه به ساکنان این دیار نمی مانست. مرا که دید خنده ای بر رخسارش شکفت و ملتمسانه پرسید: ببخشید آقا شهر نیشابور همین جا است؟ گفتم: بله درست آمده ای. گفت: من را به شهر راه نمی دهند. اگر اجازه دهید می خواهم با شما همراه گردم. گفتم: بسیار خوب دنبال من بیا.
وقتی از چهارطاق پاسدارخانه گذشتیم پرسیدم: در این شهر به دنبال کسب و کار هستی یا به دیدار آشنایی آمده ای؟ کمی این پا و آن پا کرد و گفت: به تماشای کوزه های نیشابور آمده ام. وصف سفالگری و صنعت مینای این دیاربسیار شنیده ام. آنگاه از من سراغ کارگاه کوزه گری را گرفت. بدرستی ندانستم که منظور او کدام کارگاه کوزه گری است اما خواهش وی بسیار ساده بود. پس او را از کوچه باغی بردم که نهر آبی در آن روان بود و شاخ درختان سبز از دو سو بر آن سایه می افکند. چون به دو راهه ای رسیدیم ایستادم و گفتم: اینت راه کوزه سرا، تو از این سو برو که نهر آب در آن روان است و من از آن سمت که سایه ها در آن امتداد می یابند. مرا دیگر به همراهی تو مجالی نیست که جمعی به دیوان خانه انتظارم را می کشند و باید زودتر خود را به آنجا برسانم.
نگاهی نا باورانه به من انداخت و خیره به انتهای کوچه نگریست که در آن جوی آب بی اعتنا در پس دیواری می پیچید. اول مرداد ماه جلالی بود و شاخه اشجار از بر دیوارها سر فروافکنده؛ پس سیبی از شاخی بر گرفتم و در آب افکندم، آنگاه با اشاره به او گفتم: به دنبال این سیب سرخ برو که خود بدان مقصد که در پی آنی تو را خواهد رسانید. سری به ناخوشنودی جنباند و شتابان دویدن گرفت. اما هنوز چند گامی دور نشده بود که ایستاد و با چشمانی پرسان سر به سوی من گرداند. با اشاره دست گفتم: برو برو... چه جای درنگ که این آب روان خود به کارگاه کوزه گران می ریزد. اینان مردمانی غریبه نوازند و به تو چاشت و بالاپوش خواهند داد. اگر از شناسای تو پرسیدند بگو امیر مسعود مرا فرستاده، مسعود سعد راوی کاتب دیوان دستوری.
***
دیگر بار به محضر درس حکیم عمر خیام بود که آن مسافر غریب را دیدم. در جمع کمال جمله اصحاب گرد بودند و حکیم در باب گردش کواکب و هیئت بطلمیوس سخن می راند. استاد در میانه درس همچنان که شیوه اوست سخن را گاه به لحن پرسشی در می آورد و خیره به چشم حاضران می نگریست. در چنین محیط فضل و آداب کمتر کسی را مجال مجادله با او بود، اما آن روز جوان تازه وارد بی پروا لب به سخن می گشود و نکته ها می گفت چنان تازه و نغز که همگان را شگفت زده و خیام را ناشکیبا می ساخت.
یک بار که صحبت از اوج و حضیض آفتاب شد و تحول فصول، وی سبب آن را گردی زمین وکژی محور آن برشمرد، و چون سخن به مدار مرجوعی سیارات رسید وی گفتار غریبی به میان آورد در این معنا که خورشید در میان کواکب ثابت است و زمین چون سیاره ای به گرد آن می چرخد. بر جبر و مقابله خیام نکته ها افزود و در محاسبه مدارهای فلکی از اصطلاحاتی نام برد همچون دیفرانسیل و انتگرال که کس نشنیده و نخوانده بود.
این مفاضلات چنان مایه حیرت استاد شد که دفتر ببست و خود در حیرت فرو شد آنچنان که ماه در خسوف؛ و چون سر برآورد رو به تازه وارد نمود و گفت: این ها که می گویی علم روزگار ما نیست ای جوان. تو از کدام دیار می آیی و هیات و حساب در کدام مکتب آموخته ای؟
غریبه که از این پرسش غافلگیر می نمود گفت که از شهری می آید بنام تهران و این مقدمات در آن دیار همگان به خردسالی می آموزند اندر دبستان. خیام خندید و جمله با او خندیدند. هیچ کس اسم چنین شهری نشنیده بود و کس سراغ نداشت جایی را که در آن همگان به خردسالی به دبستان شوند و هندسه و حساب بیاموزند.
کلاس درس که پایان یافت حکیم شوریده حال از حجره بیرون شد و خیل اصحاب جمله پراکندند. من نیزچون به صحن مدرسه در آمدم جوان را دیدم پای حوض سنگی ایستاده یکه و تنها، و خیره به ساعت آفتاب می نگریست که سایه تیغک آن مدرجات صفحه مسکون را به شتاب در می نوشت. در این حالت هر که از طلاب و مدرسین از آن نزدیکی می گذشت به نگاهی ظن آلود او را می نگریست و پچ پچ کنان از کنارش رد می شد. من اما به او نزدیک شدم و به خوشرویی سلامش گفتم. لبخند زنان به سویم آمد و دست راستش را نمی دانم به چه مقصودی پیش آورد. اما چون واکنشی از من ندید به شتاب آن را پس کشید.
از او پرسیدم به نظامیه و مکتب خیام راه چگونه یافتی؟ گفت: "شیخ شهاب الدین نقشبند"، کدخدای آن کوزه سرا که مرا بدان ره نمودی رسم مهمان نوازی بر من تمام کرد و شاگرد خود "هومان دادبه" را با من همراه ساخت تا دیدنی های شهر نشانم دهد و راه مکتب خیام به من بنمایاند. گفتم پس اینک هم او را بر کنار این آب به انتظار ایستاده ای؟ گفت نه، میعاد ما به وقت ظهر است پای سرو کهن در میدانگاه ارگ که من راه آن به درستی نمی دانم. گفتم بخت با تو یار است که من هم به همان سو رهسپارم و تا هنگام نماز می توانم با تو همراه گردم.
***
در راه پرسیدم این شهر نیشابور و مردمان آن را چگونه یافتی؟ گفتا همه از آبادانی و ادب فزون از گمان من است و خویشتن در آن چنان آشنا یافته ام که گویی هزار سال در این ملک زیسته ام.
راه ما از میان بازار شهر بود که در آن صنعتگران به کار روزانه مشغول بودند و پیشه وران به داد و ستد. در این میان او پیوسته سر به اینسو و آنسو می گرداند و درهر گذری از کسب و کار مردمان جویا می شد. در چارسوی صحافان به کتب خطی مشتاق گردید و از دیدن نوشته های ابوریحان و فارابی بر طبق وراقان به شگفت آمد. پرسیدم مگر اینها در شهر شما یافت نمی شود؟ گفت نه، در شهر ما خروارها کتاب چاپی موجود است به دکه کتاب فروشان و بیشترشان ترجمه آثار خارجی است. دیگر ما قرن هاست که خوارزمی و پورسینا نداریم و اگر هم کسی بدان مقام رسد خود به دیار خارج هجرت نماید.
به راستهء فلزکاران دیگر بار به تماشا درنگ کرد و در ظرایف کار مسگران و ضرب و دم چلنگران خیره ماند. پرسیدم این گونه صنایع در شهر شما یافت می نشود؟ گفت آری شود اما در کارخانه های ذوب آهن و نورد مس که در آن ها کارگران به کار بگماشته اند کرورکرور که خود به صورت جمع باشند و به معنا پراکنده.
سرانجام ازقیصریه به سرای عطاران رسیدیم. در آنجا وی مسحور عطر و بوی گیاهان بود و مجذوب سر و سیمای طبیبان، که ناگهان ُقلتشنی سقلمه زنان از پیشمان در آمد با جوالی بر پشت، و کوهی علف صحرایی میان دکان عطاری خالی کرد. با دیدن او جوانک بیمناک خود را به من رسانید و بیخ گوشم گفت: زینهار این مغول این زمان به شهر شما به چه کار است؟ گفتم مغول کدام باشد، او تاتاری بیابانگرد است که برای فروش گیاهان کوهی به شهر آمده، اینان مردمانی بی آزارند و کس ایشان را در شهر به چیزی نگیرد. او سری به تاسف جنباند و گفت: هیهات، امروز کس ایشان به چیزی نگیرد و فردا اینان همه چیز از همه کس بستانند و سگ و گربه ای به همه شهر زنده نگذارند. پرسیدم این پندار آشفته تو را از کجا ست که ما را دشمن از مغرب زمین باشد با صلیبی که دین و آیین ما را به جنگ همی خواند. گفت خود دشمن به خطا گرفته اید که صلیبیان آیین خرد را جستجو کنند دراین سرزمین که تخم خرد در آن به بار نشسته، لیکن آن قوم صحراگرد با آیین شمنی از مشرق برسند و این خاک با سم اسبان بکوبند و تخم درویشی در آن بارور گردانند.
***
همچنان به گفت و شنود می شدیم تا به میدان ارگ درآمدیم که دورادور آن را بناهای آباد و عمارات دیوانی در بر گرفته بود. آفتاب به خط الراس نزدیک می شد و من دلواپس نماز ظهر بودم. در این هنگام او دامن من رها کرد و بی اختیار بسوی جماعتی رفت که گرد دسته ای لعبت باز حلقه زده بودند. اینان لولیان دوره گردی بودند که با نمایش و اطوار مایه سرگرمی مردم می شدند و به ساز و آوازی دل آنان شاد می کردند. از قضا خیام هم در میان تماشاگران ایستاده بود و با نگاهی شک آلود گردانندگان عروسک ها را می نگریست. بازی که پایان یافت و لعبتگان یک یک به صندوق عدم باز شدند خیام چشم های خسته اش را به سوی آن بیگانه چرخاند و گفت: بگو ببینم جوان، در شهر شما تهران هم این گونه خیمه شب بازی ها بر پاست؟ غریبه با شرم و حضور پاسخ داد: بله استاد به شهر ما یک نوع نمایش عروسکی است که پیش از این فقط برای سرگرمی بچه ها بوده اما حالا با آن سر بزرگ سالان را هم گرم می سازند! یک جور جعبه نمایش هم هست به اسم تلویزیون،... مردم اما هنوز به سینما و تاتر بیشتر راغب هستند و برای کنسرت موسیقی سر و دست می شکنند. لیکن از آن زمان که اجازه نمایش سخت شده و سالن های عمومی را بسته اند خلایق ناگزیر به تماشای همین خیمه شب بازی ها مشغول اند.
خیام که به نظر می رسید چیزی از حرف های عجیب او در نیافته، ریش کوتاه خاکستری اش را در مشت گرفت و زمزمه کنان گفت: آه بله، تیاتر...تلویزیون!...خوب بگو ببینم نام تو چیست ای مرد نیک؟ جوان پاسخ داد: نام من "سپهر" است. خیام شگفت زده گفت: سپهر؟!...هرگز چنین اسمی بر کس نشنیده بودم. در جوانی شخصی را می شناختم نامش فلک الدین بود و ما او را فلک می نامیدیم. اسطرلابی ساخته بود به صناعت بس بدیع،.. وی ریاضی دانی بود خبره و شرح وتفسیری داشت در باب افلاک متداخله. آری، "ابول مانی فلک الدین کاشف طبرانی"... و شما هم لابد "سپهرالدین بهمان تهرانی" هستید؟...
جوان سری تکان داد و با تواضع گفت: نه استاد من فقط سپهر هستم و از دین و بهمان و هرچه رنگ تعلق پذیرد آزادم. خیام ابرو بالا انداخت و گفت: های چه نیکو! پس شما را باید "سپهر آزادوار" نامید...خوب، باز هم به مکتب درس ما بیایید ای جوان. آنگاه ابرو در هم کشید و در حالی که شولای بلندش را روی شانه بالا می انداخت به شتاب از ما دور شد. با رفتن او جوان به سوی هومان دادبه روی کرد که پای درخت سرو کهن ایستاده بود وبا نگاهی تیزبین از دور وی را نظاره می کرد. در این هنگام بانک اذان از مناره بر خاست و من نیز به سوی مسجد ارگ روان گشتم.
***
بعد از آن چند گاهی از آن جوان که خیام سپهر آزادوارش نامیده بود خبری نشد و در نظامیه هم دیگر او را ندیدم تا آنکه یک روز بامدادان برای دیدار وی به کارگاه کوزه گری رفتم.
هنگام سپیده بود و خروس سحری بر لب بام نغمه گری می کرد. در جوار کوزه گرخانه شاگردانی چند به خاک بیزی و کار مشغول بودند. یکی گل را لگد میزد دیگری به پنجه وردش می داد و سومی از آن چونه ای گرد می کرد و به دست کوزه گر پیر می سپرد تا از آن جامی ظریف بسازد.
از آن سفالگری به نگارخانه چون در آمدم استاد شهاب الدین نقشبند را دیدم بر مخده ای نشسته رنگدان هاش گرفته بود به کف و بر کاسه ای سفالین نقش بت عیاری می کشید. مرا که دید سراسیمه به سویم شتافت و با آن ریش انبوه و اندام درشت تنگ در آغوشم گرفت. از او سراغ غریبه را جستم انگشت سکوت بر لب آورد که: هیس... آهسته، مبادا سخنی... او آرام، بر لب جوی نشسته است و به مراقبه مشغول است. پس دستم بگرفت و همچنان که پا به پا از نگارخانه به ایوان می شدیم با من گفت: مرحبا ای امیر مسعود، این در سفته کجا یافتی و این خجسته مهمان به خانه من چگونه گسیل داشتی که وی آهوی زخم خورده ایست جسته از تیر صیادان که بر این سرا پناه آورده. آنگاه سر بیخ گوشم نهاد و گفت: به گمانم او افسونگری است از سرزمین افسانه یا پری زادی از عالم غیب... سخنانی می گوید که کس نشنیده و رازها می داند که هیچ ابولبشری نیاموخته... گاهی شاگرد بچگان را به خود جمع می سازد و از ارابه های پرنده و آدم های آهنی برایشان قصه می گوید، گاه با کهن سالگان سر بسر می شود و از ایشان حکایت ایام می پرسد. برای کوزه گر پیر چرخی اختراع کرده که زحمت وی دو چندان می کاهد و به من شیوه ای در آمیختن رنگ آموخته که هیچ کیمیاگری اسرار آن نمی داند.
در این هنگام از فراز ایوان او را دیدم آسوده زیر سایه بیدی نشسته خیره در لوح سیاه شفافی می نگرد. با دیدن او شهاب الدین سر در گوشم نهاد و به نجوا گفت: بنگر او را به مکاشفت نظر در کل عالم چون می کند... آن لوح که بر دامن او می بینی لوحی است که آن آیینه جام جم است، نامش لب تاب!..با این سخن شیخ شهاب که از خود بیخود شده بود یکباره در اشک و سکوت غرقه شد و با اشارتی مرا به سوی او راند و خود بی سرودستار به نگارخانه برگشت.
چون از ایوان فرو شدم آهسته به سویش رفتم. خنده زنان سر برآورد و سلامم گفت. کنارش بر لب جوی نشستم و حیرت زده در آن جام ظریف که شهاب الدین لب تابش نامیده بود خیره شدم. عجایب صنعتی بود سحر گونه و نغز که همه گونه تصاویر تابان در آن جابجا می شد و اصوات موزون از آن بر می خاست. بی اختیار پرسیدم این لوح آبگینه چیست؟ خنده ای بر آورد و گفت: این رایانه است، صنعت مردمان ما... هیچ سحر و جادویی در کارش نیست.
با ناباوری گفتم: ای سپهر آزادوار تو از کجایی و حکایت کار تو چیست؟ سری به حسرت جنباند و گفت: هیهات حکایت از چه بگویم؟ گفته بسیار و چاره ام ناچار لب به راز نهفته دوختن است!..پرسیدم مگر به ما اعتماد نیاوری؟ گفت چرا، نزد شما من ایمن باشم، لاکن از آن ترسم که احوال مرا باور نیاورید و حال من در نیابید. من مسافری هستم از زمانی دیگر...از بد حادثه اینجا به پناه آمده ام. گفتم آن حال چه باشد؟ گفت: من به تهران دانشجو بودم و درس کامپیوتر می خواندم، از دانشگاه اخراجم کردند. جرمم این بود که اسرار هویدا می کردم و سخن پراکنده می ساختم. دهانم ببستند و از تحصیل محرومم کردند. پس شروع به نوشتن کردم در جریده ای که وبلاگش نامند. اندک اندک همگان به نوشته هایم راغب گشتند و به نقد هایم اقبال آوردند الا آنان که خود را سر عالم دانند و هیچ نقدی را بر نتابند. پس مرا بگرفتند و به حبس درافکندند. چون بیرون شدم گزیده تر نوشتم و این بار چون به سراغم آمدند گریختم. شهر به شهر و کوچه به کوچه در پی ام گشتند تا سرانجام در مخمصه ای به دام افتادم. راه گریزی بر زمین نبود، پس به زمان نقب زدم. نرم افزاری ساخته بودم زمان پیما که همه دانش خود از کوانتای فضازمان و فن دیجیتال در آن به کار کرده بودم. پس چون آن نرم افزار بدان مهلکه ران نمودم این جام آبگینه مرا یکباره بخود در کشید و بدین مکان در افکند که اکنون با شما هزارسالگان سر بسرم.
حیرت زده پرسیدم: هزار سال دیگر اوضاع زمانه چون باشد؟ گفت: افتضاح!...همه زور و ظلم وتزویر. همه سیاهی، همه تباهی. گفتم عجبا!.. یعنی بعد هزار سال همچنان زور و ستم باقیست و بنی آدم به گفتاری بگیرند وبه نوشتاری به بند کشند؟ گفتا هان، از شمار زندانیان هزاران بیش. گفتم پس خرد آدمی؟ تسخر زد و گفـت: ای آقا!..از شمار خرد دو چندان کم. حیرت زده پرسیدم: پس چگونه است که به روزگار شما حساب انتگرال و فن دیجیتال دانند و مقام آدمی همچنان خوار دارند و فرزانگان بیازارند؟ آخر مگر پادشاهان شما از ملکشاه ما کم خرد تر باشند که فرهیختگان جمله به خود گرد آورد و احدی از صاحبان علم و هنر از خود نراند؟!
غریبه نگاهی به من افکند طولانی و بی پاسخ، و ناگهان به فغان آمد که: ولله تو راست می گویی که من خود در این حکایت مانده ام. می دانی داستان چیست؟ در شهر ما دیگی بار گذاشته اند هفت جوش که همه جور شول و بلغوری از عهد دقیانوس و اشکبوس تا عصر اتم و اوپنهایمر در آن می جوشد و هرچه بیشتر به همش می زنند بیشتر ته اش بالا می آید. کسی هم کس را پاسخگو نیست. می گویند چرا دیگران منجنیق اتمی داشته باشند و ما نه! اگر دیگر ابنای زمانه قمرمصنوعی دارند ما هم قمر بنی هاشم داریم! چاهی کنده اند و می گویند اگر گاویست بر آسمان و نامش پروین، این جا هم گاویست دگر، نهفته در زیر زمین!
از لحن سخن وی حیرت کردم و در معنای آن ماندم. پس چون این حال سرگشتگی ام در یافت بار دیگر به همان لحن مانوس درآمد که: می دانی دوست عزیز، حکایت ما مثال آن درخت کهنسالی است که هر افسار گسیخته به سالیان زخمی بر آن زده و هر نابخردی شاخ و برگش بریده تا آنجا که جز تنه ای ضخیم و پر گره از آن بجا نمانده و همه گونه آفات و خرافات در پوسته آن لانه کرده است. با این همه این درخت کهن همچنان ترکه های تر می زند و شاخه های بلند بر می آورد. آری، هر دوره شاخ و بنی می برند و باز این پیر درخت غم زده غرق شاخه هاست.
***
روز دگر به هنگام غروب همینکه از کار دیوانی خلاصی یافتم مرکبی تیز پا گرفتم و به تاخت از دروازه بیرون شدم. می دانستم که خیام به سرای خالو است و مرا به دیدار هر دو نیاز بود.
"خالو شهریار" بزرگ دهگانی است از پارسیان مکران زمین که به جوانی ازجور ملوک زمانه به این دیار کوچیده و از پی وصلتی با خاندان پدری من که از امیر زادگان این مُلک اند، در این کنج عدن رخت عافیت گسترده. سرای خالو در بلندی های خاوران بر فراز تپه ای است که نهر بزرگی از جویباران آن سیراب می شود و دامنه هایش از بوستان ها و تاکستان های سبز مخمل پوش است. این سرا میعاد گاه رندان روزگار و صاحبان فضل و کمال است و هرگاه خیام به آن جمع در می رسد خالو شهریار بزمی شایان می سازد و از نخبگان مهجور شهر تنی چند در آن گرد می آیند.
چون به آن بلندا رسیدم خورشید به حُقه شفق فرو شده بود و ستارگان یک به یک از آستین افق بیرون می جستند. روی ایوان بزرگ خیام بر تشکچه ای نشسته بود و دیگر مهمانان دور ایوان به گرد بودند. با دیدن من خالو شهریار از جا جست و با آغوش گشوده مرا در کنار خیام جای داد. آنگاه دخت مهین او "اختر بانو شایگان" پیاله ای شربت سکنگبین به دستم داد و از احوال مادرم پرسید که عمه زاده اوست.
در این هنگام "ابو اسحاق کلیم اورنگ" بازرگانی که هفت اقلیم را به تجارت در نوردیده و به دانستن اخبار همه بلاد شهره است از کنج مجلس بانک برداشت که: ای خردمند بانو، جای این شربت سرد قدحی شراب داغ به دستش ده تا همرنگ ما باده نوشان صبوحی کش شود.
اختر بانو که خود غزل سرایی نامی است و ابیات شکرینش به هند و سمرقند می برند از گفته او به فغان آمد که ای ابواسحاق، این چه ناسفته سخن است که می گویی؟ امیر مسعود مسلمانی عارف است و شراب تلخ نمی نوشد. مگر تو خود نقل نکرده بودی که در اقصا بلاد روم مردان و زنان از هر مذهب و آیینی بهم گرد آیند و به مردمسالاری حرمت هم پاس دارند. پس در این ملک بی امر و نهی کی توان آرامیدن؟
با شنیدن این سخن خیام آهی فسرده سر داد و گفت: ای کاش که جای آرمیدن بودی، وین راه دراز را رسیدن بودی! آنگاه به نجوا گفت: افسوس که در دور زمان سوده شدیم، نابوده به کام خویش نابوده شدیم. سپس سر در گوش من نهاد و پرسید: ای مسعود سعد از آن جوانک تهرانی چه خبر؟ گویی مرا به دیدار او شوقیست که شرح آن نتوانم. گفتم از قضا می خواستم حال وی با شما در میان نهم که با این نا آشنا بسیار حکایت هاست نا گفته که نه تو خوانی و نه من، و رازهاست ناگشوده که نه تو دانی و نه من!
همچنان من و او گرم سخن بودیم که یکباره "میرزا یحیا ذکا الملک"، منجم مغضوب آل سلجوق، از گوشهء مجلس ندا در داد که: ای امیر زاده، از دیوان دستوری چه خبر؟ شنیده ایم که "خواجه نظام" را ابنای قلاع به مرگ تهدید کرده اند و بزرگان دربار از بیم صباحیان پشتیبانی خود ازاو برگرفته اند. گفتم: بلی، چنین باشد. آن بار آخر که خدمت خواجه بودم بسیار خسته و اندوهگین می نمود ومی گفت در نیشابور دیگر مرا جای امنی نمانده و به درگاه اصفهان نیز روی بازگشتنم نیست. پس قصد آن دارم که به ملک بخارا شوم تا باقی عمر در آن خلوت به تعمق گذرانم و حدیث فن سیاست آخر کنم.
خیام با شنیدن این قول سری به اسف گرداند و گفت: هیهات! خواجه که شاهان را سیاست آموختی همه عمر، دیدی که چگونه شاهان خواجه را سیاست نمودند آخر؟!..
پس چون سخن از سیاست و مصلحت مُلک به درازا کشید و هر کس سخنی از سر سودا گفتند، یکباره خالو شهریار از میانه بر خاست و جمع را ندا در داد که: یاران، مصلحت دید من آنست که اکنون همگی سیاست را بگذاریم و سر پنجه تاری گیریم. آنگاه تار رباب از رف دیوار برگرفت و با عز و نیاز آن ساز به "بوسعید ادهم" سپرد که با سر و دستاری سگزی وار پشت به ستونی ایستاده بود و گوش به نواهای ناشنوده داشت با چهره آبله گون و چشمان فروبسته. پس آن چربدست استاد تار رباب بستاند، گوشمالی به ساز داد و نشست، آنگاه چون همه در سکوت در آمدند از اختر بانو رخصت خواست تا شعری از دفتر غزل های او به آواز درآورد، و چون ناله ساز بالا گرفت به آهنگی سوزناک چنین بر خواند:
نسرین نچیده ایم و بهاری ندیده ایم از گل بجز نکوهش خاری ندیده ایم
در گلشن مراد صفایی نکرده ایم در جان بی قرار قراری ندیده ایم
نقش و نگار بود دریغا هر آنچه بود ما نقش یار و روی نگاری ندیده ایم
از کاروان عشق که می رفت گَِرد راه جز رنج راه و گرد و غباری ندیده ایم
***
شب از نیمه گذشته بود و ماه در خانه جوزا سرگردانی می کرد. خیام به یکباره بازوی من بگرفت و با چشمان آتشبار نهیبم زد که: ای مسعود سعد، برخیز هم اینک به دیدار آن پیک زمان بشتابیم، زان پیش که از زمانه تابی بخوریم.
پس به شتاب برخاستیم و اجازتی خواستیم تا از جمع آن دردی کشان مست بیرون شویم. اما خالو شهریار از پیش پایمان در آمد که: این چه گاه رفتن است ای عزیزان؟!.. آسمان تاریک، راه ها نا امن... بمانید تا فردا اسبابی فراهم کنم و کسان خود با شما همراه سازم، آخر این همه شتاب چرا؟ خیام خنده زنان گفت: آخر ما به چرا زندگانیم!... نه، هم اکنون باید رفت که فردا معلومم نیست، کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه. خالو گفت: پس بگذارید چراغی بیاورم و فانوسی برافروزم در این شب تار. خیام دست بر شانه او نهاد و با اشاره به ماه گفت: بنگر چه می تراود مهتاب، می درخشد شبتاب!.. این ماه چراغ دان و عالم فانوس، ما چون صوریم کاندر او حیرانیم...
سرانجام به اسطبل شتافتیم و باره بر گرفتیم. خیام جَلد بر خانه زین جا گرفت و من از پی او، از کوشک سرازیر شدیم. راه دراز بود و مسیر ناهموار، لیکن مهتاب به نور دامن شب می شکافت و مارا به رفتن ره می نمود. از آن بلندی تا پهنه دشت اسب تاختیم تا ساعتی بعد به دروازه نیشابور رسیدیم. پاسداران شب در گشودند و مهتران اسب های خوی کرده مان بستاندند. از دروازه تا آن کوزه سرا راه چندانی نبود و ما چراغی در دل، چراغی در برابرمان پیاده پای در ره نهادیم. خیام با شولای بلندش سراسیمه گام بر می داشت و من از دنبال. نالهء مرغ شباهنگ از لابلای درختان بلند بود و صدای پای آب در کوچه باغ های نیشابور می پیچید.
چون به نزدیکی آن کوزه گر خانه رسیدیم کور سوی چراغی از دور نمایان شد. دروازه اصلی باز بود و باد آن را با ناله خفیفی روی پاشنه می گرداند. بیرون کارگاه دو هزار کوزه بر زمین چیده بودند، گویا و خموش. صدای همهمه ای از پشت دیوارها به گوش می رسید، گویی کسی می نالید،... اما صدای آدمی این نبود. خیام لحظه ای درنگ کرد و مرا به سکوت فراخواند. آنگاه دست هایش را با حالتی پرسشگرانه بالا آورد، گویی به زبان حال با من می گفت: کو کوزه گرو کوزه خر و کوزه فروش؟... گفتم اهل خانه بیدارند، باش تا از آمدن خود آنان را باخبر سازم. پس با احتیاط به سمت عمارت رفتم و کوبه مفرغین بر در فرود آوردم. وّلوله ای از درون خانه برخاست و در به یکباره گشوده شد. در آستانه در شهاب الدین با شمشیر آخته و چشمان خونبار نمایان شد و پشت سر او جمعی از اهل بیت و مریدان با سلاح های افراشته به ما هجوم آوردند. اما با دیدن عمر خیام و من جمله سلاح ها بیانداختند و سر به خجلت فرو افکندند. با تغیُر پرسیدم: ای شیخ، این چه حال است و شمایان را چه می شود؟ مگر دسته دزدان به این قافله تاخته اند یا امیران جنگ کوس رزم نواخته اند که اینگونه دامن از کف داده اید و جمله سلاح بر گرفته اید؟
شهاب الدین پوزش خواست وما را به درون فرا خواند. آنگاه همچنان که از دیده باران سرشک می گشود به زاری گفت: بردند، بردند... آن نور دیده بت شیرین ایاز را بردند،... حیرت زده پرسیدم: سخن از چه می گویی؟ که را بردند؟ گفت آن مسافر زمان، جان روان، همان کس که تو به این سرا روانه داشتی... گفتم: چه کسانی او را بردند؟… گفتا من ندانم یک تن بود یا صد تن، بنی آدم بود یا اجنه، از زمین رویید یا از آسمان آمد... معلوم شد که هیچ معلوم نشد! پرسیدم پس از کجا دانستی که او را به اسیری بردند، شاید که به خود رفته باشد؟ گفت نه، دانم که گر شدنش به خود بدی ناشدنی... این بگفت مرشد و خود از این معرکه بر زمین ولو شد و دیگر اهل خانه چون کاروان دزد زده گرد او به زار نشستند.
پس چون شیخ آرام یافت قصه از سر گرفت وگفت: از سر شب نگران و دل آشفته بود. یکسره با لب تابش کلنجار می رفت و انگشتان بر آن می نواخت. گویی با آن لوح آبگینه گفتگویی تمام نشدنی داشت. برایش طعام بردم، پس نهاد. پرسیدم ای ملک جوان بخت ترا چه می شود که چنین افسرده و هراسناکی؟ گفت: بگمانم رمز مرا پیدا کرده اند و بزودی باید زحمت کم کنم. گفتم چه رمز و رازی؟ زحمت کدامست و خود از چه سخن می گویی؟ پاسخ داد: رمز نرم افزار، کلمه عبوررا می گویم، رمز گشودن این برنامه یک کلمه هفده حرفی است که نمی دانم چگونه آن را یافته اند. گفتم هیچ بیمی به دل راه مده که تا در حصر مایی احدی را توان دست یابی به تو نباشد. آخر مگر من و این قبیله مرده باشیم که بگذاریم آن کوردلان تو را آسیبی برسانند؟ خنده زنان پاسخ داد: نه استاد این یک جنگ انفورماتیک است و کار آن با شمشیر و سلاح به هم نمی رسد، فکر و حوصله می خواهد. من باید هم اینک فایل هایم را جا بجا کنم و فرمّت آن ها تعویض نمایم که وقت تنگ است و احتمال خطا بسیار. گفتم یعنی چطور می شود پسرجان؟ به زبان شکرینش گفت: شما ناراحت نباشین اوستا شهاب هیچ طوری نمیشه، گیریم آخر دست مرا هم دستگیر کردند، اطلاعات را که نمیشود زندانی کرد!
با خود گفتم باید او را به حال خویش وا نهم تا در مهمی که او راست ممارست ورزد و سر رشته اوقات از کف ننهد که مرا در این مکاشفه مقامی نیست. پس آرام از کنار او گذشتم و به اندرون در شدم. اما هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای همهمه ای برخاست. چون به شتاب برگشتم او را دیدم برافروخته پای ارسی ایستاده بود در خود پیچان، لب تاب به دو دست می فشرد و سخط گویان فریاد بر می داشت. گویی کسی با او گلاویز بود و می خواست آن لوح آبگینه به زور از دست وی برباید. اما کسی بجز آن جوان یکتا آنجا نبود. پنداشتم عقل از کف وانهاده یا خود به صرع مبتلا گردیده، لیکن حال او دیگر بود و هشیارتر از هر زمان می نمود. پس گامی پیش رفتم تا او را در بر گیرم و از آن جادو برهانم که یکباره صدایی همچون " کلیک" از آن لوح برخاست وبه آنی همه چیزاز دیده ناپدید شد. آن نور دیده محو شد و با جام جهان بین به عالم غیب پیوست.
چون قصه بدین جا رسید شیخ شهاب لب از سخن فروبست و با دهان باز به من خیره ماند. لحظاتی چند به سکوت گذشت، آنگاه نگاه مبهوت خود به سوی حکیم گرداند. خیام تا آن لحظه دم فرو بسته و بی حرکت روی سکویی بر کناره نشسته بود و به نگاهی شکاک استاد نگارگر را می نگریست. پس شیخ او را مخاطب ساخت و گفت: تو بگو ای حکیم دانشور، تو که اسرار کواکب دانی و تقویم گاهان رانی. هم از راز آمدشدن بهرام به هجرهء ناهید با خبری و هم مدار گذر مهر از گزند عقرب می شناسی. تو بگو این اجنبی که بود و این آمدن و رفتن او بهر چه بود؟
خیام سری جنباند و به طرفه نگاهی کوشید پس مانده خنده ای درونی را در پیچ و خم چین چین چهره اش بپوشاند. آنگاه دو دست بالا آورد و به ملاطفت گفت: چه گویم ای استاد... من غیب چه دانم که چه خواهد بودن؟... تو خود صورتگر نقاشی، هر لحظه بتی سازی، وانگه همه بت ها را در زیر بیاندازی!... پس از جایش برخاست، عبایش را انداخت، دست ها افراشت و چرخ زنان در میانه به جنبش در آمد. سپس سبوی آبی از زمین برداشت، جرعه ای نوشید و جرعه ای فشاند بر خاک. آنگاه به سوی شیخ رفت و گفـت: یک قطره آب بود و با دریا شد، یک ذره خاک با زمین یکتا شد. سپس سبوی را با دو دست در برابر چشمان حیرت زده شیخ پیش آورد و با صدای آهسته گفـت: این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت، کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت!
شهاب الدین کوزه از او بستاند، نگاهی حسرت بار بر سر و گردن آن افکند و با لحنی فسرده گفت: هر چه می گویی درست ای حکیم، آن مرغ طرب که نام او بود سپهر، افسوس ندانم که کی آمد کی شد، اما حضور او آرزویی شیرین بود!..
خیام کنار او نشست، دستی بر شانه وی نهاد و با دلجویی گفت: هیهات، آرزوی حضور، حسرت دانستن، آزادی، پرواز!... آرزو آنگه زاید که خیال و واقعیت با هم در آمیزند تا رازی از هستی ما آشکار گردانند، رازی از این دشوار زندگی، این رزم، این تلاش بی پایان. آری: از جمله رفتگان این راه دراز، او باز آمده بود تا به ما گوید راز!...

در همين زمينه:

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/31863

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'از جمله رفتگان این راه دراز، داستانی از مهدی یحیوی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016