کوتاه مثل آه
«بودن» را برگزيده ايم، اما
«چه گونه بودن» را
کم تر انديشه کرده ايم.
«چه گونه بودن» را
دانستن، از آگاهی به «چرا بودن» برمی خيزد
و آنان که آگاهی خويش را باور دارند؛ می دانند
چه گونه بايد بود...
باور داران راستين «تکامل»، بی گمان، دانندگان
راستين «چرا بودن»اند. ازآن پس
«چه گونه بودن»
پاسخی نخواهد داشت جز در روند اين تکامل،
نقشی خلاق و بی شائبه داشتن...»
(اميرپرويز پويان)
***
«مرضيه احمدی اسکويی» درسال ۱۳۲۴ در خانواده ای متوسط در «اسکو» - شهر کوچکی در نزديکی «تبريز»- پا به آوردگاه جهان گذاشت. دوران کودکی و نوجوانی اش را با کار در مزرعه پدرش گذراند که به اين ترتيب روحيه حساس و تيزبين اش او را هرچه بيش تر به «مردم» نزديک کرد. کم کم به مطالعه نيز مشتاق شد و از همان ابتدای تحصيل در دبيرستان، به آگاهی سياسی و اجتماعی رسيد و بخشی از اين آگاهی را که انعکاسی از پيرامون در ذهن خلاقش بود؛ به صورت قصه و شعر بيان کرد.
مرضيه پس از پايان دوره اول دبيرستان، وارد دانش سرای مقدماتی تبريز شد و پس از دو سال، به شغل معلمی پرداخت و در دبستان های اسکو عشق به زندگی و درس خوب زيستن را به بچه ها آموخت. او بعد از گرفتن ديپلم، با حفظ شغل معلمی وارد دانش گاه تبريز شد اما در همان سال اول، دانش گاه را رها کرد و در پی کشف افق های جديد، وارد دانش سرای عالی سپاه دانش تهران شد. مطالعات پی گير و عميق اش در اين مدت، آشنايی با فلسفه علمی، به خصوص آگاهی از قانون مندی تکامل جامعه و چه گونگی اختلافات طبقاتی و نوع تفکر «سرمايه» را به او بخشيد.
مرضيه در طول تحصيل در دانش سرای سپاه دانش، به بسياری از روستاهای ورامين -که در نزديکی محل دانش سرا قرار داشت- رفت و آمد می کرد و بيش تر اوقات خود را با خانواده های فقير روستايی می گذراند. او هم چنين به روستاهای دور و نزديک ايران سفر می کرد تا بتواند از نزديک، با مردم و مسايل شان آشنا شود. در اين سفرها؛ برای کودکان کتاب خانه درست می کرد، با ديگر افراد سپاهيان دانش، دوست می شد و برای شان کتاب می فرستاد. همين گشت و گذارها بود که جان مايه اصلی داستان ها و شعرهايش می شدند که پس از آميختن با ذهن خلاق و حساس اش، بر روی کاغذ، به تصوير درآمده و قلب ها را تسخير می کردند.
مرضيه استعداد بسياری در نوشتن قصه و سرودن شعر داشت. هرچند راه انسانی تری را در زندگی کوتاه اما پربارش برگزيد. دراين باره درجايی گفته است: «من نمی خواهم با قلم ام زندگی کنم، بل که می خواهم قصه هايم را با زندگيم بنويسم.»
به اين ترتيب، مرضيه -که به سبب روح بزرگ و انسانی اش، «مرجان» (مرضيه جان) لقب گرفته بود- مشتاقانه «رفتن» را برگزيد. چرا که معتقد بود «ماندن» به هرقيمت و «بودن» در مرداب زندگی، نه تنها نفرت انگيز است؛ بل، شايسته نام «انسان» نيست و به اين وسيله قصه زندگی ای را سرود که گرچه شفاهی بود؛ اما سينه به سينه نقل شده و خواهد شد.
مرضيه يکی از عناصر فعال اعتصابات دانش جويی دانش سرای عالی سپاه دانش بود. او هم چنين در اعتصابات دانش جويی اسفندماه سال ۴۹ نقش رهبری داشت. از اين رو در خرداد سال۵۰ هنگامی که دانش سرا تعطيل شد، او را دستگير و پس از بازجويی و شکنجه، برای اين که همواره زير نظر باشد، به اسکو منتقل کردند.
او يک سال دبير دبيرستان های اسکو بود و در اين مدت تلاش گسترده ای برای آگاهی محصلين انجام داد. ولی اين ها نمی توانست روحيه ناآرام اش را راضی کند. از اين رو دوباره راهی تهران شد...
در زمستان سال۵۱ بود که مرضيه پس از تماس با رفقای جان باخته؛ «نادر شايگان» و «حسن رومينا» گروهی مارکسيستی با خط مشی مسلحانه، تشکيل داد و به صورت مبارزی حرفه ای درآمد و زندگی مخفی انقلابی اش را آغازيد تا «قلم» و «اسلحه» را در کنار هم و در خدمت خلق اش به کار گيرد.
سرانجام مرضيه احمدی اسکويی درساعت ۱۰ روز ششم اردی بهشت سال ۱۳۵۳ در نبردی روياروی و نابرابر با عوامل رژيم گذشته، عطای زندگی را به لقای کسانی که دو دستی به آن چسبيده بودند، واگذاشت و به اين ترتيب، آخرين شعرش را با خون خود سرود و آن را به مردم اش تقديم کرد.
جسد مرضيه را -با ترس و وحشتی اعجاب انگيز- از فاصله ای دور چندين بار به مسلسل بستند. انگار عوامل رژيم شاه، می دانستند که چريک، با گلوله از بين نمی رود. سپس وحشت زده و به آهستگی، درحالی که به صورت دسته جمعی جسد مرضيه را محاصره کرده بودند، به آن نزديک شدند و جسم بی جان اش را طناب پيچ کرده، به دنبال خود کشيدند...!
از مرضيه شعر و قصه و يادداشت های بسياری به جای مانده است که به خوبی ذوق و استعداد هنری، هم چنين روح انسانی و احساس هنرمندانه او را نشان می دهند.
در اين جا برای نمونه، شعری از او را با هم می خوانيم:
شاعرانه
نگاه کن!
تابش آفتاب،
برقله های بلند برف آلود
و نقش سپيدارها،
در برکه های کوچک جنگل،
چه زيباست!
و پرواز باد،
بر يونجه زارها،
و بوی نمناک علف های کنار رودخانه
چه دل نشين!
نجوای آب،
با سنگ ريزه های جويبار
و پچ پچ برگ های چنار،
در سکوت بيشه های دور،
باران پاييز، برجاده های خيس،
رنگ گل آخراسفند،
دردشت های گرمسيری،
هرم کوهستان مس رنگ تابستان،
و عطرمرطوب بهار نارنج،
در فضای مه آلود نارنجستان.
و زيباست،
درخشش قاطعانه آخرين ستارگان صبحدم،
آن گاه که درسرمای ملايم سحر،
از دامنه ها، به سوی قله می روی.
اما آيا،
هيچ چيز زيباتر از پرواز گلوله ها،
از آتشين آشيان سلاح،
و نشست آن،
در سينه سياه دشمن،
وجود دارد؟