جمعه 8 دي 1385

نامه ای که هرگز به مقصد نرسيد، زندگی و هنر کافکا در کوچه‌ی زمان، مريم رئيس دانا

KAFKA
"نامه به پدر" گرچه عنوان نامه را با خود دارد، ولی درواقع مانيفست اعتراض است به نحوه‌ی آموزش و پرورش پدرسالارانه. نويسنده‌ی نامه حتا سال‌های آغازين زندگيش را برای پدر يادآوری می‌کند که هر حرکت بی‌توجه او چه گونه اثرات نااميدکننده بر کودک گذاشته است. نامه به پدر نه فقط يک اثر روان شناسانه در ابعاد زيبای هنری است بلکه به عنوان اثری در مقياس‌های آموزشی و دانشگاهی می‌تواند مورد استفاده قرار گيرد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

«سرانجام چه زمانی می‌آيد تا اين جهان وارونه را راست کند.»
«کافکا»

نامه ای که هرگز به مقصد نرسيد*

نامه به پدر که هرگز به دست مخاطبش نرسيد، نمايانگر صادقانه‌ترين کوششی‌ست که نويسنده، زيرين‌ترين لايه های روابط خانوادگی را کاويده و از اين منظر بسياری از دردمندی‌های جان و روا‌نش را با رويکردی روانکاوانه، غنای هنرمندانه بخشيده است. نامه چنين آغاز می‌شود:

«پدر بسيار عزيزم،

به تازگی پرسيدی، چرا به نظر می آيد از تو می ترسم ...»

خانواده‌ای که کافکا در آن پرورش يافت، پدری مستبد، مادری خرافی و خواهرانی معمولی داشت. کافکا از پدرش حساب می‌برد، می‌ترسيد و تمام دوره های زندگی اش را زير سايه‌ی وحشت از پدر گذراند.

هرمان کافکا، بازرگانی خودساخته و تنومند، قوی بنيه، پر سر و صدا و فرانتس کافکا، نويسنده ای باريک اندام و حساس و روشنفکر بود که بيش‌تر عمر خود را در زادگاهش، پراگ گذراند. اگرچه کافکا بسيار پرانرژی و بنا به گفته‌ی دوستانش، آرام و مسحور کننده بود، هيچگاه موفق به بيرون آمدن از زير يوغ پدر و فرار از خود-عداوتی او نشد. البته بعدها در زندگی‌اش به انواع گوناگون برای بالا بردن قدرت فيزيکی‌اش روی آورد.

در برابر پدر احساس حقارت می کرد و هميشه با مخالفت پدری مواجه بود که نوشتن را اتلاف وقت می دانست.

پدر هيچ گاه به اين که به پسرش ﻴﺄس و نوميدی می‌آموزد، توجه نکرد. تفکر «پدر» و «خانواده» بافت بسياری از آثار کافکا را چه به صورت مستقيم و چه به صورت انتزاعی تشکيل داده است. پدر دکانداری منفعت طلب بود با افکاری پدرسالارانه که چيزی را نمی‌پرستيد جز کاميابی مادی و پيشرفت اجتماعی، مستبدی نفرت انگيز.

کافکای پدر، در وﹸسک، روستايی منحصرن يهودی‌نشين، در ۵۰ مايلی جنوب پراگ بزرگ شد. پدرش، جاکوب، قصاب تشريفات مذهبی شهر بود، شغلی که خانواده به سختی از آن گذران می‌کرد، و آن‌ها قادر به تهيه آن تجملاتی که بعدها هرمان توانست برای فرانتس تهيه کند، نبودند. زمانی که هرمان آن قدر بزرگ شده بود که قادر به ارابه کشيدن شد، کارش اين شد که اغلب در شرايط آب و هوايی بد، گوشت پاک را به مناطق دور برساند. شايد در نتيجه‌ی اين سبک زندگی مشقت بار، هرمان آموخت که پسربچه‌ای قوی باشد و از همان اوان کودکی دريافت که از زندگی چيزی بيش‌تر از اين می‌خواهد. در سن ۱۴ سالگی خانه را ترک گفت، در ۱۹ سالگی به ارتش ملحق شد و در سال ۱۸۸۲ سرانجام به شکل شراکتی تجارت را شروع کرد و تجارتخانه‌ای را افتتاح کرد. همان سال با ژولی لووی آشنا می‌شود و ازدواج می‌کند.

مادر کافکا در خانواده‌ای يهودی– آلمانی در محيطی نسبتن مرفه بزرگ شده بود، که بعد از ازدواج به شدت تحت ﺘﺄثير و نفوذ شوهر مردسالارش بود تا حمايت کردن و هواخواهی از فرزندان و فرانتس.

سوم جولای ۱۸۸۳ وقتی فرانتس به دينا آمد، پراگ يکی از کلان شهرهای امپراتوری رو به زوال اتريش بود. درواقع سال ۱۸۶۷، يک توافق‌نامه بين آلمانی‌های اتريشی و مجارها به امضا رسيده بود، دال بر اين که سرزمين امپراتوری به دو بخش مجزا توسط رودخانه ليث تقسيم شود: شرق رودخانه، سلطنت مجارستان و غرب آن امپراتوری اتريش. امپراتوری اتريش توسط يک دولت مرکزی آلمانی اداره می‌شد و به طور گسترده‌ای قشر وسعی از اقليت‌ها را به سوی مرز انتقال می‌داد- چک‌هايی که بابت اخراج‌شان بسيار خشمگين بودند.

حرکت‌های ناسيوناليستی باعث ايجاد درگيری مستقيم بين جمعيت چک و جمعيت ژرمن‌ها شد. قانون از ژرمن هاحمايت می‌کرد و اين موضوع رنجيدگی خاطر چک‌ها را در پی داشت، مضافن اين که به دلايل اجتماعی، يهوديان مجبور به يادگيری زبان آلمانی بودند و اين موضوع تخم دشمنی را در دل چک‌ها ميکاشت.

فرانتس بايد زبان آلمانی را می‌آموخت، حال آن که پدرش زبان چک را در نوجوانی و جوانی آموخته بود و آلمانی را هم از طبقه‌ی بورژوا می‌آموخت.

به علت تحريم ضد يهودی که ملی گرايان پراگ آن را سازماندهی کرده بودند، اوضاع اقتصادی در پراگ رو به وخامت نهاد.

و به راستی فقط شهر پراگ می‌توانست شخصی چون کافکا را بپرورد. شهری متاثر از شرق و غرب و محل تلاقی نژادهای گوناگون. گريز کافکا از خويشانش– که در نامه به پدر به روشن‌ترين شکل ممکن و در نقد و تحليل آثارش قابل توجه است– درواقع گريز او از پراگ و رهايی از زنجير سنت‌ها و زبان‌های گوناگون است. تجزيه و تحليل کافکا و آثارش نمی‌تواند دقيق باشد مگر آن که محيط خانوادگی و اجتماعی او نيز مورد نظر گرفته شود. کافکا اسم معمولی يهوديان ساکن چک اسلواکی در زمان امپراطوری هابسبورگ بوده است و تلفظ آلمانی آن «کاوکا» ( Kavka ) به معنی زاغچه است. اين پرنده نشان تجارتخانه‌ی پدر کافکا در پراگ بود. علامت زاغچه روی لوازم التحرير تجارتخانه به نوعی تجانس ﹺ نام خانوادگی کافکا را با اين کلمه پيوند می‌دهد.

پس از جنگ جهانی اول، هنگام تولد جمهوری چک، عنوان سر در ﹺ اين تجارتخانه نيز بيش از آن که به آلمانی تلفظ شود، به لفظ چک ادا می‌شد. فرانتس کافکا، بعدها در آثارش، با استفاده از کلماتی چون زاغچه، کلاغ سياه، و کلاغ بزرگ، کلماتی که همگی به خانواده کلاغ‌ها تعلق دارند، از همين علامت برای اهداف ادبی‌اش بهره برد. رابان Raban و گراکوس Graccus ، هر دو به معنای کلاغ و زاغچه‌اند. اين تمرکز روی نام را می‌توان نشانه‌ای از تکثرگرايی کافکا به ميراث پدری‌اش دانست؛ چراکه به نظر می‌آيد برخی از اين تصاوير معطوف به خود اوست ( کافکا اغلب خود را زاغچه می‌ناميد ). اين نوع گرايش به تکثرگرايی در عين وحدت، در ديگر نام‌های داستانی آثار کافکا، البته به شکل ديگری، قابل توجه است. به عنوان مثال آهنگ تلفظ کافکا و سامسا در مسخ، يا يوزف کا ( کافکا ) در داستان محاکمه، يا آدم ﹺ داستان کاخ به نام صرفن کا، يا کارل روسمان در رمان آمريکا، يا گئورگ بنده من در داستان داوری، گئورک Georg در آلمانی همان تعداد حرف دارد که فرانتس Georg=Franz، در ضمن «بنده» از پسوند «من»، همان تعداد حرف دارد که کافکا: Kafka=Bende، به خصوص توجه شود که حرف E در بنده به جای A در کافکا تکرار می‌شود.

البته وجود چنين رموزی در داستانهای او به اين معنا نيست که آثارش بدلی از يک زندگی‌نامه‌اند، بلکه می‌توانند به منزله‌ی نشانه‌های کاربردی‌ای برای شناخت بيش‌تر هنرمند در راستای تحليل آثار او محسوب شوند.

کافکا احساس می‌کرد شخصيت‌ش بيش‌تر تحت تاثير خانواده‌ی مادری- لوويی- قرار دارد، اما گرايش شديدش به استفاده از ميراث‌ش از نام کافکا – به شکل دگرگون شده در آثارش – نشان از احساس پيچيده‌ی اوست نسبت به پدر: احساسی توﺃمان از تنفر و ستايش، گناه و جذبه. در مقايسه‌ی خود با پدر در نامه‌اش می نويسد:

مقايسه کن: من با جرح و تعديل بسيار، گويی لووی ای هستم که در اعماق وجود کمی از کافکاها را به ارث برده، اما از ميلی که ديگر کافکاها را به زندگی ترغيب می‌کند چون بازرگانی و حرص پيروز شدن تهی است. اين لووی- کافکا با اعمالی رازآلودتر و سر به زيرتر، در جهتی ديگر گام برمی دارد، البته اغلب بی‌آنکه به ثمر رسد، خاتمه می‌يابدو خامو ش می‌شود. تو برعکس يک کافکای واقعی هستی سرشار از نيرو، سلامتی، اشتها، توانايی در سخن گفتن، رضايت از خويشتن، احساس برتری داشتن بر همه‌ی دنيا، حضور ذهن، شناخت انسان‌ها و سخاوت. آری تو دارای اين همه هستی، ليکن خطاها و ضعف‌هايی نيز داری که گاه اين ﺤﹸﺴﻥ‌ها را می پوشانند و اغلب از روی خلق و خوی تند و عصبانيت از اين نيکی‌ها فاصله می‌گيری.

حضور مستبدانه و ديوپيکر جسم و روح پدر بر کافکا، او را به ورطه ی خودکشی سوق می‌دهد، به طوری که در نوامبر ۱۹۱۷ در نامه‌ای به ماکس برود، اولين افکار خود در مورد خودکشی را مطرح و مقولاتی را وصف می‌کند که از اقدام به خودکشی مانعش شد: «می توانی خود را بکشی، اما به يک معنا در حال حاضر به انجام اين کار مجبور نيستی»

کافکا در مورد فشار سنگين شخصيت پدر بر تمام ابعاد زندگيش می‌گويد:

«پدر هميشه او را ريشخند می‌کرده، و همواره فعاليت‌های خود را به رﹸخش می‌کشيده است، در حالی که درست ضد اين، يعنی درباره آثار و کارها و دوستانش، بی‌اهميت از کنار آن‌ها می‌گذشته است. می‌گويد پدر را از هر جهت يک انسان معيار می‌دانسته که خودش به فرمان‌هايی که می‌داده عمل نمی‌کرده، و به همين جهت او يک دنيای فرمان دهنده‌ی پدر و يک دنيای بندگی او و ديگر دنيای ديگران که خوش بخت و آزاد از دستور دادن‌ها و اطاعت کردن‌ها هستند را می‌شناسد. به عقيده‌ی او چون پدر درواقع تنها مربی‌ی او بود، اين در همه جای زندگيش تاثير گذاشته است.

جای شک نيست که اين سطور از روی رضايت‌مندی اين تاثير نيست، بلکه نوشتاری‌ست از نااميدی‌ی حقيقی و ناموفق بودن از گريز، چراکه در جای ديگر کتاب آمده است:

اگر می‌خواست از خانه فرار کند، لاجرم مادر را هم از دست می‌داد، چون وابستگی‌ی مادر به پدر بيش‌تر از او بوده و از پدر کوکورانه اطاعت می‌کرده است.

و شگفت آنکه همان گونه که پدر نسبت به مراد ِ پسر پيش- آگاهی دارد، پسر نيز در نامه به پدر با اطمينانی کم نظير و هنری متعالی، از شناخت خود و محيط‌ش و بيش از هر چيز، پيرامون موقعيت خويش و موجه بودن نکوهش‌ها، از اتفاق نظر می‌گويد:

همواره درباره‌ی هر آن چه می‌خواهم بگويم، تو از قبل نوعی احساس مشخص داری، اين حقيقتی بکر و غيرقابل انکار است. به عنوان مثال اخيرن به من گفتی:«هميشه تو را دوست داشته‌ام و اگر مثل باقی پدرها با تو رفتار نکرده‌ام به اين خاطر است که نمی‌توانم مانند آن‌ها ادا دربياورم.» پدرم، بدان هرگز نسبت به لطفی که به من داری ترديد نداشته‌ام، گرچه اين تذکر را چندان دقيق نمی‌دانم. تو نمی‌توانی وانمود کنی، درست، اما اگر تنها دليلت اين باشد که پدران ديگر چنين می‌کنند، بهانه‌جويی محض است و مانع ادامه گفت‌و‌گو می‌شود. اين نظر من است و نشان می‌دهد چيزی غيرعادی در رابطه‌ی من و تو وجود دارد، خللی که تو نيز در پديد آودنش بی‌آنکه مقصر باشی، سهيمی. اگر تو هم بر اين باوری که رابطه‌مان غيرعادی‌ست، پس در اين مورد اتفاق نظر داريم و شايد بتوانيم به نتيجه‌ای برسيم.

«نامه به پدر» گرچه عنوان نامه را با خود دارد، ولی درواقع مانيفست اعتراض است به نحوه‌ی آموزش و پرورش پدرسالارانه. نويسنده‌ی نامه حتا سال‌های آغازين زندگيش را برای پدر يادآوری می‌کند که هر حرکت بی‌توجه او چه گونه اثرات نااميدکننده بر کودک گذاشته است. نامه به پدر نه فقط يک اثر روان شناسانه در ابعاد زيبای هنری است بلکه به عنوان اثری در مقياس‌های آموزشی و دانشگاهی می‌تواند مورد استفاده قرار گيرد. می گويد:

شايد تو هم آن شبی را به خاطر داشته باشی که آب می‌خواستم و دست از گريه و زاری برنمی‌داشتم، قطعن نه به اين دليل که تشنه بودم، بلکه می‌خواستم شما را بيازارم و کمی هم خود را سرگرم کنم. تهديدهای خشنی که بارها تکرار شد بی‌نتيجه ماند. مرا از تخت خواب پايين آوردی به بالکن بردی و مرا با پيراهن خواب لحظه‌ای پشت در بسته نگه داشتی. نمی‌خواهم بگويم که اين کار اشتباه بزرگی بود. شايد برايت غيرممکن بود آسايش شبانه‌ات را به روش ديگری بازيابی. با يادآوری اين خاطره فقط می‌خواهم روش‌های تربيتی ، و تاثيری را که به من داشتی يادآوری کنم. احتمالن واکنش تو کافی بود که شب‌های ديگر چنين نکنم، ولی در درون کودکی که من بودم، زيانی به بار نشست. برطبق طبيعتم هرگز نتوانسته‌ام رابطه‌ی دقيقی بين آن وقايع پيدا کنم.آب خواستن بدون دليل، به گمان من امری طبيعی بود و بيرون در ماندن بسيار وحشتناک. حتا تا سال‌های بعد هم از اين انديشه‌ی دردناک رنج می‌بردم که اين مرد قوی هيکل که پدرم باشد چه گونه توانست در آنی‌ترين محاکمه، بی‌انگيزه، مرا از تخت خواب بيرون کشد و در آن ساعت شب در بالکن بگذارد، حتمن در چشم‌های او هيچ بودم.

... همه‌ی کودکان پشتکار و شهامت طولانی مدت برای دست يافتن به مهربانی را ندارند.

و قطعن اين به هيچ گرفتن، نه فقط هنگامی که کودک کودک بوده، بلکه در ديگر مراحل زندگی بايد به داوری مستبدانه‌ای منجر شده باشد که برای پدر می‌نويسد:

اگر داوری‌هايت را درباره‌ی من جمع بندی کنی به اين نتيجه می‌رسی آنچه از آن‌ها شکايت داری به راستی اعمال نامناسب و آزاردهنده‌ی من نيست. (شايد به استثناﺀ ‌ برنامه‌ی اخير ازدواج ام) ليکن تو از سردی و قدرناشناسی و غيرمعمول بودن من گله‌مندی.

در داستان داوری، آدم داستان مجازات مرگی را که برايش تعيين شده می‌پذيرد؛ مجازاتی که پدرش به گناه نادرستی‌ها و بی‌لياقتی‌ها به او پيشکش می‌کند. و کسی حتمن بايد به ژوزف کافکا تهمتی زده باشد که او يک روز صبح بدون هيچ جرمی دستگير می‌شود و همچنين آدمی بايد چنان به هيچ انگاشته شود و آن قدر ديده نشود و آن قدر در زندان استبدادِ خانه، گرفتار شده باشد که يک روز صبح، گره گوار سامسا_ کافکا از خوابی آشفته بيدار شود و بفهمد که در تخت خوابش تبديل به حشره‌ای ناچيز شده است.

در داستان‌های کافکا، تغيير شکل نهانگاه به يک زندان، درونمايه‌ای مکرر است؛ از عادت گره گوار سامسا به قفل کردن در گرفته تا به لانه‌ای پيچ در پيچ و زيرزمينی که موجودی بی‌نام، آن را در «لانه ی زيرزمينی» حفر کرده است ( زن و شوهر ديگر آٍثار ۲۰۸- ۱۶۵ ). اين تعبير، در تجربه‌ی شخصی کافکا قرينه‌ای دارد؛ آن جا که بازی«موفقيت آميز و جداکننده» دوران کودکی، او را با ديگران متفاوت ساخته و نهايتن به احساس انزوايی عميق دچار می‌کند.

و به اين ترتيب پرسش و پژوهش هميشگی هر خواننده از هر قشری با هر اثری از نويسنده: آيا نويسندگان خود را می‌نويسند؟

آن چه صفحات سفيد کاغذ را به داستان و رمان مبدل می‌کند، شايد به تمامی انطباق کاملی با زيست نويسنده نداشته باشد- و قرار نيست که چنين باشد چراکه در آن صورت يک وقايع‌نويسی و تاريخ‌نويسی صرف خواهد بود. اما بدون شک متن از منظری پرداخت می‌شود که حهان بر او اتفاق افتاده و نويسنده نيز در آن سهم به سزايی دارد. و خواننده‌ای که وارد جهان کافکا می‌شود، خورد و خيره، افسون شده به سويش می‌رود و تاثير آن را در زندگی خود درمی‌يابد و درک می‌کند که زندگی آن قدر‌ها هم بن‌بست نيست يا حداقل می‌توان گفت هميشه بن‌بست نيست و بنا به گفته‌ی سارتر، اگر کافکا زندگی انسان را بر اثر « تعالی غيرممکن » مشوش نشان می‌دهد از آن روست که به اين تعالی اعتقاد دارد.

* ماکس برود در توضيح اين نامه می‌نويسد:

اين نامه را فرانتس کافکا در نوامبر ۱۹۱۹ ، در شلزن نزديک ليبوخ، واقع در بوهم، نوشت.

ماکس برود در ادامه می‌گويد، گرچه اين نامه هرگز به مقصد نرسيد و مخاطبش از آن مطلع نشد، شايد هرگز کارکرد يک نامه را نداشته باشد، اما ترديدی نيست که به اين قصد نوشته شده و من اين اثر را نه در مجلدهای شامل نامه‌های کافکا، بلکه در کارهای ادبی‌ش گنجانده‌ام. اين کار کلان‌ترين کوششی است که فرانتس کافکا در وسعت آن به يک زندگی نامه‌ی خودنوشت دست يازيده است.

گويا کافکا نامه را به مادر می‌دهد تا به پدر برساند، ولی مادر پس از خواندن نامه، از روی نيک خواهی نامه را به پدر نمی‌دهد، بدون اين که فرزند را از تصميم خود آگاه کند.

منابع :

۱- گروه محکومين و پيام کافکا- صادق هدايت- موسسه انتشارات نگاه- سال ۱۳۸۳- چاپ اول.

۲- فرانتس کافکا، " زندگی، آثار، انديشه ها" – منوچهر ترابی- انتشارات گهبد- سال ۱۳۸۴- چاپ اول.

۳- فرانتس کافکا- دفتر يادداشت های روزانه- ترجمه بهرام مقدادی- انتشارات بزرگمهر- سال ۱۳۷۴- چاپ اول.

۴- فرانتس کافکا- رونالد اسپيرز و بئاتريس سندبرگ- ترجمه بهروز حاج محمدی- انتشارات ققنوس- سال ۱۳۸۰- چاپ اول.

۵- www.themodernword.com

۶- چاووش- ماهنامه فرهنگی، ادبی، هنری، اجتماعی- شماره آذر ماه ۱۳۷۴.

۷- داستان و نقد داستان- جلد چهارم- گزيده و ترجمه احمد گلشيری- موسسه انتشارات نگاه- ۱۳۷۸- چاپ اول.


زندگی و هنر کافکا در کوچه‌ی زمان

۱۸۸۳- فرانتس کافکا ، سوم ژوييه، در پراگ در خانواده ای يهودی و اتريشی متولد می‌شود. پس از مرگ دو نوزاد پسر، او نخستين کودک است که در خانواده زنده می‌ماند. پدرش هرمان کافکا ( ۱۹۳۱-۱۸۵۲)، تاجرپيشه، پدربزرگش در دهکده‌ای يهودی نشين در بوهيمای جنوبی قصاب، و مادرش ژولی (لووی) کافکا (۱۹۳۴-۱۸۵۶) اهل پراگ بود.

در زمان تولد فرانتس، پراگ با يک صد و شصت هزار جمعيت، پس از وين و بوداپست، سومين شهر بزرگ قلمرو امپراتور اتريشی- مجاری فرانتس ژوزف بود و (نام کافکا برگرفته از نام امپراتور بود ) در حالی که بيشتر جمعيت پراگ اهل چکسلواکی بودند، اشراف آلمانی با کمتر از پنج درصد، در شهر سلطه داشتند. پس از پايان جنگ جهانی اول و فروپاشی امپراتوری، جمهوری چکسلواکی تشکيل شد و بعد از گذشت چهار دهه و نيم، اين جمهوری زير سلطه اتحاد جماهير شوروی سابق درآمد و با پايان جنگ جهانی دوم، جمهوری چکسلواکی به صورت دو کشور اسلواکی و چک استقلال يافت.

۱۸۸۹-۱۹۹۰- خواهرهايش اللی

به دنيا آمد. Ottla متولد شدند و ۱۸۹۲- خواهرش اوتلا Valli و واللی Elli

۱۹۰۰- ۱۸۹۹- اولين داستان های خود را می نويسد، که همگی از بين رفته اند.

۱۹۰۶-۱۹۰۱- بعد از به پايان بردن تحصيلات دبستان و دبيرستان، در اين سال به قصد ادامه تحصيل در رشته‌ی ادبيات زبان آلمانی وارد دانشگاه آلمانی کارل فرديناند پراگ می‌شود. اما تغيير عقيده می دهد و رشته حقوق را انتخاب و در هشت ترم تحصيلات خود را در اين رشته تکميل می‌کند. سال ۱۹۰۶ مدرک دکترای خود را در اين رشته می‌گيرد.

با مطالعه بسياری از آٍثار کافکا، به سهولت پی می بريم که نويسنده با اين رشته آشنايی کامل دارد.

در سال ۱۹۰۲، در دوران دانشجويی به گروه بحث و تفسير دانشجويان آلمانی ملحق می‌شود و در آن جا با Max Brod با ماکس برود - که بعدها بهترين دوست او می شود- آشنايی پيدا می کند. کافکا از اين پس با محافل ادبی رفت و آمد می‌کند. برود کسی است که بعدها زندگی نامه و تمام آثار کافکا را منتشر می‌کند، حتا آن آثار و دست نوشته‌هايی که کافکا وصيت کرده بود پس از مرگش سوزانده شوند؛ مانند رمان‌های آمريکا (۱۴-۱۹۱۱)، محاکمه ( ۱۵-۱۹۱۴ ) و قصر (۱۹۲۱)، که از نابودی نجات يافتند. سال ۱۹۰۶ در يک دفتر حقوقی به نام ريچارد لووی Richard Lowyدر پراگ مشغول به کار می‌شود.

۱۹۰۷- نوشتن را شروع می کند، ولی تمام آن چه را می نويسد را از بين می برد.

۱۹۰۹- ۱۹۰۸- در موسسه‌ی بيمه حوادث کارگران استخدام می‌شود و تا ژوييه ی ۱۹۲۲(سال بازنشستگی اجباری به دليل بيماری ) آن جا شاغل است. سمت او در اداره‌ی بيمه، نيمه دولتی و از نظر اداری مطلوب است.

وظيفه او، بازديد از حوادث صنعتی، جراحات وارد بر کارگران و محاسبه‌ی ميزان خسارات است.

مجموعه‌ی هشت قطعه‌ای شرح يک جنگ، در مجله‌ی هی پرين، منتشر می‌شود.

۱۹۱۰- نوشتن خاطرات روزانه را شروع می‌کند. اين مجموعه به نام دفتر يادداشت‌های روزانه گردآوری می‌شود. در همين سال همکاری خود را با تئاتر يهوديان آغاز می‌کند و نيز پنج قطعه نثر وی در روزنامه‌ی بوهميا منتشر می‌شود.

۱۹۱۱- مدت کوتاهی در آسايشگاه " باخ زوريخ "‌ به دليل بيماری بستری می‌شود. با ماکس برود به پاريس می‌رود. سال ۱۹۱۱، سال مهمی در زندگی کافکاست. از جمله نوشتن داستان داوری ( قضاوت). خودش در اين باره می‌گويد: « داستان "داوری" را يک نفس و يک شبه از ده شب ۲۲ سپتامبر تا شش صبح ۲۳ سپتامبر نوشتم.»

خواندن فولکلور يهودی و نوشتن رمان آمريکا را آغاز می‌کند.

مهم‌ترين بخش‌های اين کتاب را بين سال های ۱۹۱۲-۱۹۱۱ می‌نويسد.

۱۹۱۲- مهم‌ترين سال زندگی کافکا و نقطه‌ی عطف زندگی هنری او محسوب می‌شود. در منزل پدر دوستش، ماکس برود، در پراگ با خانم جوانی به نام فليسه باوئر Felice Bauer ، اهل برلين آشنا می‌شود که تا پنج سال بعد زندگيش، صدها نامه به او می نويسد.

۲۰ سپتامبر، نامه نگاری با فليسه باوئر را شروع می‌کند.

داستان داوری را به ناشر می دهد.

در ماه اکتبر، داستان ( آتش انداز )، سوخت انداز- نخستين فصل رمان آمريکا، را می‌نويسد.

در ماه نوامبر، رمان مسخ را می نويسد.

دست نوشته ( مشاهدات ) تاملات، را به ناشر می‌دهد.

کافکا دو بار با فليسه نامزد می‌کند. همواره برای ازدواج ترديد دارد. ترس از انزوا و ترس از ازدواج، توامان. نگران است از تنها ماندن و مضطرب از برهم خوردن تنهايی‌ی لازمه‌ی هنرش، ازدواج را تهديدی می‌ديد برای از دست دادن انزوايی که پشتوانه‌ی ضروری نوشتن بود و نيز بيمناک از اين بود که از زندگی‌ی عاطفی بی بهره بماند. تضادی جانکاه که در کنار اقتدار پدر و سست رأيی‌ی خودش، چيزی نمانده بود او را به ورطه‌ی خودکشی کشاند.

۱۹۱۳- عيد پاک برای ديدن فليسه باوئر به برلين م‌ رود، بعد در ترويا در حومه‌ی پراگ به کار باغبانی مشغول می‌شود، دوباره به ديدن فليسه می‌رود.

ﺘﺄملات، داوری و سوخت انداز ( فصل اول رمان آمريکا ) منتشر می‌شود.

در نوامبر با گرته بلوخ Grette Bloch آشنا می‌شود. ( بعدها گرته از کافکا صاحب پسری می‌شود که پيش از هفت سالگی می‌ميرد و کافکا هرگز از وجود اين فرزند آگاه نمی‌شود. )

۱۹۱۴- اين سال نيز سالی همراه با خلاقيت است.

در اکتبر، کيفرگاه را می نويسد.

در پاييز، نوشتن محاکمه را شروع می‌کند.

قسمت آخر رمان آمريکا را می‌نويسد.

در ماه آوريل که با فليسه نامزد شده بود، در ژوييه نامزدی را به هم می‌زند.

جنگ جهانی اول آغاز می‌شود.

۱۹۱۵- جايزه ی فونتانه Fontane Prize را برای داستان سوخت انداز از آن خود می‌کند.

در ماه نوامبر، مسخ منتشر می‌شود.

تا اين سال با پدر و مادر زندگی می‌کند و اوقات فراغت را در مغازه‌ی پدر مشغول به کار است.

۱۹۱۶- در ژوييه به ديدار فليسه باوئر می‌رود و به همراه هم به " مارين باد " سفر می‌کنند. در ماه اوت، فهرستی از دلايل موافقت و مخالفت ازدواج را تهيه و تنظيم می‌کند. ديوار بزرگ چين تحرير می‌شود و داستان‌هايی را می‌نويسد که بعدن در پزشک دهکده گردآوری می‌شوند.

با شيوع آنفولانزا، وضعيت سلامتی‌ش وخيم می‌شود.

۱۹۱۷- در ژوييه بار ديگر با فليسه نامزد می‌شود و در دسامبر نامزديش را دوباره به هم می‌زند.

در ماه اوت خون سرفه می‌کند. سپتامبر، پزشک تشخيص می‌دهد که او بيماری سل دارد.

کافکا در اين سال، طی مسافرت‌هايی با يوليه و وريتسک ( دختر متولی يک کنيسه ) آشنا می‌شود.

انقلاب روسيه از اتفاقات مهم اين سال است.

داستان های پزشک دهکده را کامل می‌کند.

پاييز و زمستان، نوشتن قطعاتی را شروع می‌کند که بعدها به کلمات قصار مشهور می‌شوند.

شروع به يادگيری زبان عبری می‌کند.

۱۹۱۸- نوشته های کی يرکه گارد را می‌خواند.

در بهار نوشتن کلمات قصار را ادامه می‌دهد.

۱۹۱۹- دهم ژانويه، نوشتن خاطرات روزانه ( يادداشت‌های روزانه )را از سر می‌گيرد.

در بهار، فليسه باوئر شوهر می‌کند.

کافکا با يوليه وورتيسک ( ژولی وری زک ) نامزد می‌شود و در نوامبر اين نامزدی را به هم می‌زند.

در ماه مه، کيفرگاه و در پاييز مجموعه داستان‌های پزشک دهکده منتشر می‌شود.

نوامبر، نامه به پدر را می‌نويسد که هرگز به دست پدرش نم‌يرسد.

نامه‌ای دردناک که علاوه بر بيان قتدار و نفوذ پدر ،نشانگر کم و کاستی‌ها و خواسته‌های کافکا نيز هست .

در زمستان، مجموعه‌ی کلمات قصاری را به نام او می‌نويسد.

۱۹۲۰- از ژانويه ۱۹۲۰ تا ۱۵ اکتبر ۱۹۲۱، وقفه‌ای در نوشتن خاطرات روزانه ايجاد می‌شود.

تابستان و پاييز، در پراگ، داستان می‌نويسد.

با ميلنا جسنسکا ( يزنسکا ) ، نويسنده‌ی اهل چک، در وين آشنا می‌شود و مکاتبه با او را شروع می‌کند.

با روبرت کلوپ اشتوک آشنا می‌شود.

داستان‌های در برابر قانون، چرخ و فلک، شب‌ها و چند داستان کوتاه ديگر از آٍثار همين سال است.

در دسامبر، به آسايشگاه بيماران ريوی در کوه‌های تاترا می‌رود.

۱۹۲۱- تا دسامبر در آسايشگاه کوه‌های تاترا می‌ماند و بعد به قصد ديدار از ميلنا به پراگ برمی‌گردد.

پانزدهم اکتبر، يادداشتی در خاطرات روزانه می‌نويسد و همه را تقديم به ميلنا می‌کند.

۱۹۲۲- از ژانويه تا سپتامبر رمان قصر، در بهار، هنرمند گرسنگی و در تابستان تحقيقات يک سگ را می‌نويسد.

در ماه مه، برای آخرين بار ميلنا را می‌بيند.

۱۹۲۳- در ژوييه در خانه‌ی يهوديان برلين، با دوشيزه دورا ديامانت - که بيست سالی از او بزرگتر است – آشنا می‌شود. سپتامبر به همراه دورا به خانه‌ای در برلين نقل مکان و مدت کوتاهی را با هم زندگی می‌کنند اما به سبب پيشرفت بيماری سل که پزشکان سال ۱۹۱۷ تشخيص داده بودند به آسايشگاهی در وين منتقل می‌شود.

در زمستان،« نقب» را می‌نويسد و هنرمند گرسنگی را به ناشر می‌دهد.

۱۹۲۴- بهار، ژوزفين آوازخوان، يا قوم موش کش، را می‌نويسد. اين داستان بلند، آخرين اثر کافکاست.

سخت بيمار است و در آسايشگاه کی يرلينگ ، بستری می‌شود. دورا و روبرت کلوپ اشتوک در کنارش هستند. سوم ژوئن، کافکا در کی يرلينگ، بر اثر بيماری سل می‌ميرد، يک ماه پيش از چهل و يکمين سال تولدش.

يازدهم ژوئن، در گورستان يهوديان در پراگ- اشتراشينتس به خاک سپرده می‌شود.

هنرمند گرسنگی منتشر می‌شود. اين کتاب حاوی چهار دساتاناست و هنرمندی را نشان می‌دهد که می‌خواهد با هنر گرسنگی کشيدن توجه ديگران را به سوی خود جلب کند، و سرانجام موفق نمی‌شود؛ همچون ديگر داستان‌های کافکا، پشتکار شگفت انگيز انسان است در رويارويی با شکست و نفی.

اما آيا به راستی اين هنرمند است که موفق نمی‌شود يا تصويری از ديگران که در پيله‌ی روزمرگی گرفتار شده‌اند؟

۱۹۳۷- ماکس برود زندگی کافکايم را منتشر می‌کند.

۱۹۴۲- اوتلا، جوان‌ترين خواهر کافکا، در اردوگاه مرگ آشويتس، می‌ميرد. دو خواهر ديگر کافکا نيز در اردوگاه‌های مرگ آلمان نازی کشته می‌شوند.

۱۹۴۴- گرته بلوخ، به دست يک سرباز نازی جانش را از دست می‌دهد.

ميلنا جسنسکا نيز در اردوگاه مرگ راونسبرگ ، در آلمان می‌ميرد.

۱۹۵۲- دورا ديامانت در لندن می‌ميرد.

۱۹۶۰- فليسه باوئر می‌ميرد.

مريم رئيس دانا
www.ayandegi.persianblog.com

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/32474

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نامه ای که هرگز به مقصد نرسيد، زندگی و هنر کافکا در کوچه‌ی زمان، مريم رئيس دانا' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016