جمعه 27 بهمن 1385

از "سلندر" تا "گوسفند و نهنگ"، گفت وگوی دنا رباطی با سهيل پارسا کارگردان تئاتر، شهروند

سهيل پارسا
در مدرن تايمز در ظرف اين هيجده سال بالای بيست نمايش توليد کرديم. کارهايی که بسيار موفق بوده است. نمايش هايی که توسط کمپانی ما توليد شده توانسته در ۳۵ مورد نامزد جايزه "دورا" شود و هشت بار جايزه نخست آن را کسب کرده ايم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

- از خلاق نبودن وحشت دارم
- بايد اين مردم را دوست داشت تا بتوان با آنها کار کرد

گفت وگو: دنا رباطی
عکس از "شهروند"

dona@shahrvand.com

سادگی اجراهايم را از بيضايی آموختم. تخيل بيضايی برای من بی نهايت شگفت انگيز است. آگاهی و تسلط اش به فرهنگ و هنر ايران که برايم حيرت آور است و زيباييش در زبان و آميختگی اش با تکنيک های تئاتری جذاب ترين کشف های من در عرصه اين هنر است

***

آقای پارسا قبل از اينکه از چند و چون کار تازه شما سئوالی را مطرح کنم؛ می خواهم از شما خواهش کنم در حد مقدور درباره خودتان به عنوان مهاجر از همان ابتدا . . . بگذار سريع تر بگويم سهيل پارسا که دهه هشتاد به کانادا وارد شد چه داستان يا داستانهايی را زندگی کرد يا کرده تا به اين جايی که الان هست رسيده؟
ــ گذشته تئاتری من از هيجده ــ‌ نوزده سالگی در دانشگاه تهران ــ دانشکده هنرهای زيبا، قبل از انقلاب شروع شد و در ضمن در همان دوران جوانی چند فعاليت حرفه ای داشتم.
من شاگرد ‌اساتيد بزرگی مثل بهرام بيضايی، دکتر کوثر، هوشنگ گلشيری، داريوش آشوری، حميد سمندريان، گلی ترقی و . . . سال ۱۹۷۹ در ايران انقلاب شد و من به مدت دو سال در ايران صبر کردم به اين اميد که بتوانم به کار تئاتر ادامه بدهم اما به اين نتيجه رسيدم که امکان اين موضوع در آن شرايط تقريبا غيرممکن است. فضای سياسی بسيار غريبی بود که دورنمای کار تئاتر در آن محو بود.
آن موقع من هم جوان بودم و تشنه فراگيری؛ تصميم گرفتم از ايران خارج شوم ــ در حقيقت از ايران فرار کردم و نهايتا سال ۸۴ وارد کانادا شدم.
در سال ۸۵ يک سال پس از ورودم به کانادا برای رشته تئاتر دانشگاه يورک تورنتو اقدام کردم. يکی از دلايلم اين بود که زبان انگليسی را در رابطه با تئاتر در سطح حرفه ای بياموزم.
داستان فعاليت تئاتری من از دانشگاه يورک شروع شد. با خودم قرار گذاشتم که مسئله آموزش های قبلی ام را موقتا کنار بگذارم و بروم سر اين کلاسها و با زبانی ديگر همه چيز را از صفر شروع کنم.
نهايتا سال ۸۹ وقتی که فارغ التحصيل شدم با همکاری دوست خوبم پيتر فاربريج که الان حول و حوش بيست سال است که با هم داريم کار می کنيم، کمپانی Modern Times را تاسيس کرديم. اين کمپانی را به اين دليل پايه گذاشتم چون می دانستم که در اوايل راه هستم و امکان کار در تئاتر حرفه ای کانادا با شرايط من تقريبا ناچيز بود و کسی مرا به عنوان کارگردان و يا بازيگر استخدام نخواهد کرد.
اين را هم اضافه کنم فعاليت اصلی من در ابتدا بازيگری بود ولی در کانادا متوجه شدم به دلايل زبان و بخصوص لهجه محدوديت های زيادی خواهم داشت. در نتيجه از آنجا که علاقه ام به تئاتر بسيار بالا بود، تمرکز ام را روی کارگردانی گذاشتم.

صحبت از موانع و محدوديت های کار در تئاتر به عنوان يک تازه وارد کرديد، ممکن است قدری بيشتر اين مسئله را بشکافيد؟
ــ ببينيد من از همان ابتدا متوجه سيستم رقابتی اين کشور شدم و اگر منتطر ميماندم که کسی مرا استخدام کند به اينجا نميرسيدم. سيستم تئاتر کانادا اگرچه نسبت به بيست سال پيش کمی بهتر شده ولی در کل به نظر من بسيار شبيه به سيستم سياسی اين کشور است. مثلا نگاه کنيد به احزاب و حتی دولت؛ درمی يابيد که نسبت سفيدپوست ها به رنگين پوست ها قابل مقايسه نيست، تئاتر کانادا هم بی شباهت به اين سيستم سياسی نيست، اگرچه همانطور که در بالا اشاره کردم الان وضع تا حدودی نسبت به دو دهه گذشته بهتر شده و دليل عمده آن هم حضور من و امثال من در اين عرصه است. و در اين زمينه من با کار مداوم و حضور در عرصه توليد می توانم بگويم از پيشتازان و اثرگذاران اين تغيير در عرصه ی حرفه ای بودم.
الان از زمان تاسيس Modern Times نزديک به دو دهه می گذرد و هنوز هم ادامه دارد و همانطور که می دانيد يکی از نشانه های موفقيت در اين کشور بقا در حرفه ای ست که انجام می دهيد. چرا راه دور برويم مثال ديگرش همين مجله شهروند است که بيش از ۱۶ سال است بدون وقفه حضور دارد.
در مدرن تايمز در ظرف اين هيجده سال بالای بيست نمايش توليد کرديم. کارهايی که بسيار موفق بوده است. نمايش هايی که توسط کمپانی ما توليد شده توانسته در ۳۵ مورد نامزد جايزه "دورا" شود و هشت بار جايزه نخست آن را کسب کرده ايم. جايزه "دورا" هم مربوط به تورنتوست و تورنتو هم که مرکز تئاتر کاناداست.

آقای پارسا ممکن است در مورد اين توليدات بيشتر توضيح بدهيد؟‌
ـــ ما توليدات مختلفی داشته ايم. ۵ کار از بهرام بيضايی ترجمه و اقتباس و توليد حرفه ای کرديم. يک کار از غلامحسين ساعدی، يک کار از عباس نعلبنديان و يک کار هم از محمد رحمانيان به صحنه برديم.
در کنار اينها کارهای غربی هم کار کردم، دو کار از شکسپير (مکبث، هملت)، بالکنی ژانه ژنه، صندلی های يونسکو و اقتباسی آزاد از باغ آلبالوی چخوف داشتيم و دختران شهرزاد که نوشته خودم بوده و به طور کلی اينها توليدهای اصلی ما بوده که خودم کارگردانی کرده ام.

آقای پارسا خسته نباشيد. می دانم تا اينجا راه درازی را طی کرده ايد و همچنين می دانم که شما همراه با همسر و بچه ات وارد کانادا شدی می خواستم بپرسم شما و همسرتان چگونه توانستيد به لحاظ اقتصادی رتق و فتق امور بکنيد، هم زبان بياموزيد، هم دانشگاه برويد و هم در کنار هم بمانيد؟
ــ اين مسئله خيلی برای خودم جذاب است و هنوز هم که به آن فکر می کنم نکات تازه تری از اين تجربه کشف می کنم.
قبل از اينکه جواب سئوال شما را بدهم، بگذار خاطره ای را بگويم. زمانی که به ايران رفتم، يکی از خبرنگارهای ايران از من سئوال کرد که آيا شما فرزند يک خانواده ثروتمند بوديد،‌ گفتم نه، اما منظورتان چيست؟
بگذريم تصويری که از من داشت اين بود که به قول معروف حتما بايد بچه پولدار ميبودم که بتوانم کار تئاتر را در کانادا حرفه ای پيش ببرم.
و اما زمانی که من و همسرم و پسرمان جهانيار که يک سال و نيم بيشتر نداشت وارد کانادا شديم، چهار صد دلار آمريکايی بيشتر نداشتيم و زبان هم بلد نبوديم و به قولی بايد از صفر شروع می کرديم.
از همان ابتدا وارد دانشگاه شدم که آن هم داستانی دارد‌. چون زبانم بسيار ضعيف بود مجبور شدم با روسای دانشگاه مذاکره کنم که به چه دليل من می خواهم وارد دانشگاه بشوم، چرا که می خواهم زبان را با تحصيلات تئاتری فرا بگيرم ــ البته همانطور که می دانيد بايد زبان در حدی باشد که بتوانی وارد دانشگاه بشوی. باور کنيد الان هم برای خودم عجيب است که چگونه من توانستم آنها را متقاعد کنم که مرا با زبان بسيار پايين بپذيرند.
فکر می کنم به خاطر انگيزه و صداقتی بود که در من ديدند.
نکته جالب تر اين بود که دپارتمان تئاتر بلافاصله مرا پذيرفت، اما بخش پذيرش دانشگاه به واسطه زبانم نمی توانست به من اجازه ثبت نام بدهد و برايشان عجيب بود که چطور دپارتمان تئاتر که عمده آن روی زبان است به من چراغ سبز داده اند. خلاصه برايشان خيلی جذاب بود.
همه اينها يک طرف و طرف ديگر خانواده ام بود. من آن موقعيت را نداشتم که فقط کارم يادگيری زبان و رفتن به دانشگاه باشد، من بايد به سهم خودم زندگی خانوادگی ام را هم می چرخاندم. در نتيجه زمانی که وارد دانشگاه شدم، تمام وقت برای امرار معاش کار می کردم. در کافی شاپ، پيتزايی، پخش روزنامه، رانندگی اتوبوس مدرسه ... و در عين حال تحصيلاتم را هم ادامه می دادم، تمرينات را انجام می دادم، کمپانی ام را تاسيس کردم . . . می توانم بگويم به طور متوسط ۱۶ تا ۱۷ ساعت کار می کردم و برايم خيلی مهم بود که همراه با خانواده ام باشم. چون همزمان با من همسرم آزيتا هم شروع به تحصيل در رشته الکترونيک کرد. در نتيجه هر دوی ما از صفر شروع کرديم و فکر می کنم انگيزه ای که تمام اينها را به وجود آورد و مرا کشاند تا اينجا همان انگيزه و عشق به تئاتر بود و هست و البته اين را هم بگويم زياد هم اميدوار نبودم که به محض پايان دانشگاه وارد ‌دنيای حرفه ای اينجا بشوم همانطور که خود کانادايی ها هم اين انتظار را ندارند.
حدود ۸۰ دانشجوی هم دوره ی من که از يورک فارغ التحصيل شديم تنها سه نفر از آنها در حال حاضر دارند حرفه ای کار تئاتر ميکنند، باقی جذب کارهای ديگری غير از تئاتر شدند.

آقای پارسا اولين اجرای حرفه ای شما در چه سالی و چگونه روی صحنه رفت؟
ــ ما يک فيلم نامه کوتاه به نام سلندر از بهرام بيضايی را برای صحنه تنظيم و آداپت کرديم و اين يک اتفاق بزرگ در فستيوال فرينچ تورنتو شد و اين دقيقا سال ۸۹ بود. اتفاق خيلی خوبی بود. تماشاگر کانادايی برای نخستين بار شاهد کاری کاملا متفاوت بود. و اين اولين باری بود که يک نمايشنامه ايرانی در کانادا به صحنه می رفت که ظرفيت های متن و کارگردانی را به رخ می کشيد.
و در واقع همه چيز از همين جا شروع شد و حمايت های منتقدان از همين اولين کار من هم تاثير زيادی در سرعت دادن به شکل گيری کارهای بعدی ام داشت. بسياری از بازيگرهای خوب حرفه ای تئاتر با من ارتباط برقرار کردند، برايشان جذاب بود با من کار بکنند. ولی خب سختی هاش هم کم نبود. سالهای ۸۴، ۸۵ از بدترين سالها بود. برای ما ايرانی ها، اوج حرکت بنيادگرايی اسلامی در کشور ما بود و همه تصور می کردند ايرانی به غير از اسلحه چيز ديگری نمی شناسد و برايشان خيلی عجيب بود که يک نفر از ايران آمده و می خواهد تئاتر کار کند و مثلا روی چخوف، شکسپير و برشت نظر دارد.

آقای پارسا اجازه بده که در اين بخش تا زبانت گرم است سئوال مهمی را به گوشتان برسانم و آن اينکه برای جوان ها و کسانی که امروزه در جای ديروز سهيل پارسا ايستاده اند چه راهنمايی هايی داريد؟
ــ من هميشه به جوان هايی که در ابتدای راهند چه آنهايی که از کشور خودمان و چه آنها که از ديگر کشورها مرا به عنوان يک الگو می بينند و به من مراجعه می کنند و می پرسند که چطور شد موفق شدم در پاسخ می گويم که بايد اين مردم را دوست داشته باشيد تا بتوانيد با آنها کار کنيد. متاسفانه می بينم که خيلی از جوانها می آيند و از همان ابتدا چيزهای منفی را می بينند و می خواهند بگويند که بله مثلا چون من ايرانی ام، يا چون من زردم يا سياهم و يا چون مذهب من اين است آنها عليه من مقاومت می کنند‌. . . اين نگاه به نظر من اصلا درست نيست و اگر با اين نگاه وارد‌ هر بخشی از جامعه يا عمدتا هنر بشوی هيچوقت نمی توانی با اين مردم خلاقانه زندگی و کار کنی. اينجا هم مثل هر کشور ديگری خوبی ها و بدی های خودش را دارد. همانطور که ما ايرانی ها هم داريم. خود ما ايرانی ها تا چه اندازه افغان ها و خارجی ها را می پذيريم؟ ما انگار خيلی زود گذشته خودمان را فراموش می کنيم. من به شخصه هر وقت وارد جمع تازه ای می شوم به دنبال نقاط مشترک با آن جمع می گردم و نه نقاط افتراق و شايد يکی از دلايل موفقيت من در اين کشور همين باشد که دائم روی نقاط مشترک با اين مردم تمرکز می کنم.
اگرچه تفاوت ها را هم زيبا می دانم اما هيچگاه آنها را بزرگ نمی کنم تا حدی که ديگر نتوانم حرکت کنم.

آقای پارسا موافقی که برگرديم به صحبت های پيشترتان درباره خانواده و تجربه های شخصی تان؟
ــ من هميشه به اين معتقد بودم که تو نمی توانی به عنوان يک هنرمند مدعی خلق زندگی باشی، از طرف ديگر زندگی را نابود کنی. خانواده من يعنی همسر و پسرم و دختر ۹ ساله ام کيميا برای من بسيار مهم بودند و هستند و اصولا هميشه اين تصور غلط را که بعضی از هنرمندان خانواده را مقابل هنرشان می گذارند به اين معنی که بايد يکی از آنها را به نفع ديگری کنار بزنند قبول نداشتم. به شخصه تمام بالا و پايين هايی که ما به عنوان يک خانواده تجربه کرده و داريم می کنيم برای من جذاب است. از تربيت بچه بگير تا روزی شانزده هفده ساعت کار کردن همه و همه برايم جذاب و زندگی ساز و هنرساز بوده . . . به ياد می آورم بعد از ساعات کار طولانی به خانه می آمدم و حداقل يک ساعت، يک ساعت و نيم با جهانيار وقت می گذراندم و با هم بازی می کرديم. او همه اينها در ذهنش مانده و الان که ۲۴ سال سن دارد و دارد روی پی. اچ. دی اش کار می کند بارها اين مسائل را با من بازگو می کند.
از طرف ديگر همسرم در موفقيت من به عنوان يک هنرمند بسيار موثر بوده و بسيار از خودگذشتگی ها کرد و بسيار همراهی ها.. . . من هم سعی کردم برای او همين باشم. همسرم به عنوان يک مهندس درآمدش از من بيشتر بود و عمدتا به همان اندازه که ما توانايی همراه بودن را داشته ايم، عکس آن را هم می توان و می شد متصور شد. و البته اين مسائل اقتصادی بيشتر به همان سالهای اوليه برمی گردد که هر دو تحصيلاتمان تمام شده بود و حالا بايد‌ وامهای تحصيلی مان را بازپرداخت می کرديم. به هر حال با تمام اين معضلات اقتصادی الان که برمی گردم و به گذشته نگاه ميکنم احساس خوبی به من دست می دهد.

در زمينه کمپانی Modern Times کمک های دولتی به چه شکل به اين کمپانی تعلق می گيرد و آيا از منابع ديگری هم مثل متمولين ايرانی يا کانادايی پشتيبانی می شود؟
ــ منبع اصلی ما حمايتهای دولتی بوده که هنوز هم ادامه دارد، شايد بتوانم بگويم ۹۹ درصد دولت ما را حمايت می کند و از طرف ديگر برای من مايه افتخار است چرا که هر گروهی که بتواند مدام از جانب دولت حمايت شود، بايد کاملا حرفه ای باشد، چون دولت گروههايی را که در جريان فرهنگی موثر نيستند، حمايت نمی کند.
در دو سه سال اول اين کمک ها بسيار ناچيز بود، چون گروه هنوز نتوانسته بود آنچنان که بايد در دنيای حرفه ای شناخته شده باشد. در آن سالها کمبود هزينه را من شخصا جبران می کردم. زمانی که سلندر بيضايی را ترجمه و اجرا کرديم هزينه را خود کمپانی پرداخت، اما همين که بيشتر جلو آمديم، دولت هم يواش يواش ما را در اين زمينه حمايت کرد.
اوايل ما پروژه به پروژه بايد اقدام می کرديم و‌ دولت هم ما را حمايت می کرد. در سال ۱۹۹۶ بود که دولت کمپانی ما را به عنوان Operating قبول کرد. معنی عملی اين پذيرش اين است که ما ديگر پروژه به پروژه برای هزينه اقدام نمی کنيم، بلکه دولت ساليانه به ما بودجه ای می دهد برای پروژه يا پروژه های آن سال، چرا که از نظر دولت ما ديگر تثبيت شده ايم.
البته بايد‌ اين را بگويم که اين همياری های مالی دولت مدام در حال رشد بوده است. يکی از دلايل آن هم همانطور که پيشتر گفتم تاثير و حضور در فرهنگ کانادا بوده و از طرف ديگر با گذشت زمان همه ما رفته رفته داريم جزو هنرمندان ارشد تئاتر می شويم. به اين لحاظ خيلی راضی ام.
ما دفتر داريم، کارمند داريم، تنها من نيستم. ما يک تيم هستيم. در حال حاضر چهار نفر دارند برای کمپانی کار می کنند، هم پاره وقت و هم تمام وقت و هزينه اينها همه از منابع دولتی ست.

حمايتهای خصوصی چطور؟
ــ متاسفانه من هيچ وقت حمايت خصوصی به معنای حرفه ای اش نداشتم. يکی دو بار از دوستان عزيز ايرانی که در بيزنس هستند مثل آقای طاهری کمک کردند و خواستند کمپانی را حمايت کنند که از آنها بسيار متشکر و سپاسگزارم.
الان در کانادا داستان از اين قرار است که گروههای تئاتری، گروههای هنری زمانی که شکل می گيرند، بودجه آنها ادغامی ست از کمک های دولتی و حمايت های خصوصی و متاسفانه من اين حمايت خصوصی را نداشته ام و هميشه همه به عنوان يک رمز برای کنسول هنری کانادا باقی مانده است.

ولی اگر اين حمايت ها می شد يا بشود...
ــ خب، مسلما کمپانی گسترده تر می شد و توليدات حرفه ای اش بالاتر می رفت . . . نمی دانم، به هر حال اگر سازمانی يا افرادی Modern Times را اسپانسر کنند، اصلا به اين معنا نيست که دارند سهيل پارسا را اسپانسر می کنند. من به شخصه اسپانسر احتياج ندارم. در طول اين هيجده نوزده سال توانسته ام با کمک های دولتی در تئاتر حرفه ای کانادا به عنوان يک ايرانی‌ ــ کانادايی حضور خود را ثابت کنم.
صحبت از اسپانسر هم وقتی به ميان می آيد برای من يعنی پشتيبانی از يک جريان فرهنگی.
ببينيد من اولين کارگردان هنری غيرسفيدپوست هستم که الان نزديک به دو دهه است دارم در بالاترين سطح حرفه ای اين مملکت کار می کنم. Modern Times پيشتاز يک جريان متفاوت فرهنگی در کاناداست. در واقع در ژانری که من دارم کار می کنم واقعا کس ديگری نيست و اين به معنی اين نيست که من چنين ام و چنان، نه واقعا کس ديگری نيست و اين يک واقعيت است. من تنها مهاجر نسل اولی هستم که در حال حاضر دارم حرفه ای کار می کنم. کمپانی ما از همان ابتدا با دست پر وارد‌ تئاتر حرفه ای کانادا شد. دائم داريم ترجمه و اقتباس و اجرا می کنيم ــ اين کمپانی از فرهنگ غنی کشور ديگری نمايش انتخاب کرده و معرفی کرده است.

آقای پارسا تئاتری های مهاجر ديگر کشورها با شما و کمپانی Modern Times چه رابطه ای دارند؟
ــ ببينيد بسياری از هنرمندان و هنرجويان جوان تئاتری مهاجر از کشورهای مختلف که به کانادا می آيند و به مراجع ذيصلاح مراجعه می کنند اکثرا به اين جوانها گفته می شود که سهيل پارسا در سن ۲۹ سالگی بی آنکه زبان بداند شروع کرد ‌و موفق شد، و اين همکاران تئاتری را به من معرفی می کنند. بسياری از آنها هم خودشان می آيند.
ما هم اينجا کلاسهای آموزشی مختلفی برای اين مهاجرين داريم، کمک می کنيم و پروژه های مختلفی منجمله پروژه های بين المللی را عملی ميکنيم. . . آنچه می خواهم بگويم اين است که Modern Times در تئاتر کانادا يک جريان فرهنگی ست که تئاتر کانادا را به قبل و بعد از خودش تقسيم کرده.

گوسفند و نهنگ فکر کنم بزرگترين پروژه ای باشد که تا به حال کار کرده ای؟
ــ يکی از بزرگترين نمايش های فصل تئاتری تورنتوست يعنی کمپانی های تجاری بزرگ که مثلا Phantom of Opera را اجرا می کنند، اين کمپانی ها هستند که می روند روی سقف ۳۰ يا ۴۰ بازيگر.

آقای پارسا هر وقت که پروژه تازه ای دست می گيری، صادقانه بگويم خصوصيات متفاوت ديگری در رفتارهای اجتماعی ات مشاهده می کنم. به اين معنی که صددرصد صحنه گزين می شوی و گويا تمام فکر و ذهنت صرف نمايش می شود.
مثلا از چند هفته پيش که اين پروژه "گوسفند و نهنگ" را می خواستی دست بگيری و تمرينات را شروع کنی به شکلی راجع به آن صحبت می کردی که آميخته ای از ترس و استرس داری و حتی اين حس را منتقل می کرد، که گويا تازه می خواهی کار کنی مثلا مرا ياد حالاتت در هشتمين سفر . . . و يا چهار صندوق می انداخت، اين برداشت من تا چه اندازه درست است؟

ــ ‌ببينيد هر هنرمند با تجربه ای در رابطه با کارش يک سری تکنيک ها و زوايای کاری را در طول زمان کسب کرده و چيزی نيست که اصلا قابل چشم پوشی باشد، ولی خلاقيت امر ديگری ست، يعنی فقط تکنيک نيست که ترا خلاق می کند، تکنيک امری است که خلاقيت را به ثمر می رساند، اما به نظر من اصل خلاقيت است. من فکر می کنم علتش وحشت از خلاق نبودن است. آيا هنوز هم خلاقم و همين مسئله برای من ربط پيدا می کند به صداقت. می دانيم که خيلی از هنرمندها هستند که مدام دارند توليد می کنند و وقتی که شما کار را می بينيد متوجه می شويد که اين کار همه المان ها را دارد مگر خلاقيت.
معمولا اين کارها مجموعه هايی از به کار بردن درست تکنيکهاست و از اين لحاظ نه تنها ايرادی به آنها وارد نيست، بلکه بسيار هم توانا هستند، اما از خلاقيت اثری نيست.
ولی مسئله اساسی وحشتی که من دارم، اين است که خب سهيل حالا کار بعدی چه خواهد شد؟
نکند من آن گوهر را پيدا نکنم و فقط اعمال يک سری تکنيک جذاب کننده باشد و . . . به هر حال همان وحشت از خلاق نبودن است که مرا خلاق می کند.
به هر حال من به پروژه هايم هميشه به عنوان يک سفر نگاه می کنم.
"احمد غزالی" نويسنده نمايشنامه "گوسفند و نهنگ" در حال حاضر در اسپانياست و تا حالا نتوانسته سر تمرينات بيايد، چون "گوسفند و نهنگ" الان هم دارد در فرانسه اجرا می شود؛ برام روز اول تمرين يک ايميل فرستاد که در آن گفته بود سهيل بهت نمی گم که موفق باشی، بلکه برات آرزو می کنم که اين سفرت به سوی حقيقت خوب پيش برود.
و هميشه وحشت من اين است که آيا می توانم آن حقيقت و يا گوهر اين متن را بيابم.

نمايش "گوسفند و نهنگ"

آقای پارسا من نمايشنامه "گوسفند و نهنگ" را يک بار با دور تند و بار ديگر با دور خودم خواندم. همين نمايشنامه کنجکاوی مرا برانگيخت که از شما تقاضای اين نشست را بکنم. آنچه در ذهن من بود چند سئوال محوری بود که بتوانم حول و حوش آن اين گفت و شنيد را سامان بدهم. اما از بخت ياری من از همان ابتدا تنها منحصر به اين نمايشنامه نشد و از ری و روم بغداد شروع شد تا الان هم که داريم وارد تورنتو می شويم.
می دانم که تن به پروژه ی تازه ای نمی دهی مگر آن متن نمايش به قول معروف دل و دين از تو ببرد. در اين نمايشنامه آقای احمد غزالی کجا يا کجاهای اين متن ترا به فضای خلق آن روی صحنه کشاند؟ و بعد با آقای غزالی چطور آشنا شديد؟ چون اين نخستين کار اوست.

ــ هر نمايشی خصوصيات خاص خودش را دارد ‌که کارگردان با آن ارتباط شخصی خودش را برقرار می کند، و همانطور که می دانيم قرار نيست که همه اين نقاط مثل هم باشند.
در مورد "گوسفند و نهنگ" در وهله اول سبک نمايشنامه را خيلی دوست داشتم . در ضمن موضوع اين نمايشنامه مرا جذب کرد. به نظر من يکی از بهترين نمايش هايی ست که در ارتباط با زندگی پناهندگان و مهاجرين حرفهای تازه ای را از زاويه ی متفاوت تر از آنچه من خوانده ام مطرح می کند. جهان بينی انسانی مستتر در اين نمايشنامه به نظر من فوق العاده است.
به هر شکل داستان، داستان مهاجرينی است که قربانی سيستم های مختلف سياسی و اجتماعی هستند که از آن می گريزند. در ضمن احمد در اين نمايشنامه اصلا سياه و سفيد به وقايع نگاه نمی کند.
داستان درباره پناهندگان مراکشی است که ميخواهند با قايقی به اروپا بگريزند. قايقشان در اثر توفان در تنگه جبل الطارق غرق می شود. همزمان کارکنان کشتی روسی که از تنگه ميگذرد، تلاش ميکنند که اين پناهندگان را نجات دهند. آنها موفق ميشوند که از ۲۰ نفر يکی را نجات داده و اجساد ۱۰ نفر را از آب بگيرند. ناخدای کشتی روسی تلاش ميکند که اين اجساد را به کشوری اروپايی منتقل کند، اما هيچ کشوری آنها را نمی پذيرد چرا که آنها عرب، مسلمان يا سياهند. نمايشنامه نويس ميپرسد، دنيا را چه می شود که زندگی انسان تا اين اندازه فاقد ارزش شده است. به شکلی که در نمايشنامه نشان می دهد هيچ کس هم مسئوليت اين بی مسئوليتی را قبول نمی کند. سئوال احمد غزالی در اين کار مسئوليت است، کی يا کی ها مسئول اين فجايع هستند؟
اين کار نه تنها بعد سياسی قوی دارد، بلکه به بعد ‌فلسفی اين پديده هم راه پيدا می کند. کار حتی ابعاد متافيزيکی هم دارد که برای من بسيار جذاب است. مسئله جبر و سرنوشت در اين نمايشنامه خيلی مهم است.

کجا با آقای غزالی آشنا...
ــ من اولين بار که احمد را ديدم در نيويورک سال ۲۰۰۶ بود که به دعوت Martin E. Segal Theatre Centre برای حضور در يک روخوانی با بازيگرهای حرفه ای روی "گوسفند و نهنگ" به آنجا آمده بود، و من هم به عنوان کارگردان انگليسی زبان که می خواهد روی اين کار کند، دعوت شده بودم. آنجا بود که سه روز در نيويورک با هم بوديم که من شيفته شخصيت و انسانيت او شدم. احمد به خاطر اين نمايش جايزه های بزرگی را دريافت کرده منجمله جايزه بهترين نمايش فرانسوی زبان کبک
بسيار انسان فروتن و افتاده ای است که با همين اولين اثرش کلام زبان زد اهل تئاتر اروپا و آمريکا شده. احمد می گفت که اين نمايشنامه هنوز نواقصی دارد که بايد برطرف شود، يعنی برای خود احمد هنوز پرونده اين نمايش باز است و اين ارتباط دوستی ما جدا از کار حرفه ای مان شروع شده و اميدوارم که بتواند و بيايد ‌اجرای تورنتو را ببيند.

چند وقت پيش از خودت شنيدم که همراه کمپانی "مدرن تايمز" برای اجرای يک پروژه راهی افغانستان هستی، اما بعدا فهميدم که به بوسنی رفته بوديد، آيا اين يک تغيير زمانی بود؟ يا اينکه پروژه افغانستان به طور کل لغو شد؟
ــ من هميشه دوست داشتم به نوعی پروژه های خارج از کانادا داشته باشم. دوست دارم با جوانها در کشورهای جنگ زده، کشورهای انقلاب زده کار بکنم. خودمان هم که از يک کشور انقلاب زده می آييم. تصميم بر اين شد که آرش بهرام بيضايی را که خيلی من دوست دارم و تجربه ی به صحنه بردن آن را در کشورهای مختلف از جمله کوبا، تهران و خود تورنتو داشته ام، در افغانستان بر صحنه ببرم. اين کار به سبب اين که از دنيای بدون مرزهای سياسی و جغرافيايی حرف می زند و از آن بعد بزرگ انسانی صحبت به ميان می آورد برای يک کشور جنگ زده شايد جذاب باشد. خب ابتدا قرار بود که به طرف افغانستان برويم ولی بعد به ما گفته شد که فعلا افغانستان جای امنی نيست. بعد ما تصميم گرفتيم برويم بوسنی. به کمک Department of Canadian Heritage ما قرار شد که يک فيلم مستند درست کنيم و هم يک سفر تحقيقی در ارتباط با فرهنگ و مراکز فرهنگی اين کشور جنگ زده داشته باشيم. بوسنی را به واسطه اتفاقات چند ساله گذشته و نسل کشی که در اين کشور اعمال شده بود، انتخاب کرديم. همانطور که می دانيم در بوسنی قرار بود که مسلمانها را محو کنند در حالی که مسلمانها با آن فرهنگ گسترده ای که دارند، جزء لاينفک آن سرزمين هستند. متاسفانه اين اتفاق افتاد و بسياری از آنها قتل عام شدند. برای پاسخ به همين مسائل بود که به آنجا رفتيم.
در اولين برخوردم با محيط متوجه شدم که هنوز تنش بين سه کاميونيتی کرووات ها، صرب ها و مسلمانان وجود دارد. ما با کشيش ها با، رهبران مسلمانان، و جوانان صحبت می کرديم و چيزی که خيلی برايم غم انگيز بود هنوز در آن لايه های زيرين آن آتش خشم و نفرت خاموش نشده است. به نظر می آيد که همه منتظر فرصت بعدی هستند تا انتقام بگيرند. بگذريم که يک سری فراموش کرده اند، يک سری بخشيده اند، يک سری بخشيده اند اما فراموش نکرده اند و اين جدال هنوز هست.
در آنجا يک راهنمای توريست بود به نام ابراهيم که با او از در صحبت درآمديم. گفت که پدرم در جنگ توسط يک کروات کشته شده. می گفت، کسی که پدرم را کشته می شناسم، می بينمش و هر روز هم چشم در چشم می شويم.
گفتم آيا منتظر روز انتقامی؟ گفت، نه حتی اگر موقعيت آن را هم داشته باشم باز هم اين کار را نخواهم کرد چون پی برده ام که خون ريزی هيچ مسئله ای را حل نمی کند.
و دليل اينکه آرش را انتخاب کرديم اين بود که مبحث آرش هم سرزمين است. می توانم بگويم اکثريت جنگ های قرن بيستم و حتی شروع قرن بيست و يکم بر سر مرز است و اصولا ملی گرايی که پشت آن قرار می گيرد همه و همه برای سرزمين است.
و اينکه مسئله هويت فرهنگی و سرزمين و ملی گرايی چگونه درهم آميخته شده و از همه بدتر اينکه رهبران سياسی و يا مذهبی چگونه از آن به نفع مقاصد خود بهره برداری می کنند.
مرحله اول که فيلم مستند بود بسيار موفق از آب درآمد و با مراکز فرهنگی بوسنی تقريبا به توافق رسيديم و قرار است که در بهار آينده و شايد‌ هم تابستان سفر بعدی را به اين کشور داشته باشيم. الان در مرحله تهيه بودجه آن هستيم، بودجه دولتی مان کافی نيست و نياز به اسپانسرهای ديگر داريم.

داستان سفرتان به کلمبيا از چه قرار بود؟
ــ از طرف تئاتر ملی کلمبيا به اين کشور دعوت شده بودم که به مدت دو هفته در آنجا با بازيگرهای حرفه ای شان يک کار کارگاهی روی مکبث داشته باشيم. تئاتر ملی بوگاتا توليدکننده بزرگترين فستيوال تئاتری آمريکای لاتين است که هر دو سال يک بار برگزار می شود و در مدت چهار هفته حدود پنج ميليون کارهای ۱۵۰ گروه تئاتری را تماشا می کنند. بی نهايت وسيع و بزرگ است.
خوشبختانه همانجا هم از کمپانی ما برای فستيوال بعدی که در ۲۰۰۸ برگزار می شود، دعوت کردند.

چند سال پيش که از طرف فستيوال فجر به تهران دعوت شديد، بعد از چند ‌سال بود که به ايران برمی گشتيد؟ مجموعا در آن مدت محدود شخصا بر شما چه گذشت؟
ــ تجربه خوبی بود بعد از ۲۰ سال به ايران برگشتم. قدری نگران بودم، چون غير قانونی از ايران خارج شده بودم ولی خب ضمانت هايی از طرف همکاران تئاتری ام داشتم که می گفتند دليلی نمی بينند که من نگران باشم. البته آقای شريف خدايی که مسئول فستيوال فجر بود، برايم نامه ارسال کرد که رسما با گروه دعوت شديم. يک مقداری تصميم گيری سخت بود.
قبل از هر چيزی، اين مسئله را روشن کنم در پاسخ صحبت هايی که در اين مورد شد که مثلا دولت جمهوری اسلامی از او حمايت کرده و هزينه هايش را هم جمهوری اسلامی پرداخته، واقعيت ندارد.
خرج توليد آن پروژه، خرج سفر رفت و برگشت، تمرين و . . . همه و همه را دولت کانادا متقبل شد و پرداخت کرد.
ما آرش را به فستيوال فجر برديم. تيم ما متشکل از ۸ نفر بود که هزينه آن هم حدود ۵۵ هزار دلار شد. در نتيجه می خواهم بگويم که فستيوال فجر به ما پولی نداد. سفر ما کاملا فرهنگی بود و تکليفم کاملا روشن بود و البته خيلی هم خوشحالم که اين اتفاق افتاد.
برای من از نظر عاطفی بسيار غريب و سخت بود. بعد از بيست سال زمانی که برگشتم بسياری از عزيزانم ديگر نبودند؛ پدرم و برادرم را در طول اين مدت از دست داده بودم، دوستانی که ديگر نبودند. لحظه ای که هواپيما می خواست در تهران بنشيند . . .
از کار مطمئن بودم در کانادا جايزه گرفته بود از کارهای موفق سال ۹۸ در اين کشور بود، کوبا رفته بود و آنجا هم موفق بود؛ ولی خب برايم جذاب بود که تماشاگر ايرانی در مورد کاری که مال ايران است، حالا با زبان انگليسی، چه واکنشی خواهد داشت.
ما در تهران چهار تا اجرا در تئاتر چهارسو داشتيم، تمام بليت ها پيش فروش شد و بسياری از علاقمندان هم موفق به تماشای کار نشدند.
از اولين اجرا بگويم و آن اينکه در اينجا رسم نيست که کارگردان بعد ‌از اجرای نمايش به روی صحنه برود. و من هم يادم رفته بود که در ايران عکس اين قضيه است. بگذريم دوستان و رفقای خوب و اساتيدم آنجا بودند. خلاصه يکصدا اسمم را می خواندند، تا اينکه نگهبان پشت در به من گفت آقا شما را صدا می کنند و من هم رفتم روی صحنه و آنجا بود که فهميدم اين تنها من نيستم که دارم گريه می کنم، بلکه تماشاگرها و بازيگرهای کانادايی همراهم و همه داريم گريه می کنيم.
به هر حال تماشاگران ايرانی بی نهايت به گروه ما لطف و علاقه نشان دادند. روی صحنه آمدند، پشت صحنه آمدند. بازيگرها را بغل ميکردند و می بوسيدند و واقعا از کار خوششان آمده بود. از کنجکاوی جوانان تئاترجو در ايران بسيار لذت بردم و آموختم. نسل روشن و کنجکاوی ديدمشان. دائم سئوالهای جذاب می کردند و نمی دانم در آينده تا چه اندازه به اين جوانان اجازه رشد داده می شود.
مجموعا سه هفته بود، باور کنيد هفته ای ۲۰ ساعت هم نتوانستم بخوابم و روزی که داشتيم برمی گشتيم از همان دقايق اول توی هواپيما خوابم برد.

آقای پارسا از تئاتری های ايرانی و غيرايرانی به کدامشان علاقه داری، به اين معنی که برايت الهام بخش بوده باشند؟
ــ از اواخر قرن نوزده روسيه گرفته تا زمان حال کارگردان ها و نمايش نامه نويس های بزرگی بودند که روی من تاثير گذاشتند. کارگردان های بزرگی مثل "ماير هولد" کارگردان روسی، گروتوفسکی لهستانی، پيتر بوروک انگليسی و بالاتر از همه و بيشتر از هر کس ديگر از بهرام بيضايی آموخته ام. زمانی که دانشجوی اين کارگردان و نويسنده بزرگ بودم خوب نشناختمش و گويا مشغول بازی های ديگری بودم، اين در واقع هميشه حرف خود بيضايی ست که به من می گويد، آن وقت ها مشغول بازی در جاهای ديگر بودی.
من بيضايی را در خارج کشور شناختم و از دوری با او به نزديکی با او رسيدم و شايد اگر بگويم يکی از عوامل عمده ای که در به خارج آمدن نقش محوری داشت، اجرای خود مرگ يزدگرد توسط خود بيضايی در تهران بود که مرا زير و رو کرد، از همه نظر از سبک کار تا آن بازيهای درخشان.
بيضايی هميشه به ما می گفت تئاتر را از جايی شروع نکنيد که ما شروع کرديم، از جايی شروع کنيد که ما هستيم. اشتباهات ۳۰ سال پيش ما را دوباره مرتکب نشويد و من حس کردم که بايد‌ از مرگ يزدگرد شروع کنم.
شايد باورتان نشود من تعزيه رو در کانادا کشف کردم. بگذار آن ورتر بروم و بسياری از مسائل مهم و فرهنگی ايران را من در مهاجرت کشف کردم. به هر حال اين فاصله مرا واداشت که به پشت سر و گذشته نگاه کنم و بسيار هم مفيد ‌واقع افتاد.
سادگی اجراهايم را از بيضايی آموختم. تخيل بيضايی برای من بی نهايت شگفت انگيز است. آگاهی و تسلط اش به فرهنگ و هنر ايران که برايم حيرت آور است و زيباييش در زبان و آميختگی اش با تکنيک های تئاتری جذاب ترين کشف های من در عرصه اين هنر است.
و خوشبختانه اکثر کارهايی که از اين گنجينه اجرا کرده ام در سطح بسيار حرفه ای موفق بوده، بخصوص مرگ يزدگرد، چهار صندوق، آرش و . .. که فقط ترجمه نبود بلکه حس می کنم با تمام توانم بيضايی را به کشور کانادا معرفی کرده ام. بهرام بيضايی يک نمايشنامه نويس و يک کارگردان برجسته تئاتر و سينماست. همراه با اينها بيضايی يک اسلام شناس، يک محقق، يک شرق شناس، يک زبان شناس برجسته است و بيضايی هنوز هم ناشناخته است.
متن های بيضايی در نگاه اول سنگين به نظر می رسند اما بی نهايت قابل اجرا و قابل بازی هستند و فقط تنها مشکل بيضايی اين است که دارد در کشوری مثل ايران زندگی می کند. جايگاه بيضايی يک جايگاه بين المللی است.

رابطه ات با سينما در چه سطحی ست؟
ــ سينما را بسيار دوست دارم ولی خب عاشق تئاترم. فيلم می بينم ولی انتخاب می کنم. حتی نمايش های روی صحنه در تورنتو را هم انتخاب می کنم. علتش هم اين است که زمانی فيلم بد يا نمايش بد می بينم همانجا خوابم می گيرد.

آقای پارسا از حضورتان در اين گفت و شنيد بسيار سپاسگزارم، اما قبل از رفتن ممکن است از شما بپرسم اهل کجای ايران هستيد؟
ــ من ايرانی هستم و شهروند جهان.

***


Selected Work History: Directions and Translations

-2007: The Sheep and the Whale, by Ahmed Ghazali
-2006: Interrogation (original title in Farsi is Mosahebeh), By Mohammad Rahmanian.
-2006: bloom by Guillermo Verdecchia- The production was nominated for two Dora Awards.
-2005: Macbeth, Toronto, Nominated for a Dora award.
-2004. Stories from the Rain of Love and Death. By Abbas Na’lbandian. Nominated for 6 Dora Awards and received three Doras for the Best Direction, Best New Play (Translation and Adaptation) and Best lighting Design.
-2003: Macbeth: Tehran
-2002: Aurash: By Bahram Beyza’i: Tehran
-2001: The Chairs by Eugène Ionesco. Nominated for 7 Dora awards.
-2000: The Daughters of Shahrzad: Writer and Director. Nominated for 2 Dora Awards
-1999: Hamlet: Nominated for two Dora Awards
-1999: Aurash: Directed the Spanish translation of Aursh in Havana, Cuba with the Cuban actors
-1998: Aurash, by Bahram Beyza’i, Toronto. The production was nominated for 6 Dora awards and received two Doras for the Best Direction and Best Sound Design
-1997: August 22, an adaptation of Chekhov’s The Cherry Orchard, nominated for two Dora awards.
-1997: Macbeth, Montreal
-1995: Macbeth, Toronto. Now Magazine’s Top 10 Shows of the Year
-1994: The Death of the King (Mage Yazdgerd), by Bahram Beyza’i, nominated for 5 Doras and received a Dora Award for Best New Play (Translation and Adaptation).
-1993- O Fool O fooled (Ay ba gola, Ay be Gola), by Gholamhossain Sa’edi
-1992- The Eighth Journey of Sinbad, By Bahram Beyza’i
-1991- The Four Cases, by Bahram Beyza’i
-1990- The Balcony, by Jean Genet
-1989- The Conquest (original title is Salandar) by Bahram Beyza’i
-1987- A Man’s a Man, by Bertolt Brechet

Modern Times’ productions nominated for 33 and received 8 Dora Awards in the past 17 years.

در همين زمينه:

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/32762

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'از "سلندر" تا "گوسفند و نهنگ"، گفت وگوی دنا رباطی با سهيل پارسا کارگردان تئاتر، شهروند' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016