خبر خوش برای جهان فرهنگ و زبان فارسی در نخستين روزهای سال تازه، از پاريس آمد. از تالار «سنا»ی فرانسه، جايی که با حضور نزديک به ۱۵۰ نويسنده و ناشران فرانسوی، سی و چهارمين دورهی جوايز ادبی «انجمن نويسندگان فرانسه زبان» به برندگان سال ۲۰۰۶ اهدا شد.
در ميان برندگان اين جايزه مهم ادبی «سرور کسمايی» نويسندهی جوان ايرانی، قرار داشت، خانم کسمايی بهخاطر کتابش «درهی عقابها» که داستان واقعی فرار او و خواهرش از جمهوری اسلامی است برنده اين جايزه شد. وی دومين نويسندهی ايرانی است که برندهی جايزه انجمن نويسندگان فرانسه زبان میشود. پيش از اين، داريوش شايگان، در سال ۲۰۰۴ برای کتاب «سرزمين سراب» برندهی اين جايزه شد(هم خانم کسمايی هم آقای داريوش شايگان از نويسندگان قارهی آسيا انتخاب شده بودند).
متن کامل گفتوگوی ويژه زمانه با سرور کسمايی را در زير میخوانيد:
خانم کسمايی، چه نکته يا نکات جالبی در اين کتاب «درهی عقابها» بود که توجه داوران سیوچهارمين جايزهی ادبی انجمن نويسندگان فرانسهزبان و نيز کنکور وزارت خارجهی اين کشور را بهخود جلب کند؟
من فکر میکنم که آنچه نه تنها برای هيات ژوری، بلکه برای تمام خوانندههای اين کتاب شايد جالب بوده، اين است که اين کتاب سرگذشت واقعی دوران ماست. اسم اين کتاب هست «درهی عقابها» يا «سرگذشت يک فرار». اين سرگذشت يک فرار تنها سرگذشت من نيست، بلکه سرگذشت تمام آن آدمها، آن صدهاهزارنفری است که از ايران فرار کردهاند و من اين را بصورت يک گزارش درآوردهام. شايد درست است که بگويم روايتی است که آن را جمعوجور کردهام تا خواننده بتواند راحت بخواند، ولی بهرحال اين يک گزارش واقعیست و يک رمان نيست.
من در واقعيت و آنچه اتفاق افتاده، دست نبردهام و بعضی جاها واقعا به نظر خوانندهها، آنطور که به خود من میگويند، اينهمه پستی و بلندی غيرقابل تصور است. آنچه برايشان جالب است شايد اين است که اين سرگذشت يک آدم امروزیست، يعنی ۲۵ـ ۲۴ سال پيش، بهرحال هنوز دوران ماست، که اتفاق افتاده. سرگذشت يکنفر نيست، بلکه سرگذشت خيلی از ايرانیهايیست که کشورشان را با آن خطرات ترک کردهاند؛ آن راهی که در واقع راهی نبود، کوه و کمر و قاچاقچی و سوار اسب و سوار الاغ و اين جورچيزها.
ما امکانی نداشتيم که خارج بشويم و به نوعی با جانمان بازی کرديم و اين نه تنها سرگذشت خيلی از ايرانیهاست، بلکه شايد سرگذشت يک آدم قرن بيستمیست. خيلیها الان آواره شدهاند، خيلیها از مملکت خودشان رانده شدهاند و مجبورند از زندگی و کودکی و گذشته خود بگذرند و آوارهی جاهای ديگر شوند، جاهايی که کسی در انتظارشان نيست و آنجا دوباره خودشان را بسازند. اين داستان را من تعريف میکنم و به زبان فرانسه تعريف میکنم. شايد اين محتوا برای هيات ژوری جالب بوده است.
ما همچنان میبينيم که جوانها از ايران فرار میکنند. همين چند وقت پيش که رفته بودم گزارشی تهيه کنم از اين فرزندان دونکيشوت، ۳۵تا جوان زير چادرها خوابيده بودند، چادرهايی که برای بیسرپناهها در فرانسه است.
در اينکه اين مسئلهی روز و مسئلهی دوران ماست، در آن شکی نيست. ايرانیهايی که الان شما صحبتشان را کرديد در کانال sint-martin افريقايیها سوار قايقهايی ميشوند، که واقعا اين قايقها حتا شايد يک رودخانهی کوچک را هم نتواند طیکند، اينها با اين قايق از دريای مديترانه، رد میشوند میآيند، در حالی که نمیدانند اين قايق به کجا دارد میرود، آيا کسی آنجا منتظرشان هست، آيا کسی ازشان استقبال خواهد کرد، با جانشان بازی میکنند و با مرگ روبهرو هستند. و فکر میکنم شايد اين جنبه از کتاب من است که برای فرانسویها، جالب است.
خانم کسمايی الان چه احساسی داريد از اين توجه و از اين جايزهای که به شما دادهاند؟
نفس جايزه در نهايت زياد مهم نيست، جز آن لحظهای که به آدم میگويند جايزهای بردی، مهم نيست حالا چه جايزهای، حتا اگر کوچکترين جايزه باشد. حقيقت اين است که يک عدهای نشستهاند و کتاب را خوانده، بحث کرده و با کتابهای ديگر مقايسهاش کردهاند. ولی آنچه در اين جايزه برای من عزيز است، شايد اين است که بعنوان نويسندهی فرانسوی زبان اين جايزه را به من دادهاند. چون من در واقع به فارسی همچنان مینويسم، يعنی نويسندهای نيستم که فارسی را کنار گذاشته و رفته وارد يک زبان ديگر شده. ولی زبان فرانسه هم زبان نوشتاری من است، يعنی من در هردو زبان مینويسم و آن کتابهايی که به فارسی مینويسم، مجبورم خودم به فرانسه ترجمه کنم.
اين کتاب را اما مستقيم به فرانسه نوشتم. و اين برای من عزيز است، برای اينکه به نوعی ۵ـ ۴تا نويسندهی فرانسویزبان که در هيات ژوری هستند نشستهاند و اين کتاب را خواندهاند و فرانسهی من قابل دفاع بوده. بهرحال اشتباه صرف و نحوی نداشته و توانستهام داستان را به فرانسه بگويم. شايد اين خودش جای دلگرمیست.
چطور شد که شما اين فرار را آغاز کرديد؟
اوه... چطور شد؟ بايد برگرديم به داستان انقلاب ايران. چطور شد! من هم جزو بخشی از آن نسلی بودم که در اين انقلاب شرکت کرد و به آرمانهای اين انقلاب باور داشت و بعد شکست انقلاب را ديد و خودش هم در اين شکست غوطهور شد. من هم مثل همهی آنهای ديگر. البته خب بخاطر اينکه فعاليتهايی هم داشتم مجبور شدم خيلی سريع خارج بشوم. ولی من در اين سفر تنها نبودم و خوشبختانه خواهرم با من بود و ما هردو مسئله داشتيم. دو بودن در اين سفر خيلی به ما کمک کرد، برای اينکه هروقت من نااميد میشدم، او از من حمايت میکرد و هروقت او خسته بود و بیباور به اينکه ما بتوانيم بياييم بيرون، من زير بغل او را میگرفتم و اين دو بودن شايد شانسی بود که ما بتوانيم موفق بشويم.
آيا میتوانيد نقطهی اوج اين فرارتان را که در اين کتاب نوشتهايد بگوييد کجا بوده؟
نقطهی اوجش... نقطهی اوج نااميدیاش بود. چون ما سهبار تلاش کرديم خارج بشويم. بار اول در ۱۵ کيلومتری مرز ترکيه بود، يعنی منطقهای که ديگر تحت سلطهی حزب دمکرات کردستان بود. کسانی که داشتند ما را رد میکردند به ما گفتند که ديگر از اين سهراهی که بگذريم، از اين سهراهی (سهروsero) به طرف مرز (سهروsero) که برويم، اين سهراهی که در واقع (چک پوانت) بود، اين را اگر بگذرانيم ديگر هيچ خطری نيست و تمام شده و جستهايد و رفتهايد. و ما اين سهراهی را گذرانديم. گذرانديم و رفتيم و وارد ده هم شديم. چایمان را هم خورديم. با مملکت هم خداحافظی کرديم. آمديم سوار شديم که برويم طرف مرز که يکهو ديديم صدای تيراندازی میآيد و پاسدارها از پشت دارند میآيند که ما را دستگير کنند. يک کسی از افراد ده ما را لو داده بود. من فکر میکنم آن لحظه لحظهایست که هيچوقت فراموش نمیکنم. برای اينکه کوههای ترکيه را دو دقيقه قبل از اولين صدای تيراندازی، نگاه کرده بودم و حس میکردم من ديگر در ترکيه هستم، يعنی آنطرف آزادی است. و در اين فاصلهی دو دقيقهای که حتا کمتر از دو دقيقه بود، اين تيراندازی پاسدارها در واقع به من خاطرنشان کرد که من هنوز در ايران هستم و هنوز آزاد نيستم.
نقطهی خوشحالکنندهاش من فکر میکنم زمانیست که شما به خاک فرانسه رسيديد؟
لحظات خوشحالکننده خيلی بود در اين فرار. من و خواهرم کم و بيش لحظاتی پر از شادی داشتيم، لحظاتی پر از خنده، لحظاتی با آن دوستانی که به ما کمک میکردند، کسانی که ما حتا زياد نمیشناختيمشان. ولی محبت و لطفی که داشتند، انسانيتی که نشان میدادند، فکر میکنم هيچوقت فراموش نکنم.
در آنزمان چندسال داشتيد؟
آنوقتها من ۲۰ سالم بود.
يک دختر جوان ۲۰ ساله میرسد به فرانسه. چطور تصميم گرفتيد که يک زندگی خوبی بسازيد؟
ببينيد، من وقتی رسيدم به فرانسه، زبان فرانسه هم میدانستم، برای اينکه من شاگرد سابق مدرسهی رازی هستم، دبيرستان رازی. و خب، پدر من چون فرانسه را درس میداد و مترجم بود و عاشق زبان فرانسه، همه توی خانوادهی ما فرانسه میدانستند. اين بود که وقتی من وارد فرانسه شدم، مشکل زبان نداشتم. مشکلی که داشتم اين بود که نياز به يک زبان جديد داشتم که بتوانم خودم را دوباره بسازم، بخصوص که مسئلهی نوشتن برايم مطرح بود و... نه به زبان فارسی میتوانستم بنويسم و نه به زبان فرانسه و هر دوی اينها مربوط به همين شکست تجربهی انقلاب، فرار و اينجور چيزهاست.
ماههای اول شروع کردم به خواندن ادبيات روس. اين يکنوع فرار بود، فرار در فرار. يعنی میخواستم از واقعيت زندگی اينجا بگريزم. برای همين به ادبيات روس روی آوردم و در ادبيات روسی البته داستايوسکی بزرگترين نويسندهی روس بود. کم کم رمان روسی، رمان داستايوسکی به من دوباره امکان بازگشت به واقعيت را داد. يعنی ديدم از يک لحاظ با تمام آن آدمهايی که زمانی زندگی کرده ام، با آنها انقلاب کردم و با آنها فرار کردم، الان هم در غربت کنار من هستند. اينها بيش از همه شبيه به پرسوناژهای داستايوسکی هستند. و من يک علاقهی عجيبی به زبان روسی پيدا کردم و رفتم دنبال تحصيل زبان ادبيات روس. البته پدرم مدام به من با طعنه میگفت تو همچنان داری فرار میکنی. و واقعيتش هم همين بود. چون ۴سال تحصيلات روسی باعث شد که به من يک جايزه بدهند و من شاگرد اول زبان روسی شدم در دانشگاه سوربون و به من يک بورس يکساله دادند که بروم مسکو و تحصيلاتم را ادامه بدهم. فکر میکنم اين يک شانس بزرگ بود.
وقتی من رسيدم به مسکو پرستروکا بود و آنجا داشت تغييرات زيادی میشد و اين زبان روسی و اين رفتن به روسی و اينها باعث شد من يکمقدار فاصله بگيرم با تمام اين گرفتاریها و بدبختیهايی که ۱۵ تا ۲۰سالگیام با آن روبهرو بود. اين باعث شد که من بتوانم بنويسم، برگردم به زبان فارسی، به زبان فرانسه و بتوانم ترجمه کنم و بتوانم با خودم صلح کنم در واقع.
آيا اين فرار شما همچنان ادامه دارد؟
نه! با نوشتن اين کتاب اين فرار پايان گرفت. من توانستم کتاب را بنويسم و اصلا برای نوشتن اين کتاب رفتم به ايران.
آها، اين داستان برگشتتان به ايران!
داستان برگشتم به ايران بخش سوم اين کتاب است. چون اين کتاب از سه بخش تشکيل شده. بخش اول که خود داستان فرار و خروج از ايران است. بخش دوم همين سالهای روسیست که برايتان الان تعريف کردم و حتا خود روسيه را هم بخشهايیاش را تعريف میکنم، چون آنجا هم يک نوعی انقلاب بود، انقلاب بهار روس بود. و بخش سومش که بازگشت است و اين بازگشت البته خيلی از خوانندهها میگويند خندهدار است، چون من مجبور شدم که برای خودم از نو يک هويت ايرانی بسازم. چون من هيچ مدرکی که نشان دهد ايرانی هستم نداشتم، نه پاسپورت ايرانی داشتم و نه چيزی. همه چيز لب مرز گرفته شده بود، همان زمان دستگيری. اين بازگشت باعث شد که من بتوانم کتاب را بنويسم. بتوانم در واقع سيکل را تمامش کنم. و حالا هم اين جايزه را دادهاند، فکر میکنم واقعا اين جايزه را دادهاند که من ديگر فکر اين ماجرا را نکنم و به کارهای ديگرم بپردازم.
فکر میکنيد يکروزی به فارسی هم ترجمه بشود؟
اميدوارم. من آن کتاب اولم را که به فارسی نوشتم، دلم میخواهد بذارم روی اينترنت و اين کتاب را هم، البته خودم فرصت ترجمهاش را ندارم، ولی اگر کسی پيدا بشود که بخواهد ترجمه کند، چرا نه!
شما در کلکسيونی کار میکنيد که مسئول نويسندگان ايرانی، نويسندگان فارسیزبان هستيد. میخواستم بدانم وضعيت امروز نويسندگان ايرانی، يا ايرانیتبار در فرهنگ و ادبيات فرانسه چطور است؟
هنوز وضعيت چندان خوبينيست. البته خيلی کار در پيش است و بايد کارهای زيادی انجام بدهيم. من فکر میکنم سالهاست که اصلا از نويسندگان ايرانی يا خبری نبوده، يا خيلی کم خبر بوده. بخاطر همين خلايی پيش آمده. يعنی وقتی میگوييد ادبيات امروز ايران، فرانسویها دقيقا نمیدانند شما از چی صحبت میکنيد.
مثلا دههی هشتاد وقتی من دانشجو بودم در فرانسه در همين کتابفروشی fnac يک طبقه کوچکی وجود داشت که رمانهای ايرانی بود. چندتا صادق هدايت داشتند، فرزانه يا ... بهرحال چيزهای خيلی زيادی نبود و قاطی رمانهای عربی بودند. بعد از اينهمه سال کار و اين نويسندههايی که اينجا زندگی میکنند و بهرحال کم و بيش کار چاپ میکنند يا کارهايی که از فارسی، از کتابهايی که نويسندههايی که در خود ايران هستند چاپ میشوند، حالا در کتابخانهی فناک(fnac) اين رسيده به يک طبقه و آرزوی من اين است که يک روزی واقعا يا يک قفسهای يا يک ديواری باشد از کتابهای ايرانی، از ادبيات ايران که اينها ترجمه شده باشد و آنروز کار خيلی خيلی زيادی در پيش هست.
امروز مثلا شما میبينيد، بجز اين کلکسيون ما در actes sud که به اسم افقهای ايرانی ِ horizon داريم که هفتـ هشت تا کتاب در اين دوسال اخير چاپ کرديم، کارهايی که میشود از آنها ياد کرد مثلا کارهای خانم شوشا گوپی که الان سالهاست دارد فروش میرود، با وجود اينکه به انگليسی نوشته و به فرانسه ترجمه شده. يا علی عرفان که سالهاست کارهايش فروش میرود. يا مثلا آقای شايگان، درست است که ادبيات داستانی نيست، ولی بعنوان نويسندهای که اينجا معروف است.
«لوليتا» را من ديدم اينجا به فرانسه ترجمه کردهاند؟
«قرائت لوليتا در تهران»، کتاب خانم نفيسی، وقتی به فرانسه ترجمه و چاپ شد جايزهی بهترين کتاب خارجی را گرفت. بهرحال من فکر میکنم زياد مسئلهی تيراژ يا فروش مهم نيست. ما بيشتر بايد روی کيفيت کار کنيم که البته اين کاری دراز مدت است، بايد در عرض ۱۰ سال يا ۱۵ سال بتوانيم نويسندههای خوبمان را ترجمه و چاپ کنيم. من شخصا مسئول اين کلکسيون هستم و اين دلمشغولیام است که چه کتابهايی را انتخاب بکنم و با بهترين کيفيت ترجمهای که میتوانيم ارائه کنيم، و با بهترين کيفيت از لحاظ کار مطبوعاتی برای مطرح کردن و اينجور چيزها. ولی مسئلهی اصلی مسئلهی کيفيت است.
شما از ادبيات امروز ايران چيزی به فرانسه ترجمه میکنيد؟
بله. ما همين کتابی که الان دوـ سه روز پيش آمده به بازار و بخش بيشترش را خودم ترجمه کردهام، کتاب شاهرخ مسکوب است که در همين کلکسيون افقهای ايرانی چاپ شده با عنوان «رفتن، ماندن، بازگشتن». اين کتابیست که شامل سه کتاب مسکوب است و مسکوب خودش ماههای آخر حياتش تصميم گرفته بود اين سه کتاب را در يک جلد به چاپ برساند. بخش اولش سفرنامه است که اين هم خودش گوشهچشمیست به فرار و فرارهای متعدد ايرانیها، بخش دوم گفتگو در باغ است و بخش سوم سفر در خواب. اين سه کتاب را ما در يک کتاب بصورت سه فصل ترجمه و چاپ کردهايم که چندروزیست تازه به بازار آمده.
و نکتهی پايانی اينکه دنيای فرهنگ، زبان و ادبيات امروز ايران کم کم جای خود را در ميان کتابخوانهای فرانسوی باز میکند.