شنبه 25 فروردين 1386

قضيه‌ی کاسبی! نادره افشاری

[email protected]


ساعت يک بعد از ظهر است. آمده‌ام درِ دکان تازه افتتاح شده‌ام. مليحه می‌گويد “دکان چيه بابا؟ بگو مغازه!” جلو در مغازه را جارو می‌کنم. دستمالی روی بساطم می‌کشم . منتظر می‌مانم ساعت دو شود تا درش را بروی مشتری‌ها باز کنم. چند وقتی است کاسب شده‌ام. اگر کاسب حبيب خدا باشد، خدا بايد بدجوری بامحبوب‌هاش تا کند، که حال و روز من اين شده است که حالا هست. آخر کاسبی گرفتاری دارد. خيلی گرفتاری دارد. اولش کلی طول کشيد تا يک دکان ـ ببخشيد ـ مغازه‌ی مناسب پيدا کنم. راه افتاده بودم تو اين چند تا شهر دور و بر و می‌خواستم يک دهنه مغازه‌ی حسابی، ارزان و بدون پرداختن پول بنگاهی گير بياورم که نشد. دکان‌های مرکز شهر را “قيمت پول خون باباشون” اجاره می‌دادند. دست آخر همين يکی را پيدا کردم که دستشويی‌اش تو راهرو بالاست. يعنی هژده‌ تا پله می‌خورد می‌رود بالا. پله‌هاش هم آنقدر سر است که می‌ترسم سر بخورم و از آن بالا بيافتم پائين و نفله يا دست کم ناقص شوم. بايد هر وقت که “کار” دارم، در دکان را ببندم، بدوم بالا و مردم بيايند ‌ببينند که پشت شيشه‌ی دکان نوشته‌ام: “ببخشيد. رفته‌ام دست به آب. الان برمی‌گردم”. اين، قدم اولِ محبوبيت پيش خدا. دکانی از مستاجر قبلی تحويل گرفته‌ام که مسلمان نشنود، کافر نبيند. يارو که اثاثش را جمع کرد و رفت، انگار دکان را “آر. پی. جی” زده‌اند؛ از کثافت و خرابی. از جای ميخ‌های روی ديوار. از موکت زهوار دررفته‌ی عهد بوق بدرنگ و بسياری “امکانات” ديگر. به جهنم می‌گفت زکی! تعميرکاری و رنگ و لامپ و قفسه و دکوراسيون و تدارک جا برای انبار کردن اضافه‌ی جنس‌ها و ميز تحريری که روش صندوق لعنتی را جا سازی کنم و ماشين قهوه و يخچالکی که آب خنک تگری برام آماده کند و چند استکان/ نعلبکی و ليوانی که اگر بروبچه‌ها آمدند، پياله‌ای چای تلخ به نافشان ببندم. يک فروند جارو برقی فرداعلا، چند جور جاروی غير برقی، دستمال‌های نظافت، و کلی خرت و پرت ديگر. يک گاری اهرم دار که جنس‌ها را از چند تا پله بکشم بالا و مجبور نباشم کمرم را بيش از اين‌ها خرج نان درآوردن اجباری بکنم. بقيه‌ی قضايا هم بعدها اضافه شد. دفتر حساب و کتاب، کارکرد ماليات، اداره‌ی ماليه‌ و هزار و يک زهرمار ديگر. تازه ماه اول حتا پول اجاره‌اش هم در نيامد. می‌گفتند تا شش ماه بايد از جيب بخورم، تا جا بيافتم و حالا شش ماه رد شده است. تازه يواش يواش داشتم چيزی گير می‌آوردم که اين بلای ناگهانی بر سرم نازل شد. راستی يادم رفت. کلی هم برای تبليغاتش بايد نفله می‌کردم. از همه بامزه‌ تر اين مشتری‌های بيکارند که انگار تفريحشان سر به سر کاسب‌‌ِ حبيب خدا گذاشتن است.
وارد دکان می‌شوند. بدون سلام و عليکی جنس‌ها را زير و رو می‌کنند و عدل همان چيزی را می‌خواهند که نداری.
ـ ببخشيد خانم، کفش ورزشی شماره‌ی ۴۸ داريد؟
بابا، ننه‌ات خوب، بابات خوب، کفش شماره ۴۸ از کجا بياورم؟ تازه اين که خوب است:
ـ کفش همين مدلی منتها پاشنه صناری ندارين؟
ـ همين مدل رنگ جگری‌اش را ندارين؟ واسه دوست دخترم می‌خوام.
و من بايد بگويم: بابا جزَ جيگر بزنی که همانی را می‌خواهی که ندارم، آن هم بعد از کلی مزاحمت و وقت تلف کردن. اگر نيامده بودی، دست کم يک نوک پا تا راه پله‌ی بالا رفته بودما!!
صاحب دکان از همه‌ی فنومن‌های تاريخی اين دهنه مغازه جالب‌تر است. پيرزنی است با بيش از هشتاد/نود سال سن که همه‌ی اطلاعاتش به همين يکی/دوساعت گذشته محدود می‌شود. فردا که تو را می‌بيند، دوباره باهات سلام عليک می‌کند و سوال پشت سوال که اين جا چه می‌کنيد، ما همديگر را می‌شناسيم؟ و من بايد هميشه قرارداد امضاء شده‌ی اجاره را دم دست داشته باشم و هر بار که بانو بهم بند کرد، دست خطش را نشانش بدهم که يادش نرود اين چند مترمربع فضای فکسنی را اجاره داده است و پول صاحب مرده‌ی من بدبخت اول هر ماه عدل می‌پرد تو حسابش که يا خرج دوا و درمانش می‌شود، يا خرج شلوار مشمعی سايز خرس‌ گنده‌اش!
برنامه ريخته بودم که پوری را وارد شرکت کنم. هم می‌شد خرج و برج را نصف کرد و هم احتمال ضرر را پائين آورد. و البته اگر تقی به توقی می‌خورد و دکان کارش می‌گرفت، نصف مال بی صاحب از دستم رفته بود. با اين همه به ريسکش می‌ارزيد. اين بود که تلفنی به شوهرش گفتم: اين پوری جون کی از ايران برمی‌گرده، ميخواستم باهاش شريک بشم و دکانی علم کنم.
هنوز سه روز نشده بود که پوری جان زنگ زد که توماس گفته می‌خوای کاسبی راه بياندازی و… خلاصه تا همه‌ی موها را از خيک ماست من نکشيد، دست از سرم برنداشت. من هم که منتر چش بودم، سير تا پياز پروژه‌ را براش تعريف کردم. کلی هم نمک/فلفلش را زياد کردم که وسوسه‌ی خناس در وجود جناسش بگيرد و دعام مستجاب شود. اما مگر می‌شود با زنی که تمام زندگی‌اش ياد گرفته است فقط خريد کند و ميهمانی برود و سفره‌ی ابوالفضل راه بياندازد، کار و کاسبی راه انداخت؟ بدبختی اين بود که به کس ديگری اطمينان نداشتم. آشناها يا مرد بودند که عيال مربوطه اصلا خوشش نمی‌آمد شريکِ زنش يک ياردان قلی مذکر باشد. اين جا يک خط قرمز پررنگ دور سر آقايونا. می‌ماند خاله زری و خاله پری و خاله ملی و خاله شهين به زبان بچه‌ها و لابد “تانتِ” دانيالا و “تانتِ” زبينه و “تانتِ” سارا و بقيه‌ی مخدرات فرنگی. خاله‌ پوری هم که کلی روش سرمايه گزاری کرده بودم، تو زرد از آب درآمد و قرار شد تا باباش ـ طفلک پيرمرد ۹۵ ساله ـ جوانمرگ نشده، يعنی جان به جان آفرين تسليم نکرده، کار شراکتش با مخلص سر نگيرد. چراش بماند تا وقتی برگشت، که سالی هشت/نه ماه به بهانه‌ی عيادت و زيارت و عبادت راهی ايالات طرقبه می‌شود. تلويحا هم ـ با صد تا زبانم لال گفتن ـ حاليم کرد که تا جان در بدن بابا جان هست، اين معامله سر گرفتنی نيست. پيشنهاد هم کرد که رفيقش را که دخترک بانمکی هست، فعلا وردست قبول کنم، تا بعد از برگزاری سريال مراسم ختم و شب هفت و چهلم و سال و بقيه… شايد آن موقع پوری جان بتواند به شراکت با اين بنده‌‌ی کاسب حبيب خدا تن در دهد.
برای اين که دکان لعنتی از دستم نرود، قبول کردم که تا اين جاست، اين سه ماهه را با هر زوری هست، دکان را راه بياندازم. بعد هم شام مفصلی تدارک ديدم که رفيقش با شوهر قلچماقش بيايد و در رابطه با “استخدامش” مذاکره کنيم. مذاکره کرديم و نشان به آن نشانی که هنوز عرق دکانداری‌ام خشک نشده بود که پوری جان پريد و رفت به مام ميهن اسلامی و مرا دست تنها با اين بنده‌ی ابوالبشر تنها گذاشت.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

اگر پوری می‌دانست که دستم را تو چه آب نمکی گذاشته است، ديگر اين طرف‌ها پيداش نمی‌شد. ولی از همان هفته‌ی اول سفرش به تهران، هی در دکان تلفن می‌کرد که در چه حالم و من هر روز مجبور بودم از چند جفت کفشی که اين وسط ناپديد می‌شدند، گله گزاری کنم. کار داشت بيق پيدا می کرد که يکی از همان دوستان ممنوع‌الملاقات مذکرم که داستان را شنيده بود، يادم داد که يک فروند دوربين مخفی در بالای سر در دکانم کارسازی کنم. کارسازی را يکشنبه‌ای انجام دادم که کسی آن دور و بر نباشد و نبود. دو روز بعد که داشتم با بدبينی فيلم‌ها را در معيت عيال مربوطه تماشا می‌کردم، به کشفی نائل شدم که از هر چه آدم مورد اعتماد در اين کره‌ی خاکی است، نااميد شدم. کارمند نمکی‌ام يکی را نم کرده بود که شوهرش نبود. جوانک سياه سوخته‌ای بود که می‌آمد آن سمت خيابان می‌ايستاد به پاس دادن و دور و بر را چک کردن. اين‌ها را البته بعدها کشف کردم. درست همان موقعی که من از آن هژده تا پله‌ی کذايی می‌رفتم بالا، تا دستی به آب برسانم، با اشاره‌ای می‌آمد تو و يک بسته‌ی آماده را از بانو تحويل می‌گرفت و می‌زد به چاک. اين کار در غياب اينجانب که برای کارهای بانکی يا ديگر اشتغالات زهرماری بعضا غيبت صغری و کبری داشتم، راحت‌تر و علنی‌تر انجام می‌شد. يارو به چای و شيرينی هم دعوت می‌شد. اولين کاری که کردم اين بود که به شوهر پوری جون تلفن کردم و گفتم: زود عيالت را احضار کن که بدجوری کار دستم داده است.
فعلا هم دارم موزائيک‌های راهروهای دادگاه‌های شهر را سمباده می‌کشم. دکان هم تا اطلاع ثانوی فقط بعداز ظهرها باز است. بی صبرانه هم منتظرم پوری جون تشريف نحسش را بياورد، تا… نمی‌دانم چه کارش کنم…

در همين زمينه:

11 فروردين » جعفرخان و بانو! نادره افشاری
دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/33096

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'قضيه‌ی کاسبی! نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016