در کوچه های ساکت راه های شيری
از ميان سنگ ها و
ستون ها و
کلمات
و از پشت پنجره های مدام
سر می کشی و
زيبايی آفتابی ات جهان را زيبا می کند
تو را آموختم
در جوانی سرگردان
زير پنجره های ترديد
بر پلکان های تمام نشدنی
و در سراسر خيابان هايی که
سايه ی تعقيب
در آن موج می زد
گفتی: نترس!
هميشه کنار ستاره قطبی راه برو
از ميان حلقه های کوچک مهر بگذر
و از گياهان نور بنوش
تو را آموختم
وقتی که ستاره های رنگ پريده
بر شانه های حقير
می نشست
و چشمان هرزه ی مردان بی قلب
تنم را زخمی می کرد
آنگاه که می گذشتم
از دالان های جادو
در قرن های سياه
و آسمانم
زير آوار گم می شد
گفتی: نترس!
ستاره های دنباله دار دروغ می گويند
هيچ اتفاقی نخواهد افتاد
حرکت غبار
فقط لحظه ای
راه را تيره می کند
و آسمان و زمين
دوباره از دريا آبی خواهد شد
تو را آموختم
وقتی که چهره ی خورشيد را
با اورادی غريب می پوشاندند
و آواز بال های سفيد
به زندان می رفت
گفتی نترس
هيچ آوازی در پرواز گم نمی شود
و دستی که خورشيد را بپوشاند خواهد سوخت
تو را آموختم
در هراس و تنهايی و توفان
وقتی که کشتی
رد کبوتر را گم کرده بود و
زاغ
ما را
به بيراهه
می برد
گفتی: نترس
توفان با ما کاری ندارد
تنها آن که توفان را می سازد
در آن گم می شود
ساحل عقل
آنجا نشسته است
و گستره ی آغوشش تمامی ندارد
آفتابگردان ها را
بر دکل های کشتی بنشان و
بران!
تو را آموختم
درست در ميانه ی آتش
در شکوه ِ قله ای
که يخ را نمی شناخت
آنگاه که کشتی به قله نشست و
زمين آواز نت های سبز را شنيد
و لبانم
از گفتن نامت
معطر شد.
گفتی نگاه کن!
زندگی از رگ های آب می گذرد
عشق را آب ويران نمی کند
و دفينه هايت در آب گم نمی شود
يک لحظه بر دنده ی چپت بخواب
و ببين که هوشياری زمين
چگونه می رويد...
تو را می بينم و
خواب هايم
همه در سوره ی ماه بيدار می شوند
با پرندگان بازآمده
به کشتی،
دويدن های بی توقف آهوها
بر راه های باستانی
و تصوير يک گل نيلوفر
بر زمينی که از دل آب سر می کشد.
چهاردهم جون ۲۰۰۷
دنور