هایده ترابی: «خاستگاه حسی و عاطفی من هنوز زبان فارسی است. هنوز به فارسی میاندیشم و مینویسم. اگر قرار باشد به آلمانی کارش کنم، آن را ترجمه میکنم. دغدغههای فکریم انسان بودن، زن بودن و تبعیدی بودن است. »
چند جمله به جای مقدمه:
کسانی که با تئاترسروکار دارند، به خوبی با وضعیت تئاتر ایرانی خارج کشور آشنا هستند: کمبود تماشاچی، نبود بودجه، کمبود منتقد کارشناس، کمتوجهی رسانهها ...
چه چیزی باعث میشود که با وجود این مشکلات، هنوز شماری از تئاتریهای ایرانی در خارج کشورفعال باشند؟ اینها آیا "عاشقانی" هستند که از رنج فراوان برای رسیدن به "معشوق" لذت میبرند؟
تصمیم گرفتیم که به جای حلاجی از دور و گمانهزنی و نتیجهگیریهای نامطمئن، نخست نظر چند تن از زنان تئاترساز فعال در آلمان را جویا شویم.
برای این منظور ابتدا به سراغ هایده ترابی رفتیم که به تازگی در هانوفر آخرین کارش را اجرا کرده است. از او تقاضا کردیم که برای دویچه وله مطلبی بنویسد و موضوع را هم خودش انتخاب کند.
آنچه که در پی میآید، حاصل تأمل او براین تقاضای ماست.
(فار.)
***
(برای کسانی که با هایده ترابی آشنایی ندارند، چکیدهای از زندگینامهی او در پایان درج شده است.)
هایده ترابی چنین مینویسد:
بیست و چند سالی می شود که ایران را ترک کرده ام. نخستین تجربه های جدی را در صحنه ی تئاتر، در آلمان آغاز کردم و به زبان آلمانی. در ایران چهار سالی ادبیات دراماتیک و نمایشنامه نویسی خواندم تا اینکه انقلاب فرهنگی شد؛ و این برای من به معنای قطع کامل ارتباط با جریان تئاتری در ایران بود.
آمدنم به آلمان بی ارتباط با علاقه ام به جریان تئاتر آوانگارد و ارادتم به برتولت برشت نبود. در فرانکفورت علوم تئاتر و ادبیات آلمانی خواندم. در همین دوره بود که با دیدگاهها و آثار چهره های مهم تئاتر معاصر آلمانی زبان آشنا شدم. درک کنونی ام را از مفهوم کار بازیگری، تئاتر و تجربه آوری در آن، بیش از همه مدیون همین دوره هستم. دیدن اجراها و کارگردانی هایی از هاینر مولر، پتر سادک، پتر پالیچ، گئورگ تابوری... اینها برایم تأثیر گذار بودند و آثار هاینر مولر و بعدتر الفریده یلینک، از مهم ترین ها بودند. برجسته ترین ویژگی این چهره ها عینیت گرایی انتقادی، درک تاریخی شان، به روز بودن، جریان گریز بودن و سازش ناپذیری شان در اموریست که ارکان کار هنری شان را می سازد.
حالا باید دید، یک زن ایرانی که از میهنش کنده شده و تاریخ و گذشتهی خودش را دارد در چنین فضایی دارد چه میکند و نگاهش چهگونه است.
خاستگاه حسی و عاطفی من هنوز زبان فارسی است. هنوز به فارسی می اندیشم و می نویسم. اگر قرار باشد به آلمانی کارش کنم، آن را ترجمه می کنم. دغدغههای فکریم انسان بودن، زن بودن و تبعیدی بودن است. خود را متعلق به نسلی می دانم که در میهنش حذف شد. به همین سادگی. گویی که ما هرگز وجود نداشته ایم. درباره چگونگی این حذف میتوان هزاران هزار برگ نوشت و گفت و مستند کرد و به تاریخ سپرد. اما پی آمدهایش برای آن سرزمین و برای نسل ما غیرقابل جبران خواهد ماند.
تبعیدگاهی به نام وطن
می توانم بگویم نخستین دورهی تبعیدم در ایران آغاز شد. به انزوا کشاندن، به حاشیه راندن و حذف ما، سیاست هر دو رژیم بود. روشن بود که رژیم اسلامی هم آزادیهای بهدست آمده را برنمیتابد. با خیزش مردم و انقلاب ۵۷ درهای دانشگاهها به روی مردم باز شده بود.همه ی ما تشنهی آزادی و دگرگونی بودیم.
امروز رژیم با جرثقیل گروه گروه، زن و مرد را به بالای دار می کشد و در میدانها نمایش اقتدار می دهد. آن زمان روی جرثقیل دانشجویان دختر و پسر با هم تئاتر خیابانی اجرا می کردند و مردم می ایستادند تماشا. سعید سلطانپور تجربههای درخشان تئاتر مستندش را در چنین فضایی آغاز کرد. هزاران هزار تماشاگر، زن و مرد و کودک، کسانی که تاکنون پایشان به سالن تئاتر باز نشده بود، می آمدند و چفت هم می نشستند به تماشای یکی از تجربی ترین تئاترهای زمانهشان. ما قلم و کاغذ و ضبط صوت و دوربین برمیداشتیم، میرفتیم به حلبی آبادها، ماده خام آماده میکردیم برای تئاتر.
یادم می آید که چندتایی از ما به "شهرنو" رفتند و با روسپیها مصاحبه کردند. سلطانپور در فکر نمایشی بود بر اساس مستند سازی از زندگی روسپیان.
اندیشهی انتقادی و روشنگرانه می بایست حذف می شد. "انقلاب فرهنگی" اسلامی در دانشگاهها معنایی جز این نداشت. دانشجویی که پیش از این (در دوره ی شاه) به خاطر نقدش بر گوشه ای از تاریخ و فرهنگ ایران، با فحش و فضیحت از کلاس بیرون انداخته میشد و میرفت زیر ضرب ساواک، اینک میبایست شکار گروههای قمهکش حزباللهی شود. دانشکدهی کوچک ما در چهار راه آب سردار که تبدیل به مرکزی هنری – فرهنگی در قلب تهران شده بود و درش به روی مردم کوچه و بازار باز بود، شبانه مورد هجوم صدها چماقبدست و قمهکش حرفه ای قرار گرفت. ما را از همهی صحنههای اجتماعی بیرون راندند. جایی برای گفتوگو و اندیشه باقی نگذاشتند. طبیعی است که در چنین فضایی شکاف فرهنگی به وجود میآید. من در میهنم هم حس غربت داشتم.
تبعیدی بودن زخمی عمیق است و ضعفی بزرگ. اما از همین زخمها و ضعفها میتوان به جسارت و شعوری فراتر رسید. میبینید در ایران که این چنین زنان را سرکوب می کنند، زنان به خودآگاهی جنسیتی رسیدهاند و جنبش زنان نیرومندی را شکل دادهاند.
شبیه این را تاریخ آلمان هم نشان می دهد. در کنار فاشیسم و هولوکاوست، جنبش مقاومت ضد فاشیستی بزرگی به وجود آمد. به نظر من در هیچ کجای جهان به اندازه آلمان، هنرمندان و اندیشمندان نتوانستهاند به نقد ریشهای تاریخ و فرهنگشان برسند. اندیشهی انتقادی نقطه قوت فرهنگ و ادبیات آلمانی است و من از آن بسیار آموختهام.
هویت
دوست ندارم در باره ی هویتم انشای زیبایی بنویسم. میتوانم بگویم خوی و طبع ایرانی دارم. به تاریخ مشترک و یا سرنوشت مشترک یک سرزمین و یک نسل باور دارم اما از "تفاخر و غرور ملی" دور هستم. به نظر من مفهوم "هویت ملی" هر سرزمینی جمع اضداد مردمان آن است. هویت واحد جمعی وجود ندارد. و این در مورد ایران و ایرانیها به شدت صدق می کند.
من پر از تضاد هستم و پر از ضعف. چند پارگی جزئی از ذات من شده است. حس ترحم به خود را دوست ندارم. فکر میکنم، هنرمندی که در اثرش دچار حس ترحم به خود میشود، دروغگوست. فکر میکنم هنرمندی که بیرحمانه خود را به زیر پرسش نمیبرد، هیچ نگاه عمیقی نمیتواند به زندگی داشته باشد و هیچ نقد ریشهای اجتماعی و سیاسی را نمیتواند در اثرش طرح کند.
همه این نکته هایی که گفتم به نوعی در کارم هم روی صحنه و یا در نوشتنم منعکس می شود. بازی به زبان آلمانی میتواند برای بازیگری مثل من که زبان مادریش چیز دیگریست یک ضعف باشد، اما من از این ضعف برای کنکاش تضادها و انتقال حس چند پارگی به تماشاگر آلمانی استفاده میکنم. روایت من از یک متن آلمانی و به زبان آلمانی، زبان دیگری دارد. نزدیکیام به زبان آلمانی با فاصله است. گویی حس و عاطفهام در زبان فارسی می رود در ساختار زبان آلمانی می نشیند به گفتگو، جذب میشود و دفع میکند. این حس و نگاه ذات کارم هست و همین امکان آشنایی زدایی از امور را برای تماشاگر آلمانی زبان فراهم میکند. یک بازیگر آلمانی ممکن است ماهها زحمت بکشد و به چنین شگفتی و فاصلهای در بازیش نرسد. هنگام کار بر روی متن هم نگاه با فاصله مهم است. و همهی اینها البته بسیار کار شاقی است.
تازهترین کارها
آخرین کاری که به زبان آلمانی داشتم همین ماجرا بود. ۵ داستان از هزار و یک شب را با همکاری یک رقصنده که آموزش کلاسیک رقص شرقی دیده بود، به روی صحنه بردم. شکل کار همان روایتگری بود. اما در نقش هم فرو میرفتم. و باز از نقش خارج میشدم و روایت را ادامه میدادم. رقصنده هم فضا و بازی را به گونهی دیگری زنده و کامل میکرد. من سعی کردم که روایت را بر اصل تضاد میان چهرههای داستان و تناقضهای میان گفتار و کردارشان به پیش ببرم. در داستانهای هزار و یک شب تضاد جنسیتی نقش بسیار برجستهای دارد و میتواند دستمایهی نابی باشد برای پرداخت نمایشی مسئله جنسیتی زن و مرد. از قضا من سراغ داستانهایی هم رفتم که به روشنی سمت و سوی زنستیزانه دارد. اما در این داستانها هم زن نقش کنشگرانه ای دارد و میتواند صدای خود را بلند کند. از همین رو می توان در این داستانها، کشمکشهای جنسیتی را آشکارا به میدان فراخواند و با نگاهی انتقادی روایت کرد. نوع بازی و روایت بسیار تعیین کننده است. در متنهای هزار و یک شب، مانند دیگر افسانهها و داستانهای عامیانه، چهرهها می توانند خود را نقض کنند و علیه خود گواهی دهند. گاهی چهرهای در آغاز داستان بسیار مثبت معرفی میشود و بعد در پایان داستان همین چهره میتواند به شدت محکوم و مجازات شود و یا برعکس. این ویژگی امکان می دهد که صدای جنسیت سرکوب شده به گوش برسد و پیروزی جنسیت سرکوبگر به زیر پرسش رود. به طور کلی طنز نقش بسیار مهمی در این کار داشت که در اصل برگرفته از همین داستانها بود. تماشاگران آلمانی کاملاً غافلگیر شده بودند. در واقع کار ما ذهنیت آنها را از "هزار و یک شب" رمانتیزه شده به هم میریخت، و شهرزاد هم دیگر آن زن شرقی ⁄ ایرانی ایدآلیزه شده نبود.
کاری دیگری که در دست تمرین دارم، نمایش "زن نیک بابل" است به زبان آلمانی. متنش را خودم نوشتهام. اینجا هم یک روایتگر هست و یک رقصنده و چندین نقش. نگاهیست تاریخی به نقش دو گانه زن به عنوان قربانی و همدست در ساختار قدرت و سرکوب. از اسطوره گیل گمش عناصری را گرفتهام و با قصههای همین روزگار همراهش کرده ام.
چکيدهای از زندگینامهی هايده ترابی
تحصيلات
نمايشنامه نويسی و ادبيات دراماتيک در دانشکده ی هنرهای دراماتيک، تهران.
علوم تئاتر، زبان و ادبيات آلمانی در دانشگاه گوته، فرانکفورت.
دوره های بازيگری و کارگردانی در فرانکفورت، برلين، تورنتو و آمريکا تا سال ۲۰۰۰ .
بازی و کارگردانی آثار خود به زبانهای آلمانی، فارسی و انگليسی
"برزخ"، "ديداری با فروغ" (کار بر روی آثار و زندگی فروغ فرخزاد)، "ديو، ديوث، درام"، "کاباره ی سليطه"، "آواز مدآ"، "با من برقص"، "تولد يک ستاره"، "بدون سنگ پايم هرگز"، آنسوتر از شهرزاد (بازپرداختی تازه از آثار و زندگی فروغ فرخزاد).
بازی و کارگردانی آثاری از نويسندگان ايرانی و اروپايی به زبانهای فارسی، آلمانی و انگليسی:
"فاجعه" از ساموئل بکت، "ترس و نکبت رايش سوم" از برتولت برشت، گزيده ای از نمايشنامه ی "مرگ ژرمانيا" اثر هاينر مولر، "آخرين نامه" از نسيم خاکسار، "اتوپی" از سيروس سيف، "باران عاشق" کار نمايشی بر روی برخی از آثار مهاجران در آلمان.
بازيگری با کارگردانهای آلمانی
"مادران" اثر اوری پيد به کارگردانی آينر شلف (تئاتر شهر فرانکفورت، ۱۹۸۶ ) ، "قصه ی عشق" اثر هاينر مولر، به کارگردانی هانس- تيس له مان ⁄ سوزانه واينکر (فستيوال اکسپريمنتا، فرانکفورت ۱۹۹۱ )
کارهای اخير نمايشی
افسانه های هزار و يک شب. نمايش "زن نيک بابل" (به قلم خود) به زبان آلمانی که در اکتبر ۲۰۰۷ ، در هانوفر، به روی صحنه خواهد رفت.
آثار چاپ شده
اين آثار شامل نمايشنامه، نقد تئاتر، نقد ادبی، ترجمه ی آثار نمايشی و ادبی، مصاحبه و نقدهای سياسی – اجتماعی است که از جمله درفصل کتاب، فصلنامه ی آرش، نشريه خط، نشريه شهروند، کتاب نمايش و سايتهای اينترنتی گوناگون منتشر شده است. در حال حاضر با سايت شهرزاد نيوز همکاری می کنم.